29 تير 1402 3 محرم 1445 - 49 : 01
کد خبر : ۱۲۷۰۹۴
تاریخ انتشار : ۲۹ تير ۱۴۰۲ - ۰۱:۳۷
عقیق منتشر می کند
به مناسبت فرا رسیدن ماه محرم الحرام ماه عزای سید و سالار شهیدان عقیق هر روز تعدادی از اشعار شاعران را به منظور بهره مندی شاعران و ذاکران اهل بیت منتشر می کند

 


سیده تکتم حسینی:

از حج ناتمام به سعی و صفا رسید
مداح گریه کرد، حسین (ع) از منا رسید

در پیشواز مقدمش از لطف کوفیان
تیر از مقابل آمد و تیغ از قفا رسید

بستند آب را و به گوش کر جهان
فریاد «هل من» از عطش کربلا رسید

«امن یجیب» خاک بلا ریخت بر سرش
وقتی به استغاثه ی آل عبا رسید

جن و ملک به زانوی غم سر گذاشتند
وقتی که کار روضه به این بیت ها رسید:

از غم بسوز ای دل و ای چشم خون ببار
دیگر حسین فاطمه به کربلا رسید

هرقدر هم که اشک بریزم بر آن کم است
این تازه روز اول ماه محرم است...

محسن ناصحی:

عباس آمده‌است و علی اکبر آمده‌است
وقتی رباب هست، علی اصغر آمده‌است

جمعند خانواده‌ی زهرا کنار هم
اینجا برادری‌است که با خواهر آمده‌است

یک‌سو رسیده لشکری از کوفه (سی‌هزار)
یک‌سو عزیز فاطمه بی‌لشکر آمده‌است

صفین دیده‌اند که با دیدن حسین
آه از نهاد این همه لشکر برآمده‌است

اکبر رسید و دشمنش از روی بهت گفت:
«ایمان بیاورید که پیغمبر آمده‌است!»

حرف از فدک که نه؛ سخن از غصب مهریه‌است!
با بچه‌های فاطمه، آب‌آور آمده‌است

گیرم فرات بخل کند، چشم ما که هست
رودی کشیده‌ایم که از کوثر آمده‌است

زینب پیاده شد، وسط دشت رفت و گفت:
«اینجا چقدر خار مغیلان درآمده‌است»

شاید به شام می‌رسد این ره که هر زنی
در این مسیر با دو سه تا معجر آمده‌است...

مرضیه نعیم امینی:

این کاروان هفتاد و دو عشق آفرین دارد
از بهترین های دو عالم بهترین دارد

این شیرمردی که به گِرد شاه می گردد
با خود سفارش هایی از ام البنین دارد

زینب رسیده کربلا، دورش بنی هاشم
یعنی نگین اینجا رکابی از نگین دارد

نامحرمی هرگز ندیده سایه اش را هم
صدیقه ی صغری وقاری اینچنین دارد

حتی غبار راه روی چادرش ننشست
محمل حجابی از پر روح الامین دارد

این سو تمامی شان عزیز بن عزیز اما
آن سو سپاهی از لعین بن لعین دارد

تا می توانید اشک و آه و ناله بردارید
یک گوشه از صحرا کمان داری کمین دارد

غم نامه ی این قافله سربسته اش این است
خولی به همراه خودش یک خورجین دارد

محمد حسین ملکیان:


علت اين حج ناتمام بزرگ است
از طرفي هم سپاه شام بزرگ است
بغض فرو خورده ي امام بزرگ است
پشت سر كاروانش آب نپاشيد
آه نمك بر دل كباب نپاشيد

ماند، وگفتند حاضر است كه باشد
رفت، وگفتند عابر است كه باشد
گريه ندارد مسافر است كه باشد
آب نپاشيد مي رود كه نيايد
دل به بيابان تشنه زد كه نيايد

رفت و پي اش آمدند نامه رسان ها
باز همان وعده ها و خط و نشان ها
كندي شمشيرها و نيش زبان ها
آب نباشيد كه به آب نياز است
كوفه اگر مقصد است راه دراز است!

قافله اي مي رسد غبار ندارد
قافله سالار آن قرار ندارد
از همه يك جور انتظار ندارد
هركسي از بين راه، راه جدا كرد
گاه به او دل سپرد گاه جدا كرد

صلح كه هرگز! جهاد هم برسد هيچ
لشگر ابن زياد هم برسد هيچ
اين كه نسيم است، باد هم برسد هيچ
آب نريزيد، جام ها پر خون است
عقل نشسته، ميانه دار جنون است

نسبت اين دو سپاه، يك به هزار است
مشك هنوز آنطرف به دست سوار است
با ترك لب چقدر مثل انار است
از سر مشكش عمو ولي نگذشته
آب هنوز از سر علي نگذشته

دشت پر از بوي نافه مي شود امروز
گرگ از آهو كلافه مي شود امروز
بر هنر عشق اضافه مي شود امروز
اين سر آزاد عشق بود كه افتاد
در سر ما باد عشق بود كه افتاد

سوختنِ در چرا به چشم نيامد؟
خطبه ي حيدر چرا به چشم نيامد؟
گريه ي اصغر چرا به چشم نيامد؟
پاسخ چندين هزار مسئله سرخ است
آب بريزيد دست حرمله سرخ است

محمد جواد غفورزاده شفق:

کربلا گفتم، دلم لرزید، گفتم: یا حسین
اشک روی گونه‌ام غلتید، گفتم: یا حسین

باد سرگرم نوازش بود با گلبرگ‌ها
باغبان هر شاخه گل را چید، گفتم: یا حسین

ابر‌های آسمان گلرنگ شد وقت غروب
رفت در دریای خون خورشید، گفتم: یا حسین

رد شدم از صحن سقاخانۀ «شهر بهشت»
هر کبوتر آب می‌نوشید، گفتم: یا حسین

داشتم در دست خود تسبیح سرخی از عقیق
دانه‌هایش هر طرف پاشید، گفتم: یا حسین

نام «ثارالله» را بردند هفتاد و دوبار
خاطرات جبهه شد تجدید، گفتم: یا حسین

حاجیان «روز دهم» گفتند در کوی منا
عید قربان است، ما را عید، گفتم: یا حسین

در طواف کعبۀ شش‌گوشه، از من بیدلی،
معنی لبیک را پرسید، گفتم: یا حسین

قاری قرآن تلاوت کرد از اصحاب کهف
برگ قرآن را که می‌بوسید، گفتم: یا حسین

چشم در چشم برادر، دست در دست پدر
دختری معصوم می‌خندید، گفتم: یا حسین

شیرخواری نازنین با لای‌لایِ مادرش
در دل گهواره می‌خوابید، گفتم: یا حسین

از شقایق رسم عشق و عاشقی آموختم
هر کس داغ برادر دید، گفتم: یا حسین

سید محمد حسینی:

و این پایان راه ماست بگشایید بار اینجا
که دارم وعده از آغاز با پروردگار اینجا

هر آنکس را هوای عشق بازی نیست برگردد
که حتی از برادر هم ندارم انتظار اینجا

بیابان است آری خشک و بایر خالی خالی
ولی خواهد شد از خون شهیدان لاله زار اینجا

همین صحراست ای مردم منای ال پیغمبر
به روی خاک خواهد ریخت خون این تبار اینجا

عطش اینجاست اشک اینجاست خون اینجاست این یعنی
بلا اینجاست کرب اینجاست داغ بی شمار اینجا

همان ساعت که چون برگ خزان از اسب می افتیم
دو چشم فاطميات است چون ابر بهار اینجا

نگه هرگز نخواهد داشت دشمن حرمت ما را
که می خندند این مردم به اشک داغدار اینجا

به دختر بچه هاشان قول سوغات از طلا دادند
نمی ماند به گوش دخترانم گوشوار اینجا

نوامیس علی را چند روز بعد نامحرم
به چشم خویش خواهد دید بر مرکب سوار اینجا

مسعود یوسف پور:

چه پای آبله خیزی، چه مرکبی و چه راهی
مهار ناقه نیفتد به دست شمر الهی

به خفتگان همه رو نیزه میزدند که برخیز
دریغ و درد چه راه بلند و شام سیاهی

به غیر سایه ی سرنیزه ها و خار مغیلان
برای طفل سه ساله نبود پشت و پناهی

اسیر بود امامی که کائنات اسیرش
اسیر بود چنان که به سینه سلسله آهی

به پاره پاره‌ی معجر، مخدرات مکدر
خدا کند که ندوزند اهل شام نگاهی

گرفت سکه ولی نیزه را...خلاصه بگویم
ندیده شام دوروتر ز مردهای سپاهی

به چوب خشک، لبی را یزید بست که از خاک
محال بود نروید پی دعاش گیاهی

بدا به شعر که میخواند فی البداهه و میریخت
شراب بر سر پاک بلند مرتبه شاهی...

گزارش خطا

مطالب مرتبط
ارسال نظر
نام:
ایمیل:
نظر: