روزی برای عبد الملك بن مروان چنین پیش آمد: از مركز
مملكت خارج شد و جمعی از خواص با او از شهر خارج شدند. پس از آنكه مقداری راه
پیمودند، عبدالملك ركاب زد، از همراهان جدا شد و اسب او را به نقطه دور دستی
رساند. در بیابان به یك مرد اعرابی رسید. عنان كشید و توقف كرد تا با او صحبت كند.
گفت: عبد الملك بن مروان را میشناسی؟ پاسخ داد: آری، او
ستمگری است غیر قابل هدایت. گفت: وای بر تو! من عبد الملك بن مروانم.
عبد الملك تصور میكرد اگر اعرابی او را بشناسد، از
تندگویی خودداری میكند و از آنچه گفته است، عذر میخواهد؛ ولی بر خلاف انتظار
همچنان پیر مرد به تندگویی ادامه داد.
او گفت: نه خداوند به تو عمر طولانی دهد و نه مال و ملك
بخشد كه مال خدا را خوردی و حرمت او را تضییع نمودی.
عبد الملك كه خشمگین شده بود، گفت: وای بر تو! من قادرم
به تو ضرر بزنم و قدرت دارم به تو نفع برسانم. اعرابی جواب داد: خداوند نفع تو را
روزی من ننماید و خداوند اضرارت را از من برگرداند. هر دو ساكت شدند. وقتی سواران همراه
عبد الملك نزدیك رسیدند، اعرابی گفت: آنچه بین من و تو گذشت، از سواران خود پنهان
بدار كه به گفته رسول گرامی صلی الله علیه وآله مجالست امانت است.
پی نوشت :
سخن و سخنوری، مرحوم فلسفی، ص 258
منبع:جام
211008