الان هم که نگاه
میکنی همان شهری را که از آن آمدی میبینی. مخلوقاتی هستند که هنوز
نمردهاند. زیر خاکند. دارند میلولند. میخواهند بیایند بالا. هنوز آن
زیرند. از شما سوال میکنند: وقتی از دنیا به این جا آمدید همراه خود چه
آوردید؟ میگویید: هرچه داشتیم گذاشتیم و آمدیم. در آن جا خواب آلوده
بودیم. زن و بچهای داشتیم. همه آنها یادمان نیست. یکی دو سه شب به یک شهری
عبور کردیم. هفتاد سال عمر را میگوید دو سه شب – آن شهر کوچک بود.
حدود چهل سال قبل بچه کوچکی که هفت یا هشت سال داشت همراه پدرش از همدان
آمده بود تا به مشهد بروند. دو سه شب در تهران بودند. به مشهد رفتند، زیارت
کردند و به همدان برگشتند.
دو سه روزی گذشت. آن بچه از پدرش
پرسید: آن شهری که همه در آن میدویدند اسمش چه بود؟ همان شهری که دو سه شب
در آن ماندیم. تهران را میگفت. چون همدان جمعیتش کم بود و خیابانهایش
بزرگ و مردم کاسب هم وزین بودند. تاجرهایشان ساعت نه ده صبح از خانه بیرون
میآیند. کسبشان دقیق است و غروب باز میگردند. وزین و آرام راه میروند.
متدینین قشنگی دارد. اقتصادشان هم قوی است. خلاصه آن بچه گفته بود آن شهری
که همه در آن میدویدند اسمش چه بود.
پی نوشت:
کتاب طوبی محبت – ص 152
مجالس حاج محمد اسماعیل دولابی
منبع:تسنیم