لاجرم با مادرش عقب زوارى كه از موصل عبور مى كردند رفت. تا به محلى به نام مسيب رسيد. ديد زوار از جسر (ديواره شهر) عبور كرده اند. همان جا توقف كرد كه هنگام مراجعت ، آنها را به قتل برساند.
در كنارى كمين كرده بود خوابش برد.
در خواب ديد قيامت شده است ملائكه آمدند او را گرفتند
بردند در جهنم انداختند. آتش او را نسوزاند و به او اثر نكرد. مالك جهنم خطاب به
آتش گفت: چرا او را نمى سوزانى؟ آتش پاسخ داد غبار كربلا بر او نشسته است او را
بيرون آوردند شستشويش دادند دوباره او را در آتش انداختند باز آتش او را نسوزانيد
مالك گفت: چرا او را نمى سوزانى؟
آتش گفت شما ظاهر او را شستيد اما غبار داخل جوف او شده
از خواب بيدار شد و از آن عقيده فاسد برگشت و مذهب تشييع اختيار كرد و مشغول مداحى
حضرت امير المومنين (ع) و مرثيه خوان سيد الشهدا (ع) شد.
پی نوشت:
ثمرات الحيات ، ج 1، ص 650.
منبع:باشگاه
211008