۰۲ آذر ۱۴۰۳ ۲۱ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۲۷ : ۰۷
عقیق:سمیه جمالی؛ دیشب که از هیات برگشتیم شام نداشتیم و حاضری خوردیم، بخاطر همین عزم جزم کردم و درصدی از تنبلیم را کم کردم؛ مقدار زیادی الویه درست کردم تا ناهار و شام و شاید عصرانه فردا را یکجا رفع و رجوع کند.
قرار گذاشتیم شب دوم قبل از اذان برویم تا هم نماز را آنجا بخوانیم و هم جای دنجتری پیدا کنیم و بچهها هم قابل کنترل باشند. ته پشت بام سوم در زاویه قائمه بالاسر حاجی اتراق کردیم. اتراق که میگویم دقیقا همان تصویر جاگیری و بار انداختن عشایر را تصور کنید؛ یکی کوله به زمین میاندازد، یکی ملحفه پهن میکند من تکیه گاهم را باز میکنم (البته امسال تکیه گاه نبردم چون زمان کوتاه است) بچههای سمانه مثل مرغ و جوجه اینطرف آنطرف میدوند و فاطیما جمعشان میکند.
مشغول رتق و فتق امور جوجه ها بودم که متوجه شدم پشت سرم سمانه دارد با یکی سلام احوالپرسی میکند و تبریک میگوید، کنجکاو شدم برگشتم؛ آلاء بود با دختر شش ماههاش، پارسال همین دختر ششماهه را باردار بود و با همان وضع میآمد هیات! خواهرها و مادرش به دختر بزرگترش رسیدگی میکردند. با هیجان فراوان به سمت هم رفتیم دلمان میخواست مثل هرسال یکدیگر را محکم بغل کنیم اما حتی دست هم ندادیم. حالا که این روایت را مینویسم یادم آمد چشم روشنی برای فاطمه معصومهاش نبردهام.
همین طور داشتیم با سمانه مرور میکردیم:
«شاید پایین میشینن» رو من گفتم تا کمی از بار دل تنگمون کم کنم.
صدای اذان آمد؛ اذان مسجد ارک همراه بوی اسپند و کندر برایم خاصترین اذان است. هر سال این لحظه، مسجد و بامها گوش تا گوش آدم بود پشت بام دوم بالای شبستان و شرعا مسجد حساب میشود. عزاداران صف در صف منظم نشسته و منتظر شروع جماعت بودند. گاهی که سمانه میرفت آنجا نمازش را به جماعت بخواند من این ور با استرس و کلافگی مراقب بودم جایش پر نشود و سرپا بماند. شبهای شلوغتر حتی آنقدری جا نبود که هرکس جای خودش نماز بخواند، یکی میایستاد مثل تنبیه درمدرسه یک پابالا و کیف روی سر! با همین فشردگی و کیف و وسایل در بغل؛ تا جا باز شود، یک نفر نماز بخواند و جابه جا شوند! ما که به این فشردگی عادت کرده بودیم و وقتی کمی آزادتر مینشستیم عذاب وجدان داشتیم؛ حالا دورادورمان از هر طرف یک متری حدودا فاصله داریم.
نوبتی با خواهرم نماز خواندیم. زینب اصرار داشت برود بالای سر نوزاد آلاء و به هیچ ترفندی منصرف نمیشد، خواهر دوم آلاء (اسما) هم آمد، همراه دخترکش و دختر بزرگ آلاء یعنی زینب. بچهها همدیگر را میشناسند؛ دوست دارند کنار هم بنشینند، خوراکی بخورند، نقاشی بکشند، بازی کنند، حالیشان نیست کرونای لعنتی دستور به جدایی داده است. مدام در حال رفت و آمد میان بچههای آلاء و اسما و جای خودمان بودم. تمام مدت زینب با قلدری لگد میزد و خودش را به درودیوار میکوبید که رهایش کنم یا بغل من بود که میخواست خود را پایین بیندازد یا در حال شیر خوردن. هیچ متوجه نشدم سخنران چه گفت فقط جسته گریخته جملات روضهاش را میشنیدم، زینب گاهی توجهش به باند بالای سرمان جلب میشد میگفتم ببین عمو چی میگه، دست تکون بده براش چند لحظه موثر بود و بچه سرکار میرفت اما بعد آش همان و کاسه همان بود.
حاج منصور شب دوم ورود به کربلا را میخواند، یکی از سختترین روضهها، وقتی فلاش فوروارد میزند به شب یازدهم که کسی نیست عقیله را سوار ناقه کند، وقتی این دشت سراسر گل پرپر و خیمهسوزان و دخترکان بیمعجر است.
اخلاقش را میدانیم، خیلی سر حوصله باشد روضه میخواند و از حال خودش مستمع را هم سرشار میکند. میسوزاند و میکشد اگرنه همان شعرها را میخواند و رد میشود:
شروعش عرض ارادت و جام زدن با نام ارباب است:
دم اگر داده مسیح از دو دم ارباب است
جان ناقابل من بسته به امضای حسین
و کمکم وارد مرثیه میشود:
جلوی چشمتر فاطمه کمتر بزنید
عوض بوسه نوک چکمه به اعضای حسین
حاجی شب عید خواهر، شوهرخواهر و پسرخواهر جوانش را از دست داده، امشب توی روضه دختری غش میکند، از حرف های حبیبه و اسما متوجه میشوم خواهرزاده حاج منصور بوده که یاد مادرخادمهاش افتاده است. خود من شب اول که وارد شدم با دیدن خانمی شبیه همان مرحومه جاخوردم و یکباره یادم افتاد از دنیا رفته است!
میکروفون را که دادند دست مداح شورخوان، بچهها هرکدام یک گوشه توی عالم خودشان داشتند سینه میزدند، فاطمهی ما توی بغل من، زینب در حال پفک خوردن با یک دست و فاطیما و ایلیا سر بر شانه هم! این هم از معجزات هیات است که در مواردی نادر این خواهر برادر این طور ساکت و مهربان کنار هم نشستهاند. شور که میرسد به ذکر حسین حسین، زینب مثل زنان عرب دستها را ضربدری روی هم گذاشته و سینه میزند، من و مادرش و زنانی که این صحنه را میبینند میخندیم. اگر این لحظاتِ شعفانگیز نبود با اینهمه خستگی، بدن درد، اذیت بچهها هرشب بیخیال آمدن میشدیم. فقط همین یک قطره اشک گوشه چشم دخترم و سینهزنی ناهماهنگ کوچولوها انگیزه میدهد ساعاتی را با مشقت فراوان بیاوریمشان اینجا که اسامی متبرک در گوش جانشان بنشیند؛ یا قطره اشکی همراه شیر رزق مادی و معنویشان شود.
ایلیا فاطمه را بغل کرده تا دست بر کتیبه سیاه دیوار بکشد با خود زمزمه میکنم:
باز هم شیر حلال مادران تاثیر کرد
بچهها دارند از بازار پرچم میخرند