عقیق:سمیه جمالی؛ سمانه از خانه مادرشوهرش آمد و من از خانه خودمان. پرسید: «مامان نیومد؟» گفتم: «مگه قرار بود بیاد؟ چیزی نگف به من».
فهمیدم به سمانه گفته دلش میخواهد بیاید اما نظرش عوض شده است؛ که به من پیام نداده. هم دلم میخواست باشد هم ته دلم راضی نبودم باتوجه به ضعف سیستم ایمنیاش بعد از شکست غول سرطان و جراحی چندماه قبل کمرش؛ در این محیط حاضر شود. دلم برایش سوخت. تا ما بچه بودیم خیلی هیأت و مسجد نمیرفت. خودش تعریف میکرد دلش نمیآمده هم حاضران جلسه را اذیت کند هم کسی حرفی به بچههایش بزند؛ حالا هم که اینطور. خادمان ارک امشب یک جهاد دوباره کردهاند؛ جلوی در تک تک تذکر میدهند که حتماً تا پایان مراسم ماسک بزنید؛ حواستان به ماسک بچهها هم خیلی باشد. یکیشان که مرا میشناسد، میگوید هر کدام در محل مشخص شده بنشینید، درست است شما خانوادهاید و خیلیها هم قوم و خویشاند، رعایت مقررات برای همه است یک عکاس عکسی منتشر کند زحمات همه به باد میرود.
گفتم: «چشم، خودِ من دیشب معترض بودم هر کسی یه دوست و آشنا آورد دورِ ما جا داد، فاتحه فاصله خونده شد».
تمام پشت بامها را به مربعهای یک در یک تقسیم کردهاند، با پارچههای نواری شکلِ سفید که معمولاً برای تنظیم صفوف نماز جماعت استفاده میشود، با همان چسب پهن قرمز هم سرِ زاویهها را دانهدانه محکم میکردند تا در رفت و آمدها جابجا نشود. همین عزاداران کم سن و نوجوان این کار را انجام میدادند و به توصیه هر کس خادم خود باشد عمل کردند.
همه راضی بودند، حتی حبیبه و سعیده که مجبور شده بودند برخلاف همه سالها، جدا از مادر و دوستانشان بنشینند. سمانه هم پروتکل ویژه مادرانه تنظیم کرده، بند اول تأکید مشدد دارد خوراکی دادن به بچهها بماند برای زمان خاموش شدن چراغ ها. بند دوم میگفت فاطمه و ایلیا با من و زینب با خودش و فاطیما! (کاملاً عادلانه است. عدالت که مساوات نیست. نگه داشتن زینب حتی با وجود اینکه پوشک داشت و دستشویی لازم نداشت به بیش از دو نفر نیازمند بود. تازه گمانم در حق سمانه اجحاف شده بود) و بند آخر دربارهی زمان خروج توضیح میداد، اینطور که با فاصله زمانی 10 دقیقه در دو دسته جداگانه از مسجد خارج شویم. اجرای بند اول فقط نیم ساعت دوام آورد. بچهها چیپسها را ریختند وسط. زینب که میخواست یک بسته سوپر چیپس بزرگ را صاحب شود ظرف حاوی سهمیهاش را پرت کرد و با قلدری به سمت بسته هجوم میآورد که موفق هم شد. اینجور مواقع من و مادرش خلع سلاح میشویم و فقط از سر عجز نگاهش میکنیم و میخندیم.
شب چهارم شب عاشقی است. شبی که لحظه به لحظه مشتاق شنیدن جلوههای عشقبازی بانو زینب کبری با امام خود هستیم. سخنران تعریف میکند:
«دیدین بعضی وقتا کسی در خواب سرش از رو بالش میفته و اذیت میشه. حضرت زینب وقتی امام حسین خواب بودند بالا سرشون بیدار میموندن تا اگر سر مبارک حضرت از متکا افتاد روی بالش بگذارند.»
از روضه ورود تاگودی قتلگاه همه جلوههای عشق عقیله است اما امشب. حاج منصور وقتی از عاشقانهها و شباهتهای چهره خواهر و برادر میگوید یاد خواهر مرحومش میافتم. هر وقت میدیدمش با خود میگفتم انگار حاج منصور است در چهره یک زن و هرچه خطوط چهرهاش بیشتر میشد شباهت هویداتر. جذبه عجیبی داشت این زن! هر وقت خادمها میآمدند تذکر میدادند جمع بنشینید من حرفشان را گوش نمیکردم، اما به محض اینکه از ته پشتبام خانمِ ارضی را میدیدم غلاف میکردم.
حاجی میگوید: «عقیله که برگشت مدینه، جعفر شوهرش گفت: شنیدم هر کی شهید شد رفتی کنار امام، پسرامون که شهید شدن از خیمه بیرون نرفتی، چرا؟ حضرت زینب فرمود نخواستم برادرم شرمنده بشه.
- گفت باید که روبراه شوی
(داداش) من نمردم که بیپناه شوی!»
و بر زانویش میکوبد.
حاجی از مدافعان حرمِ بیبی یاد میکند: «بچهها الان شهدای مدافع حرم همین جان، حاج قاسم سلیمانی و بقیه.»
مادران و خواهران شهید صدای نالهشان بلند میشود. من باز هم زینب را بغل کردهام و تکان میدهم بلکه بخوابد، کمی هم بشنویم منبری و مداح چه میخواند، هر بار حاجی میگوید «زینب» سرش را بالا میآورد، اما انگار تازه متوجه این نسبت شدهام و ته دلم به انتخاب سمانه غبطه میخورم.
قسمت زیادی از شعرهای هر شب حماسی و رجز است به ویژه امشب:
بچههای عقیله آمدهاند
شیرهای قبیله آمدهاند
لشگر در فرار بسیارند
نوههای علی کرارند
صدای تحسین و تأیید جمعیت بلند میشود، همهاش که گریه نیست، حال خوش و نشاط باعث عزاداری بهتر شده است.
ساعت گوشی را برای حدود نه و چهل و پنج دقیقه تنظیم میکنم تا وقتی زنگ زد جمع کنیم برویم. تقریباً سابقه نداشته قبل از پایان مراسم ما از جایمان جنب بخوریم، اما من امشب تدریس آنلاین دارم و نخواستم بدقولی کنم، و برخلاف دلخواهم از سمانه خواستم زودتر برویم.
با این حال خیلی هم زود نبود، طبق بند آخر پروتکل داخلی؛ من و فاطمه و ایلیا تحت عنوان دسته اول راه افتادیم برویم که فاطمه گفت: «بَبَیّه جیش دارم!» دوباره بار انداختیم و بچه را به سرویس بهداشتی منتقل کردیم آمدیم. توی خیابان یک ویدیو پروژکشن بزرگ زده اند و خانمها به راحتی روی فرشهای یک دست زیر سایهبان با فاصله نشستهاند.
سینهزنی و نوحهخوانی را تماشا کردیم و سینه زدیم تا دسته دوم به ما ملحق شود. حاج منصور با یک تیشرت مشکی مثل جوانها پرشور و با دو دست سینه میزد. وسط نوحه میکروفون را برداشت و خواند:
خوب شد هر دو روسپید شدند
خوب شد هر دو تا شهید شدند
چشمهاشان ندید آن شب را
بینِ زنجیر دست زینب را
سوزناک گریه میکند: «آآآخ... هق هق میزند به گریه. خانمها زیر سایهبان یا کنار دیوار و پیادهرو بلندبلند زبان گرفته و ناله میزنند: حسییییین.»
تا خیابانِ خیام صدای بلندگوها میآید. جمعیت در حال حرکت، یا انتظار، همه سینه میزنند. مداح آخر «بِنبيٍّ عربیٍّ و رسولٍ مدنی...» را میخواند. حسرت در جمله سمانه موج میزند:
«نگاه کن حالا که ما میریم چه سبک باحالی میخونه!»
دودمهی «امیری حسین و نعم الامیر» را که میدهند آه از نهاد من بلند میشود و تا تمام شدنش غر میزنم لایو دیگر چه صیغهای است در دهه اول! اصلاً چرا امشب باید ما زود برویم «کی میاد داستاننویسی یاد بگیره این شبها...» و صدایم از زیر ماسک فقط به گوش خودم میرسد.