عقیق: 10 سال پيش، دهه اول محرم با اين روزهاي بهمن متقارن شده بود. شب پنجم محرم، آتش سوزي در ميانه نماز مغرب و عشا باعث شهادت 61 عزادار و مجروح شدن حدود 232 نفر ديگر شد. فاجعه اي بزرگ که از يادها نمي روند. به بهانه دهمين سال اين اتفاق سوزناک، از يکي از بازماندگان و مجروحان آن حادثه خواستيم تا برايمان از آن شب بنويسد، شبي که پدرش را هم در آن فاجعه از دست داد. محمد حسين رعيت پور، 30 ساله، متولد حسن آباد تهران و فارغالتحصیل کارگردانی است که از قضا آخرین کارش یک فیلم داستانی است به نام «5شب» با موضوع شهدای مسجد ارک. او در مقدمه يادداشتش به 3 نکته اشاره کرده است «اول اینکه نويسنده نيستم و قواعد نوشتن نمیدانم، پس مرقومه بنده را به چشم غیرتخصصی بخوانید! دوم آنکه من که هیچ وقت آدم معنوی نبودهام و قصه معنوی که من فضای این متن را هم ندارم و این یادداشت صرفا مشاهدات و برداشتهای شخصی بنده از این واقعه است. سوم، نوشتن این یادداشت به معنای نمایندگی این حقیر از طرف خانوادههای معظم شهدا و مجروحین حادثه مسجد ارک نیست.» و حالا يادداشت او درباره آن حادثه.
محمد حسين رعيت پور: اولین تصاویری که از هیات «حسین جان» در ذهن دارم بازی کردن بین موتورهای پارک شده در میدان پاستور تهران است. آن وقتها من خیلی کوچک بودم. همه خانوادهمان روضه حاج آقا منصور را در خانهای در میدان پاستور میرفتند. خانواده خودمان که آن روزها به خاطر جبهه بودن پدر معمولا سه نفره بود، من و مادرم و خواهرم. عموهایم و عهد و عیالشان همگی آنجا روضه میرفتیم.
فکر میکنم از سال 74 هیات حسین جان بعد از مسجد شهدا در مسجد ارک برگزار شد. در کودکی و نوجوانی همه عشق مان اين بود که از ساعتها قبل از شروع مراسم برویم مسجد ارک و جلوی منبر و صدر مجلس جا بگیریم و بنشینیم. کمکم آن بچههایی که نزدیک هم مینشستیم به یک گروه تبدیل شدیم و یک قسمتی از مسجد را برای خودمان قبضه کرده بودیم. از همین گروه، شب آتشسوزی 7نفر شهید شدند و 4نفر مجروح.
من و سید مرتضی آوینی
مفهوم روضه در ذهن من تلفیقی بود از یک روضه خانگی کاملا سنتی با پذیرایی چای و قلیان خوانسار که تنباکویش را عزیزخانم از مدتها قبل خیسانده بود و یک روضه چند هزار نفری که حاج آقا منصور و بروبچههای هیات حسین جان برپا میکردند و البته یکی از اصول اساسی اش مسائل روز بود. خانواده ما در هر دوی اینها شرکت داشتند. فکر کنم 20نفری بودیم که مسجد ارک میرفتیم. سال 83 که حادثه آتشسوزی مسجد ارک اتفاق افتاد. من دانشجوی هنر بودم. ظاهرم هم ژیگول بود به همین خاطر خیلی اوقات، باید بار سنگین نگاه خیلی از دوستان را تحمل میکردم. ولی در طول سالیان، دیگر پوستم کلفت شده بود و توجهی به این اتفاق نداشتم.ضمن اينکه پدرم هیچوقت موافق تحصیل من در رشته هنر نبود چون نسبتا درس خوان بودم باید مهندسی، چیزی بشوم!
دو ترمی بود که دانشگاه میرفتم. بالاخره بارقههای امید را
در چهره پدرم در مورد آرتیست شدنم دیدم و آن زمانی بود که عکس سید مرتضی آوینی را
کلاژ ساخته و روی دیوار اتاق زده بودم. پدرم علاقه ویژهای به آقا مرتضی داشت و
همیشه میگفت «هنرمند به آوینی میگن، به حاتمیکیا میگن.» فکر کنم آنجا بود که پدرم احساس کرد شاید من
آدم حسابی شوم. البته هنوز نمیدانم پدر درست فکر میکرد یا نه!
وقتی پدرم عکس آقا مرتضی را روی دیوار اتاقم دید تقریبا یک ماهی تا شهادتش مانده بود. از آن به بعد پول تو جیبی از ماهی 30 هزار تومان به 50هزار تومان افزایش پیدا کرد و من هم فرصت را مغتنم میشمردم و هر روز نگاتیو سیاه و سفید برای دوربین عکاسی ام میخریدم.
به نظرم شهادت پدرم یک سناریوی طولانی داشت که شاید از فرار از دانشگاه افسری در ایام انقلاب شروع میشد. سالهای جنگ را پشت سر میگذاشت و همیشه حسرت رسیدن به این مقام (شهادت) دغدغه زندگیاش بود. خیلی از دوستانش را طی این سالها از دست داده بود و به قول مادرم همیشه به قطعه شهدای بهشتزهرا(س) به چشم حسرت نگاه میکرد.
زیارت کربلا کار ساز بود
اواخر سال 82 بود. پدرم از اداره آمده بود. خیلی پکر بود. احوالش را پرسیدم. فهمیدم آقا هوای زیارت دارد اما دلش نمیخواست شب عید عهد و عیال را تنها بگذارد. با خواهر و مادرم متقاعدش کردیم که برود. خلاصه ساعت8 بود که همراه شوهر خالهام و یک ساک دستی راه افتاد به سمت ترمینال جنوب. موقع رفتنش مادرم طوری که بابا ناراحت نشود گفت: «ما امشب پشت در را نمیاندازیم اگه بلیت گیرتون نیومد و خواستین برگردین...» پدرم حرف مادر را قطع کرد:«ما میگیم ای که مرا خواندهای / راه نشانم بده.» پدرم رفت و ما حدس میزدیم در آن ترافیک سفرهای نوروزی احتمالا بلیت پیدا نخواهد کرد.
فردا پدر از مهران زنگ زد و گفت در حال عبور از مرز هستند. تماس بعدی پدر درست لحظه تحویل سال83 بود. مادرم تلفن خانه را جواب داد و متوجه شدیم که آن طرف خط حاج رضاست که از حرم باب الحوائج ابالفضل العباس(ع) تماس میگیرد. بعد از چند روز پدرم بازگشت، اولین سوالی که از پدرم پرسیدم این بود که حرم امام حسین(ع) رفتید از خدا چی خواستید؟ گفت یه چیزی خواستم که تا آخر سال بهم عنایت کند. هر چه اصرار کردم حرف را عوض کرد و پاسخ نداد. حرفش ذهنم را خیلی مشغول کرد. روزها گذشت و به پایان سال نزدیک میشدیم. آن سال محرم در بهمن ماه بود. شبهاه سرد زمستان آن سال را همیشه به خاطر دارم. سرمای آن سال باعث تعطیلی مدارس و دانشگاهها هم شده بود. نزدیک ایام امتحانات بود و حسابی سرم شلوغ بود.
محرم آن سال خیلی عجیب بود. خاطرم هست آن سال، هر شب محرم حاج آقا منصور، روضه حضرت زهرا(س) میخواند. شب 4محرم بود که حاج آقا منصور دعا کرد خدایا مرگ ما را در محرم قرار بده همه بلند آمین گفتند من هم گفتم اما اصلش را بخواهید در دلم گفتم خدایا امسال نه!
شب چهارم محرم که از روضه برگشتیم، مادرم خبر داد که یکی از اقوام به رحمت خدا رفته است. گفتم خوش به سعادتش، عزایش با امام حسین(ع) هم زمان شد. خواهرم کاملا رک و بیمقدمه از پدرم سوال کرد بابا تو چطور دلت میخواهد بمیری؟! پدر پیراهن مشکی تنش را با دست گرفت «با پیرهن سیاه در محرم در مسجد ارک.» این را که گفت من و خواهرم زدیم زیر خنده. خواهرم گفت بابا چه خوش اشتهاست، ماشاءالله. بعد من گفتم پدر جان آن اوایل انقلاب بود که بمبی چیزی کار میگذاشتند جنگ هم که تمام شد، آقا مرتضی هم که ته دیگ جنگ را خورد دیگه از این خبرها نیست. پدرم لبخندی زد و سرش را تکان داد.
ناز نکن بیا
عصر 26بهمن بود، پدرم زودتر از همیشه به خانه آمد، خیلی با عجله آماده رفتن به مسجد شد. در اتاقم بیحال افتاده بودم که با صدای پدرم به خود آمدم. با زحمت خودم را به لب پلهها رساندم، قبل از آنکه حرفی بزنم مادرم گفت محمد خوش احوال نیست و خوب نیست با شما با موتور به مسجد بیاید. اما پدرم اصرار داشت که آن شب را حتما با هم برویم.«بیا خودت را روی موتور پشت من قایم کن که بدتر نشی.» گفتم:«اجازه بدین من خودم دیرتر بیایم. احوالم خوش نیست.» با خنده گفت:«حالا ما یک بار خواستیم ببریمت تا روضه چقدر ناز میکنی.» وقتی پدرم میگفت چقدر ناز میکنی یعنی اگه آن کار را نکنی، دلخور میشوم. بنابراین من هم ناز نکردم و رفتم. سوار موتور شدیم و به راه افتادیم. خودم را از ترس باد سرد در پشت پدر پنهان کرده بودم، اما پدر بیتوجه به سرمای هوا، سرخوش برای خودش زمزمه میکرد، خاطرم هست دقیقا نوحه شبهای قبل را میخواند،«غسل من اشک چشامه، گفتم پیراهن سیاه در... »
حدودا ساعت 4 بود که رسیدیم مسجد ارک، 100 نفری در مسجد بودند بابا شال عزای مشکیاش را از گردنش باز کرد و به من داد «برو برای من جا بگیر.» گفتم الان که مسجد خالی است، تازه جایی که شما مینشینی نزدیک در است و تا یک ساعت دیگر پر نمیشود. خندید و گفت :«حالا شما برو برای ما جا بگیر تا من بروم موتور رو پارک کنم و بیایم، حرف گوش کن پسر.» من هم که جرأت نمیکردم روی حرف بابا حرف بزنم داخل مسجد رفتم و جایی که هر شب پدرم با دوستانش مینشست شالش را روی زمین پهن کردم خودم هم به سمت جمع رفقا که در حال خوردن نان و پنیر بودند، رفتم. مشغول لقمه درست کردن بودم احمد جلو آمد و کیسهای را جلوی ما گرفت تا از داخلش سربند برداریم. احمد، فرزند شهید بود. آن شب نذر کرده بود سربند پخش کند. من دستم را داخل کیسه کردم و آخرین سربند را برداشتم بر روی سربند نشسته بود یا حسین شهید، به شوخی به احمد گفتم این خیلی نوشتهاش طولانی است به من یه کوتاهترش رو بده که سبکتر باشد همه خندیدند، سربند خودش را که یاحسین بود به من داد و سربندهایمان را عوض کردیم. بعدها متوجه شدیم که هر کس آن شب سربند «یاحسین شهید» برداشته بود شهید شد و همه بچههایی که یاحسین برداشته بودند مجروح. خبر شهادت پسرعمویم مهدی را هم عمویم با همین روش به من داد. سربند یا حسین شهید مهدی را آورد بیمارستان و بدون گفتن کلامی آویزان کرد بالای تختم و فهمیدم مهدی هم رفته است.
تیپ دامادی
ساعت حدود 6 عصر بود. مسجد پر شده بود. در مسجد را بسته بودند تا هجوم جماعت نظم صفوف نماز را بهم نزند، همه منتظر اذان بودند دو طرفم پسرعموهایم نشسته بودند. سمت راست، غلامحسین، پسرعموی کوچک ام که او هم مثل من سربند یاحسین قسمتش شد و سمت چپ، مهدی که آن شب به شهادت رسید. مهدی آن موقع 18ساله بود. دانشجوی ترم اول مهندسی. بچه آرام و ساکتی بود. از بچگی و قایمموشک بازیهای میدان پاستور، مسجد شهدا و خانه پدری تا مسجد ارک همیشه با هم بودیم همیشه یادم بود که باید همیشه حواسم به مهدی باشد. آن شب ظاهر مهدی خیلی نظرم را جلب کرد.آلاگارسون کرده بود موهاش رو ژل زده بود و یک ادکلن شیک هم زده بود. با خنده ازش پرسیدم. «خبریه؟! شبیه دامادا شدی؟» خندید و جواب داد:«امروز حالم خوبه به خودم رسیدم خوب.» صدای قرآن فضای مسجد را پرکرده بود همه آماده نماز بودند، از بین صفهای نماز رد شدم و خودم را به حوض آب وسط مسجد رساندم تا وضو بگیرم. وضو که گرفتم ناخودآگاه نگاهم به سمت در مسجد و جایی که پدرم مینشست برگشت همان لحظه بابا را دیدم که دارد برايم دست تکان میدهد، منم خوشحال برای بابا دست تکان دادم. انگار قسمت بود اینطوری با هم خداحافظی کنیم.
از حال رفتم
اذان مغرب را گفتند، نماز جماعت شروع شد. رکعت دوم نماز اول از طبقه بالای مسجد که بخش زنانه هیات بود، همهمه شنیده میشد و هر چه پیش میرفت حجم صدا بیشتر و بیشتر میشد. تا تبدیل به صدای جیغ و فریاد شد. همان زمان خادمهای هیات خود را به سرعت به طبقه بالا میرسانند تا بلکه بتوانند آتش را مهار کنند اما وسعت حادثه، بیش از آن بود که آنها موفق به مهار آن شوند. موقع نماز، شعلههای آتش که سقف برزنتی حیاط مسجد را فرا میگرفت قابل دیدن بود. با پیشروی آتش و فرو ریختن آتش بر سر بچهها تقریبا صفوف نماز جماعت به هم خورد. غلامحسین، پسرعموی کوچکم فریاد میزد که نمازتان را بشکنید و فرار کنید، من زمانی که به خودم آمدند مهدی کنارم بود و با غلامحسین، همراه جمعیت به سمت در مسجد حرکت کردم، دود تمام فضای مسجد را پر کرده بود. سیمهای برق قطع شده بودند و اندک دیدی که وجود داشت به واسطه نور شعلههای آتش بود فضای عجیبی شده بود بعضی از بچهها لباسهایشان در حال سوختن بود. خودشان را از جمعیت دور میکردند تا آتش به دیگران سرایت نکند. بعضیها برای آرامش جمعیت، صلوات مي فرستادند و ائمه را صدا میکردند. من بي اختيار با میل جمعیت جلوی درب ورودی این طرف و آن طرف میرفتم تا اینکه فضای دودآلود مسجد نفس کشیدن را برایم دشوار کرد و گوشهای از مسجد ایستادم و خیره به سیاهیهایی که در حال سوختن بود از حال رفتم. اولین تصویر بعد از به هوش آمدن ام چهره داود از رفقایم بود که کسانی را صدا میزد که بیایید محمد زنده است...
برکت روضه ماهانه
آتشنشانی آتش را مهار کرده بود. من را از مسجد بیرون آوردند و روی زمین جلوی مسجد دراز کشیدم کنار بقیه مجروحها. آمبولانسها مجروحها را که 300 نفری میشدند، منتقل میکردند، در میان مجروحها زنها و بچهها هم دیده میشدند. مردها شالهای عزایشان را روی خانمها میانداختند، در آن هیاهو چشمم به غلامحسین پسرعموی کوچکم افتاد. او هم سوخته بود ولی نه شدید. از او سراغ بقیه را گرفتم اما از کسی خبر نداشت. بالاخره من و چند مجروح دیگر را با یک وانت به بیمارستان منتقل کردند. تقریبا ساعت 12 شب بود که مادرم من را مجروح در بیمارستان مدرس سعادتآباد پیدا کرد. هنوز اعضای خانواده از هم هیچ خبری نداشتند، عمویم، زنعمویم، دخترعمویم، پسرعمویم و پدرم. آن شب خیلی به این موضوع فکر میکردم چقدر خوب است امام حسین(ع) تمام اعضای خانواده ما را که آن شب در مسجد بودند انتخاب کرد، حاج آقا منصور به من می گفت قدر این خانوادهات را بدان، آن نانی را که خوردید، خیلی سعادت میخواهد این اتفاق، صحبتهای حاج آقا منصور از سطح درک من و لیاقتم بالاتر بوده و هست. ولی اعتقاد دارم اثر همان یک سیر برنج نذری سال 39 عزیز خانم و برکت همان روضه های ماهانه بود که خداوند به خانواده اینقدر عزت داد. آن شب امام حسین(ع) از خانواده ما 2شهید و 5مجروح پذیرفت و این طور شد که ما شدیم خانواده رکورد دار مسجد ارک.
گفتم شیرینی پخش کنند
سه روزی از ماجرا گذشت. تقریبا همه پیدا شده بودند و ما تلفنی با هم حرف زده بودیم جز مهدی پسرعمویم و پدرم. وقتی سراغ آنها را گرفتم همه میگفتند در بخش مراقبت ویژه بیمارستان هستند و نمیتوانند صحبت کنند. روز سوم پیک خوشخبری آمد و دور از چشم خانوادهام خبر شهادت پدرم را بهم داد. با شنیدن این خبر دلم آرام گرفت و از او خواستم مقداری شیرینی تهیه کند و در بیمارستان پخش کند. با تعجب نگاهم کرد و احساس میکرد توهم دارم. به او فهماندم که حالم خوب است و حواسم هست. علت را پرسید گفتم من خودم از پدر شنیدم که این آرزویش بود. پس به ما تسلیت نگویید و هر جا اگر خواستید برای پدرم مراسمی بگیرید لطفا روضه بگیرید نه ختم.
در مدت 3 ماهی که در بیمارستان بستری بودم خیلی چیزها دستگیرم شد. یکی از دوستان پدرم گفت پدرت را دو بار بیرون مسجد دیدم و با او صحبت کردم. یک بار زمانی که با میل جمعیت بیرون آمد و پسر کوچکی که سوخته بود با خودش بیرون آورد و بار دوم که علی پسر عموی کوچکتان را بیرون آورد، با اصرار به او گفتم داخل مسجد برنگردد اما او برای پیدا کردن شما به آتش زد. آنجا بود که متوجه شدم منظور پدرم از نگفتن آرزویش زیرگنبد امام حسین(ع) چه بود. پدر به آرزویش رسید. میزان سوختگیاش در حدی بود که بعد از سه روز از روی انگشتهایش شناسایی شد.
اما من هم این میان به چیزهایی که میخواستم همیشه بدانم رسیدم. من فهمیدم وقتی امام حسین(ع) میخواهد لطف کند نگاه به ظاهر آدمها نمیکند، من همان کسی بودم که خیلی از دوستان در همان مسجد همیشه به من چپ چپ نگاه میکردند به خاطر ظاهرم، حالا بعد از آتشسوزی ما را خیلی تحویل میگیرند. من آن شب تیشرت نایک و شلوار جین داشتم هنوز هم همانطور لباس میپوشم. لباسهای آن شبم را هم یادگاری نگه داشتم. من هیچوقت نماز شب خواندن پدرم را ندیده بودم، اما دیده بودم وقتی لباسهای پدر و مادرش را میشست آنها از ته دل میگفتند خدا عاقبت بخیرت کند.
از دوستانم که آنجا به شهادت رسیدند هیچکدام مقدس مآب نبودند. همه مشتی بودند. من از آن شب آنقدری فهمیدم که امام حسین(ع) دل آدمها را میخرد و خودش همه چیز را درست میکند. اگر کسی عملی هم انجام بدهد حاصل محبت و عنایت خودشان است. محبت امام حسین(ع) ترک معصیت میآورد نمازخوان میکند. اطاعت حق تعالی میآورد و آخرش هم میشود سربلندی.
عمو برای همه ما قهرمان بود و هست،انشالله بتونیم راه عمو رو بریم تو زندگی تا عاقبت بخیر بشیم.
خدا مهدی جانم رو هم جوار حضرت علی اکبر کنه.
بعد از 15سال دلم پرکشید و چشمام پر از اشک
روح همه اونایی که رفتن شاد باشه .ایشاله همنشین سیدالشهدا باشن.شادی روحشون صلوات
یاد همشون بخیر
یاد شهید سعید رجبی و برادرش شهید مهدی رجبی هم بخیر
اون دو تابرادر اون شب قبل از اینکه بیان مسجد ارک غسل شهادت کرده بودن
با لباسهای نو اومده بودن مسجد
یاد همشون بخیر
تا قیامت یاد اون پرپرشده های مسجد ارک از ذهن ما بچه هیئتی ها بیرون نمیره
خدا روح اونا رو دعاگوی جمع ما قرار بده انشا الله
احساس سوختن به تماشا نمي شود