06 مرداد 1402 11 محرم 1445 - 36 : 19
کد خبر : ۱۲۷۳۰۵
تاریخ انتشار : ۰۶ مرداد ۱۴۰۲ - ۱۹:۱۸
عقیق به منظور استفاده ذاکرین منتشر می کند
به مناسبت فرا رسیدن ماه محرم الحرام ماه عزای سید و سالار شهیدان عقیق هر روز تعدادی از اشعار شاعران را به منظور بهره مندی شاعران و ذاکران اهل بیت منتشر می کند

 

 

نیّر تبریزی:

ای ز داغِ تو روان، خون دل از دیدۀ حور!
بی‌تو عالم همه ماتمکده تا نفخۀ صور..

دیده‌ها، گو همه دریا ‌شو و دریا، همه خون
که پس از قتل تو، منسوخ شد آیین سرور..

دیر ترسا و سرِ سبط رسول مدنی؟
آه! اگر طعنه به قرآن زند انجیل و زبور

تا جهان باشد و بوده‌ست، که داده‌ست نشان؟
میزبان خفته به کاخ اندر و مهمان به تنور

سر بی‌تن که شنیده‌ست به لب، آیۀ کهف؟
یا که دیده‌ست به مشکات تنور، آیۀ نور؟

جان فدای تو! که از حالت جان‌بازی تو
در طف ماریه از یاد بشد، شور نشور..

قدسیان سر به گریبان به حجاب ملکوت
حوریان دست به گیسوی پریشان ز قصور

غرق دریای تحیّر ز لب خشک تو، نوح
دست حسرت به دل، از صبر تو، ایّوب صبور..

انبیا محو تماشا و ملائک، مبهوت
شمر، سرشار تمنّا و تو، سرگرم حضور

سارا جلوداریان:

از عشق بپرسید، که با یار چه کردند؟
با آن قد و بالای سپیدار، چه کردند...

از چاه بپرسید، همان چاه مقدس!
با ماه، همان ماه شب تار چه کردند؟

اصلاً بگذارید خود آب بگوید
با چشم و دل و دست علمدار چه کردند؟

اصلا بگذارید، که خورشید بگوید
خورشید! بگو با سرِ سردار چه کردند؟

نیزار گواه است که با خوبترین‌ها
این قوم خطا رفتۀ تاتار چه کردند؟

بیعت‌شکنان، نقشه کشیدند و دوباره
با ذریۀ حیدر کرار چه کردند؟

ای قامتِ افراشته در سجدۀ بسیار
لب‌های عطش با تب بسیار چه کردند؟

نیلوفر پژمردۀ شب‌های خرابه!
با بغض تو ای ابر سبکبار چه کردند؟

در ماتم شمع و گل و پروانه و بلبل
ای اشک به یاد آر، به یاد آر چه کردند

در طاقت من نیست که دیگر بنویسم
با قافله و قافله‌سالار چه کردند

سید محمد بابامیری

غم می‌دمد در حنجری آتش‌گرفته
اینجا صدای خواهری آتش گرفته

اینجا کبوتربچّه‌ها را یک کبوتر
پیچیده در بال و پری آتش‌گرفته

فریاد عصمت شعله می‌گیرد دمادم
از تار و پود معجری آتش‌گرفته

بشتاب زینب! در میان شعله‌ها باز
دامان طفل دیگری آتش گرفته

آن سوی فریاد عطش، صد حنجره درد
در «لای لایِ» مادری آتش‌گرفته

از داغ این آلاله‌های غرق در خون
هر گوشه چشمان تری آتش گرفته

قرآن تلاوت می‌کند فرزند قرآن
از روی نیزه با سری آتش‌گرفته

پیش نگاه خستۀ پروانه، شمعی
افتاده بر خاکستری آتش‌گرفته

بی‌شک تمام این وقایع ریشه دارد
در اتّفاقات دری آتش‌گرفته

جواد محقق:


شبی که بر سر نی آفتاب دیدن داشت
حدیث دربه‌دری‌های من شنیدن داشت

بسیط دشت، چنان لاله‌زار حسرت بود
که سبزه نیز سر سرخ بر دمیدن داشت

هدف چه بود در این کارزار خون‌آلود
که شعله شوقِ به هر خیمه سرکشیدن داشت

چه بود در سر گل‌های باغ سبز رسول
که دشت فتنه هنوز آرزوی چیدن داشت

به اوج آبی آن آسمانِ خونین‌رنگ
کبوترِ دل من شوق پرکشیدن داشت

ستارگان چمن پیش تیغ صف بستند
خدا دوباره مگر عزم گل گُزیدن داشت

ننالم از خط تقدیر خویش در زنجیر
که سرنوشت تو در خاک و خون تپیدن داشت

صبور ثانیه‌های غم و بلای تو بود
دلم که وعدهٔ بسیار داغ دیدن داشت

پیام پرپرِ گل‌های باغ را می‌برد
نسیم صبح که بر خاک و خون وزیدن داشت

محمد رسولی:

رویِ نِی مویِ تو در باد رها افتاده
در فضا رایحه‌ای روح‌فزا افتاده

سر تو می‌رود و پیکر تو می‌ماند
از هم آیاتِ وجودِ تو جدا افتاده

آتش آن نیست که در خرمن پروانه زدند
آتش آن است که در خیمۀ ما افتاده

دم گودال دلم ریخت که انگشتت کو؟
حق بده خواهرت اینگونه ز پا افتاده

عاقبت دید رباب آنچه نباید می‌دید
آنقدر زار زده تا ز صدا افتاده

من به میل خود از اینجا نروم، میبَرَدَم
تازیانه که به جانِ تن ما افتاده

می شمارم همه طفلان حرم را دائم
وای که دخترکت باز کجا افتاده؟

زجر رفته ست سراغش که بیارد او را
آمد اما به رویش پنجه به جا افتاده

هق هقش پاسخ من شد که از او پرسیدم
دو سه دندانِ تو ای عمه چرا افتاده؟ 

سعید بیابانکی:

 

"دشت می بلعید کم کم پیکر خورشید را
بر فراز نیزه می دیدم سر خورشید را
 
آسمان گو تا بشوید با گلاب اشک ها
گیسوان خفته در خاکستر خورشید را
 
بوریایی نیست در این دشت تا پنهان کند
پیکر از بوریا عریان تر خورشید را
 
چشم های خفته در خون شفق را وا کنید
تا ببیند کهکشان پرپر خورشید را
 
نیمی از خورشید در سیلاب خون افتاده بود
کاروان می برد نیم دیگر خورشید را
 
کاروان بود و گلوی زخمی زنگوله ها
ساربان دزدیده بود انگشتر خورشید را
 
آه، اشترها چه غمگین و پریشان می روند
بر  فراز نیزه می بینم سر خورشید را"

محمد غفاری:


گفتند از او بگذر و بگذار به ناچار
رفتم نه به دلخواه، به اجبار به ناچار...

در حلقه‌ای از اشک پریشان شده رفتم
آنگونه که انگشترت انگار به ناچار...

شهری همه خواب و به لبت آیه‌ای از کهف
تنها تو و یک قافله بیدار، به ناچار-

ماندیم جدا از تو و با اشک گذشتیم
از هلهله‌ی کوچه و بازار به ناچار

سوگند به لب‌های تو صد بار شکستم
هر بار به یک علت و هر بار به ناچار

تو نیستی و ماندن من بی تو محال است
هر چند به ناچار به ناچار به ناچار

محمد جواد غفورزاده‌شفق:

پس از شام غریبان یاد یاری ماند و من ماندم
فروغ دیدۀ شب‌زنده‌داری ماند و من ماندم

ز هفتاد و دو گل در قلب این صحرای پاییزی
شمیم عترت و عطر بهاری ماند و من ماندم...

خدایا شاهدی از یک چمن نسرین و نیلوفر
گلی خلوت‌نشین در زیر خاری ماند و من ماندم

شفق در آسمان طرحی‌ست از خون گلوی گل
به دامان افق نقش و نگاری ماند و من ماندم

به گوشم می‌رسد صوت رباب و ذکر لالایی
فقط گهوارۀ چشم‌انتظاری ماند و من ماندم

بهار آتش گرفت و باغ پرپر شد در این صحرا
پرستوهای در حال فراری ماند و من ماندم

نگاهم بود دنبال کبوترهای سرگردان
کنار خیمه، اسب بی‌سواری ماند و من ماندم

شکست آیینه‌های آل طاها عصر عاشورا
ز سُمّ اسب‌ها، گرد و غباری ماند و من ماندم

دل من بیشتر از خیمه‌ها می‌سوخت چون دیدم
میان شعله، جان بی‌قراری ماند و من ماندم

بیابان در بیابان ظلمت است و تیرگی اینجا
هلال ماه نو در شام تاری ماند و من ماندم

گواه ظلم این اُمّت، همین پیراهن است آری
ز هجده یوسف من یادگاری ماند و من ماندم

عطش بیداد کرد امروز در این سرزمین اما
ز اشک دیدگان دریا کناری ماند و من ماندم

جواد محمد زمانی:

تو صبح روشنی که به خورشید رو کنی
حاشا که شام را خبر از تار مو کنی

طوفانی و تموّج اگر سر برآوری
آتشفشان دردی اگر سر فرو کنی

می خواستی طلوع فراگیر صبح را
با ابتهاجِ خطبه ی خود بازگو کنی

می خواستی جماعت مست از غرور را
با اشک های نافله بی آبرو کنی

عطر حسین را همه جا می پراکنی
همچون نسیم تا سفر کو به کو کنی

پنهان شده است گل پس باران برگ ها
باید که باغ را به تمناش بو کنی!

وقتِ وداع آمده با پاره های دل
یک بوسه وقت مانده که نذر گلو کنی!

گزارش خطا

مطالب مرتبط
ارسال نظر
نام:
ایمیل:
نظر: