21 بهمن 1400 9 رجب 1443 - 16 : 10
کد خبر : ۹۶۱۴۶
تاریخ انتشار : ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۷ - ۱۲:۵۲
به مناسبت سالروز درگذشت بهجت عرفا
آقای خامنه‌ای آمد و از سنگینی بار امانتی که دستش داده‌اند، حرف زد. آقای بهجت بعد از چند لحظه سکوت سر بلند کرد و گفت: الحمدلله شما به مبانی مستحضرید. اگر به آنچه می‌رسید، طبق موازین عمل کنید، من ملتزمم که شما را تنها نگذارند.

عقیق:شنیدن نام مردان بزرگی چون آیت‌الله بهجت همواره در ذهن، رازگونه و اسرارآمیز بوده است، اینکه چگونه سلوکی داشته‌، رفتارش با اطرافیان چطور بوده و سؤالاتی از این دست، به‌ ویژه با توجه به کرامات و رفتارهای خارق‌العاده‌ای که از این عارف بزرگ شهرت یافته و جذابیت‌های شخصیت او را چندبرابر کرده است. هر چند بیان شرح حال علمای ربانی نیاز به کتاب‌های مفصل و تخصصی دارد، اما بیان خاطراتی چند از زوایای مختلف زندگی ایشان می‌تواند دیوارهای بلند شایعات و تصورات اشتباه از سیره و سیروسلوک ایشان را کوتاه‌ کند و دوست‌داران را در عالم خیال هم‌نشین و همراه آن پیر روشن‌ضمیر کند.

*گاهی پشت جورابش خونی بود!

همیشه بعد از درس یا نماز، همه را دعا می‌کرد و راه می‌افتاد. 

در مسیر مسجد تا خانه، خیلی‌ها همراهی‌اش می‌کردند؛ سعی می‌کردند درست پشت سر آقا حرکت کنند، نزدیک به او تا اگر حرفی زد و نصیحتی کرد، اولین کسی باشند که می‌شنود.

گاهی جمعیت آن‌قدر زیاد می‌شد که پای‌شان به پشت پای آقا می‌خورد.

یک لحظه می‌ایستاد، چشمانش را می‌بست و دوباره به راهش ادامه می‌داد.

به خانه که می‌رسید، نعلین‌هایش را در می‌آورد، جورابش را آهسته پایین می‌آورد و پشت پایش را بررسی می‌کرد؛ گاهی پشت جورابش خونی بود!

* آن بهشت را رها کرده‌اید و آمده‌اید اینجا؟

به شکاف‌های گوشه‌های دیوار زل زد! خانه، قدیمی بود و ساده، باورش نمی‌شد، ساکن آمریکا بود، چهل‌وپنج کشور دنیا را دیده بود؛ نگاهش پر از سؤال بود!

طاقت نیاورد و روزی که می‌خواست برگردد، نزد آقا آمد و گفت: «من شمال رفتم و گیلان شما را دیدم. جای قشنگی است. در دنیا  جایی به این زیبایی ندیدم! آن وقت شما آن بهشت را رها کرده‌اید و آمده‌اید اینجا؟!» آقا گفت:«ما این بهشت را با آن بهشت عوض کرده‌ایم.»

منظورش را نفهمید. سر چرخاند و به اطراف نگاه کرد! داشت دنبال بهشت می‌گشت.

*تسبیح می‌گرداند و ذکر نمی‌گوید

از کانادا آمده بود آقا را ببیند، از پدر و مادری لبنانی و کانادایی بود. چیزهایی شنیده بود و کنجکاو بود. دلهره و شک در چهره‌اش پیدا بود. وارد اتاق شد، دید آقا دارد تسبیح می‌چرخاند. به لب‌های آقا خیره شد، دید تکان نمی‌خورند.

با خود گفت: این چه عالمی است که تسبیح می‌گرداند و ذکر نمی‌گوید؟!

هنوز ننشسته بود که آقا فرمود: «بله! ذکری از امام سجاد (ع) روایت شده است که هر کس آن ذکر  را بعد از نماز صبح بخواند تا غروب هر چه  تسبیح بگرداند، برای او ذکر می‌نویسند.»

رنگش پرید. فقط سکوت کرد. آن‌هایی که نشسته بودند، چیزی نفهمیدند؛ نمی‌دانستند چه خبر است؟!

*چرا گنبد را درست نمی‌کنید؟

گنبد حرم کریمه اهل‌ بیت (س) وضعیت مناسبی نداشت، باید تعمیر می‌کردیم. استاد معمار گفت: بازسازی چهار سال طول می‌کشد، هزینه و مقدار طلای لازم را هم تخمین زد.

در دفترچه‌ام یادداشت کردم: چهار سال وقت می‌خواهد! فلان‌قدر پول، فلان‌قدر هم طلا! در آخر یادداشت هم نوشتم: نه پول داریم، نه این‌قدر طلا و نه عمر من کفاف می‌دهد.

مدتی بعد گفتند: از دفتر آیت‌الله بهجت تماس گرفته‌اند، گوشی را گرفتم؛ گفتند: آقا می‌خواهند شما را ببینند، به خدمتشان که رسیدم، گفتند: چرا گنبد را درست نمی‌کنید؟

بعد فرمودند: نگران نباشید، هم خداوند عمرتان می‌دهد و هم هزینه‌اش تأمین می‌شود و هم طلایش می‌رسد،‌ مقداری پول دادند و گفتند: این هم برای شروع کار.

دلم آرام گرفت، به دفترچه‌ام مراجعه کردم، انگار آقا آن را دیده‌اند.

برای کسب تکلیف، ماجرا را خدمت مقام معظم رهبری شرح دادم، فرمودند: آن‌چه ایشان می‌فرمایند، عمل کن.

کار را شروع کردیم، در کم‌تر از چهار سال، بازسازی گنبد با همان پول‌هایی که نمی‌دانم از کجا می‌رسید، تمام شد، من هم با چشمانم گنبد سالم را دیدم، آقای بهجت هم خود برای پرده‌برداری آمده بودند.

* رستگار شد آنکه…

 آقا! درس‌های حوزه را شروع کنم؛ یک دعایی بفرمایید.

خب حالا می‌خواهی چه کار کنی؟

می‌خواهم صرف‌ونحو بخوانم دیگر!

بعدش می‌خواهی چه کار کنی؟

خب بعدش لمعه و این‌ها.

بعد می‌خواهی چه کار کنی؟

خب آقا، مثل بقیه، مکاسب و رسائل و کفایه را شروع می‌کنم.

بعد می‌خواهی چه کار کنی؟

درس خارج بخوانم.

بعدش می‌خواهی چه کار کنی؟

می‌خواهم مجتهد بشوم آقا.

یعنی در قرآن نوشته: «قد افلح من له قوة الاستنباط»؟ یا نوشته  «قَدْ اَفْلَحَ مَنْ تَزَکّی»؟! نوشته هر کس می‌خواهد رستگار شود، برود  قدرت استنباط یاد بگیرد یا برود خودش را تزکیه کند؟!

*به بچه‌ها به‌ اندازه مردهای بزرگ احترام می‌گذاشت

بچه‌ها را که می‌دید، گل از گلش می‌شکفت. یک‌جوری با آن‌ها ارتباط برقرار می‌کرد. به بچه‌های 8-7 ساله به‌ اندازه مردهای بزرگ احترام می‌گذاشت؛ شما خطابشان می‌کرد.

به بچه‌ای که کنار پدرش نشسته بود و با کنجکاوی و بازیگوشی داشت نگاهش می‌کرد، به شوخی می‌گفت: «شما پدر ایشونید یا ایشون بابای شمان؟!»

*مقدار قابل توجهی هم پول داد دستم

همسایه بودیم. همسرم فوت شده بود، اقوام از شهرهای دور و نزدیک آمده بودند و چند روز مهمان داشتیم، سر و صدای مهمان‌ها تا خانه همسایه‌ها می‌رفت، مخصوصاً خانه آقا که دیوارهایش خیلی کوتاه بود.

یک روز آقای بهجت آمد دم در؛ مقدار قابل توجهی هم پول داد دستم.

بعدها که دست و بالم بازتر شد، خواستم پول را برگردانم. اول قبول نمی‌کرد، اصرار که کردم، گفت: پس این پول را می‌دهم تا برای همسر شما  قرآن بخوانند.

*«من» ملتزمم که شما را تنها نگذارند

توی همه این سال‌ها یکی‌دو بار بیشتر نگفت «من»، یک بارش وقتی بود که امام قدس‌سره از دنیا رفته بود، آقای خامنه‌ای آمد و از سنگینی بار امانتی که دستش داده‌اند، حرف زد.

آقای بهجت بعد از چند لحظه سکوت، سر بلند کرد و گفت: الحمدلله شما به مبانی مستحضرید. اگر به آنچه می‌رسید، طبق موازین عمل کنید، من ملتزمم که شما را تنها نگذارند.

*به این راحتی‌ها یادش نمی‌رفت

وقتی ازش می‌خواستیم برای یکی دعا کند، دیگر به این راحتی‌ها یادش نمی‌رفت.

تا مدت‌ها بعدش می‌پرسید: آن بنده خدا چی شد؟ روز آخری هم که دیدمش، گفت: مریض شما حالشان بهتر شد؟ گفتم: بله، فعلاً مرخص شده و توی خانه است.

گفت: مراقب باشید بیماری‌اش برنگردد؛ برای شفای کامل صدقه بدهید؛ به افراد زیادی صدقه بدهید، حتی اگر مقدارش کم باشد.

*هیچ‌وقت با من این‌قدر بی‌مهر رفتار نکرده بودند

کوچه‌ها را یک نفس دویدم تا هر چه زودتر به کلاس برسم. وقتی رسیدم، در باز بود. وارد راهرو که شدم، کسی از پشت سر صدایم زد.

برگشتم، دیدم یک مرد عرب توی حیاط ایستاده و می‌خواهد از آقا یک استخاره بگیرم. داشتم به عربی توضیح می‌دادم که الآن وقت کلاس است و باید بعداً بیاید که صدای آقا را شنیدیم.

آقا سرشان را از لای در کلاس بیرون آورده بودند. پرسیدند: چه خبر است؟

توضیح دادم: یکی توی حیاط ایستاده و استخاره می‌خواهد.

آقا استخاره را که گرفتند، رو به من گفتند: بفرمایید خوب است.

جواب استخاره را به مرد دادم.

مرد عرب یک استخاره دیگر خواست.

آقا جواب این یکی را هم دادند.

دوباره مرد گفت: یکی دیگر هم بگو بگیرد.

با شرمندگی به آقا گفتم: یکی دیگه می‌خواهند.

جواب این یکی را که دادم ،دوباره مرد یک استخاره دیگر خواست! از کوره در رفتم. به عربی گفتم: چه خبر است؟ برید بعداً بیایید.

آقا پرسیدند: چی شده؟ چه می‌گویند؟

با خنده گفتم: آقا! دیده‌اند استخاره مجانی‌ است، یکی دیگر می‌خواهند!

آقا استخاره را گرفتند، اما این‌بار دیگر جواب را به من نگفتند. خودشان جوری خم شدند تا بتوانند مرد عرب را بی‌واسطه ببینند.

به مرد گفتند: جیّد، جیّد! مرد چندبار از آقا تشکر کرد و رفت.

وارد کلاس شدم و سلام کردم. آقا به‌ سردی جواب سلامم را دادند.

تعجب کردم. هیچ‌وقت با من این‌قدر بی‌مهر رفتار نکرده بودند.

ناگهان دوزاری‌ام افتاد و فهمیدم به‌ خاطر شوخی‌ام که نوعی سوءظن و غیبت آن مرد محسوب می‌شد، از دست من ناراحتند تا جایی‌ که حتی حاضر نشدند جواب استخاره آخر را با واسطه من به مرد بدهند.

*پی‌نوشت‌ها:
1-براساس خاطره یکی از همراهان آقا (این‌بهشت، آن بهشت، ص45)
2-بر اساس خاطره حجت‌الاسلام والمسلمین علی بهجت (این‌بهشت، آن‌بهشت، ص٣6)
3- بر اساس خاطره حجت‌الاسلام والمسلمین علی بهجت (این‌بهشت، آن‌بهشت، ص56)
4-بر اساس خاطره آیت‌الله مسعودی خمینی، تولیت وقت حرم مطهر حضرت فاطمه معصومه علیهاالسلام (این‌بهشت، آن‌بهشت، ص5٩ـ6٠)
5-بر اساس خاطره یکی از همراهان (به‌شیوه باران، ص٢٢)
6-بر اساس خاطره یکی از شاگردان (به‌شیوه باران، ص٢٢)
7-بر اساس خاطره یکی از همسایگان (به‌شیوه باران، ص٢٢)
8-بر اساس خاطره آیت‌الله ری‌شهری (به‌شیوه باران، ص5٧)
9- بر اساس خاطره یکی از همراهان (به‌شیوه باران، ص5٧)
10-بر اساس خاطره یکی از شاگردان (درخانه اگر کس است، ص54ـ55)



منبع:فارس
گزارش خطا

مطالب مرتبط
ارسال نظر
نام:
ایمیل:
نظر: