عقیق: انفجارهای چند روز پیش در شهر کابل بار دیگر شیعیان جهان را داغدار کودکان و نوجوانانی کرد که در اثر این اتفاق به شهادت رسیدند. واکنشهای متعددی از زمان حادثه تا اکنون از سوی مقامات و هنرمندان نشان داده شده است و شاعران نیز اشعار سوزناک خود را به کودکان بیگناه و مظلوم افغانستانی تقدیم کردند.
در زیر، جدیدترین سروده از احمد بابایی، شاعر برجسته کشورمان در وصف حال دختران مظلوم شهید افغانستانی منتشر میشود.
گفتی من و خورشید میسوزیم با هم
دعوت شدید امشب به خوان غم، شما هم
آشفته چون خورشید، از دیوار، از چشم
باران کشیده مثل هرشب، کار از چشم
گفتی بگو از داس... من از گُل نوشتم
بی اختیار از غربت کابل نوشتم
آنجا که حاشا غصهی ما را فزون کرد
داس تماشا چشم گل را شطّ خون کرد
کابل، غزل... کابل، غزال... اما پریشان
کابل، چنان گیسوی دخترها پریشان
خورشیدهای شب زده، در خون دویدند
مُشتی یتیم از خیمهها بیرون دویدند
اینگونه شد که قصهای نیلی نوشتم
گفتی بگو از کوچه... از سیلی نوشتم
خورشید را در بغض خود، محبوس دیده ست
کابل، به جای دختران، کابوس دیده ست
کابل! غزل از چشم بیمارت نوشتم
گفتی بگو از خیمه... از غارت نوشتم
از کودکانی که تبسم کرده بودند
گیسوی خود در شعلهها گم کرده بودند
از کودکانی که غزال...، اما پریشان!
از دخترانی که کفن شد روسریشان
از لالهها که خونشان، داغی بزرگ است
بر گونههاشان، سُرخی چنگال گرگ است
آیینه بالان در شب حیرت بمیرند
ققنوسها باید که از غیرت بمیرند
اینگونه شد که ریخت بر سر، خاک، شعرم
آری! نمیگردد از این غم، پاک شعرم
اهل حرم را از حرم، آواره کردند
مشق شب اطفال ما را پاره کردند
تا ردّ خشم گرگ را در باغ دیدم
تکلیف آلاله، به دوش داغ دیدم
آتش لگد بر شمع و بر پروانه میزد
غارت به گیسوی غزالان، شانه میزد
ما زندهایم و... داسها با گل چه کردند
با طفل مادر مُردهی کابل چه کردند
قرآن به خاک افتاد و چندین آیه گم شد
ما زندهایم و دختر همسایه گم شد...
بیچاره آنان که در آتش، پوست بودند
بیچارهتر آنانکه دختر دوست بودند!
ما زندهایم و راز شرم ماست این خون
بغض پدر، افغان مادرهاست این خون
این خون مرا در بُهت افغان، غرق کرده ست
روضه، همان روضه ست! نَقلش فرق کرده ست
درهای و هوی زخم، جاری بود کابل
یاسی کبود از بی «مزاری» بود کابل
گفتی که آهو، آه و زخم سینه دارد
در پنجه، «شیر پنجشیر»، آیینه دارد
وقتی وطن در مُشت داس اجنبیهاست
پرپر شدن در شعله، سهم مکتبیهاست
خامان، وطن را سفرهی کفتار کردند
ققنوسها با خون داغ، افطار کردند
در سفرهی خامان، تب ققنوس دیده ست
کابل، شبیه مادران، کابوس دیده ست
گفتی بگو! شعر مرا بیتاب کردند
قلب مرا این روضهخوان، آب کردند
گرگ است آنکه زیر پا گُل را نبیند
کور است آن چشمی که کابل را نبیند
گاهی دلم در خیمه... گاهی در شریعه ست
روضه، همان روضه ست! روضه، راز شیعه ست
گفتی بگو از بخت! من از «سر» نوشتم
از سرنوشت سرخ... از مادر نوشتم
آه از دل مادر! که میداند که چون است!؟
اینجا همیشه بر در و دیوار، خون است
اینجا همیشه، غربت ما بی وطن شد
افغان مادر، دخترانش را کفن شد
آتش تَشر زد: بانگ نوشانوش، ممنوع!
خندیدنِ اطفال بازیگوش، ممنوع!
آتش تَشر زد! کعب نی، دستی تکان داد
در زیر بوته، دختری از ترس، جان داد
آتش تَشر زد! حرمله، فریاد میزد
هِی داد میزد مادری... هِی داد میزد!
هِی داد میزد: آه... جانم را ندیدی؟
هِی کوچه، کوچه: دخترانم را ندیدی!؟
بوسید دختر بچّهاش را... رفت تا در...
«کیف و کتابت را مراقب باش، مادر!»
کیف و کتاب دخترش را خون گرفته!
موی سرش...، موی سرش را خون گرفته!
گفتی بگو از زخمها ... از بال افغان
از مادران ضجّه... از اطفال افغان...
ماه خدا در این شبستان، روضه میخواند
دیدم معلم در دبستان، روضه میخواند:
«روزی که در جام شفق، مُل کرد خورشید
بر خشک چوب نیزهها گل کرد خورشید»
ناله، به زخمِ بال کابل کرد خورشید
هفت آسمان را بیتحمل کرد خورشید
روضه، همان روضه ست! خیمه، بیپناه است
هر جا به نام عشق باشد، «قتلگاه» است...