عقیق: برش دوم از کتاب «فقط غلام حسین باش» (روایت جانباز حسین رفیعی) را در زیر می خوانید.*
شانزده ساله بودم که تکیه گاه زندگی ام -آقام- را از دست دادم. او به علت سختی کار کشاورزی، به بستر بیماری افتاد و درگذشت و عمویم سرپرستی من را به عهده گرفت. رضا، برادر بزرگم که برای کار به تهران رفته بود، به همدان برگشت. با این حال، هیچ چیز جای خالی پدر را پر نکرد. بیشتر شب ها از غصه، با شکم گرسنه سر به بالین می گذاشتم و به موسیقی های غمگین پناه می بردم.
سایه پدر و مادر روی سرم خیمه امنی بود که با نبودشان در معرض هر آسیبی قرار می گرفتم. آسیب هایی که در حصار خان، با وجود آدم های شرور و ناسالم، هر جوانی را تهدید می کرد. سرکش و ماجراجو بودم، اما نه لات و لاابالی. فقط زیر بار حرف زور هیچ کس نمی رفتم.
کار به جایی رسید که خودم هم نمی دانستم به چه کسی وصل شده ام؛ به سردسته کارهای خلاف در همدان. ماجرا از این قرار بود که او از محله گازران به حصار خان آمد و با عربده کشی و زورگیری، زهر چشم گنده لات های حصار را بگیرد. بهش می گفتند: علی خیک.
وصف من را شنیده بود و به هر منطقه و محل که می رفت، اول از چند نفر زهرچشم می گرفت تا حساب دست بقیه بیاید. هفت هشت سالی از من بزرگ تر بود. یک کاردکش حرفه ای که اگر ده خط کارد به کسی می زد، طرف نمی مرد، ولی سرتاپایش یادگاری علی خیک می ماند.
با نوچه هایش آمد. درگیر شدیم. زد و زدیم. و همین دعوا، اسباب رفاقتمان شد. ار من خوشش آمد. و آن قدر رفیق شدیم که یکباره دیدم از طریق او به همه مشاهیر خلافکار همدان وصل شده ام. گاهی می گفت: حسینِ غلام، میان جمع ما که هستی مواظب کیف جیبی ات باش. این ها به صغیر و کبیر رحم نمی کنند. همین که می گفت، خودش ظرف چند ثانیه جیبم را می زد و کیف را برمی گرداند. می گفت: اگر این قدر سربه هوا باشی نمی توانی در صنف ما عرض اندام کنی!
به تدریج شکل و شمایل ظاهرم از سر تا پا مثل نوچه های علی خیک شد. چاقوی ضامن دار، پنجه بوکس برنجی، دستمال یزدی، شلوار مشکی پاچه گشاد، کمربند سه قلاب، پیراهن سه خط «منتی گول»، موهای فر و خالکوبی تصویر یک دختر موبلند روی بازو که عکسش روی قوطی چای شهرزاد بود. همین عکس، میان دار و دسته علی خیک شناسنامه دارم کرد. و حسینِ غلام شد، حسینِ شهرزاد.
منبع:فارس