دو مرتبه براه افتادند نزديك دهكده بزرگي رسيدند در آنجا
سه خشت طلا افتاده بود رفيق عيسي گفت اينجا ثروت و مال زيادي است آن جناب فرمود:
آري يك خشت برای تو يكي هم برای من خشت سوم را اختصاص مي دهم به كسي كه نان سوم
را برداشته مرد حريص گفت : من نان سومي را خوردم ، عيسي از او جدا گرديده گفت : هر
سه خشت مال تو باشد.
آن مرد كنار خشتها نشسته به فكر برداشتن و بردن آنها
بود، سه نفر از آنجا عبور نمودند او را با سه خشت طلا ديدند. همسفر عيسي را كشته و
طلاها را برداشتند. چون گرسنه بودند قرار بر اين گذاشتند يكي از آن سه نفر از
دهكده ي مجاور ناني تهيه كند تا بخورند شخصي كه براي نان آوردن رفت با خود گفت
: نانها را مسموم كنم تا آن دو پس از خوردن بميرند، دو
نفر ديگر نيز هم شدند كه رفيق خود را پس از برگشتن بكشند.
هنگاميكه نان را آورد آن دو نفر او را كشته و خود با
خاطري آسوده بخوردن نانها مشغول شدند چيزي نگذشت كه آنها هم به رفيق خود ملحق
گشتند. حضرت عيسي در مراجعت چهار نفر را بر سر همان سه خشت مرده ديد گفت : ((هكذا
تفعل الدنيا باهلها)) اينست رفتار دنيا با دوستداران خود.
دلا تا كي در اين كاخ مجازي
كني مانند مرغان خاكبازي
تويي آندست پرور مرغ گستاخ
كه بودت آشيان بيرون از اين كاخ
چو دو نان مرغ اين ويرانه گشتي
بيفشان بال و پر ز آميزش خاك
بپر تا كنگره ايوان افلاك
ببين در رقص ارزاق طيلسانان
خليل آسا در ملك يقين زن
نواي لا احب الآفلين زن
پی نوشت:
داستانها و پندها نوشته مصطفي زماني وجداني
منبع:جام
211008