20 مهر 1400 6 (ربیع الاول 1443 - 22 : 01
کد خبر : ۱۰۷۹۳۶
تاریخ انتشار : ۱۰ شهريور ۱۳۹۸ - ۲۲:۴۵
عقیق به منظور استفاده ذاکرین اهل بیت منتشر می کند
به مناسبت فرا رسیدن ماه عزای حضرت سیدالشهدا (ع) عقیق هر روز تعدادی از اشعار شاعران آیینی را به منظور استفاده ذاکرین اهل بیت (ع) منتشر می کند

سرویس شعر آیینی عقیق: به مناسبت فرا رسیدن ماه عزای حضرت سیدالشهدا (ع) عقیق هر روز تعدادی از اشعار شاعران آیینی را به منظور استفاده ذاکرین اهل بیت (ع) منتشر می کند:

 

محمد جواد غفورزاده:

آمدی در جمع ما، ویرانه بوی گل گرفت

آمدی بام و در این خانه بوی گل گرفت

 

آن شب قدری که شمع جمع مشتاقان شدی

تا سحر خاکستر پروانه بوی گل گرفت

 

من که با افسون گفتار تو می‌رفتم به خواب

از لبت گل ریختی افسانه بوی گل گرفت

 

گرچه لب‌های تو را بوسید جام شوکران

از نگاهت ساغر و پیمانه بوی گل گرفت

 

پرده از آن حسنِ یوسف چون گرفتی، خاطرم

بوی ریحان بهشتی یا نه بوی گل گرفت

 

بر سرم دست نوازش تا کشیدی چو نسیم

گیسویم عطر محبت، شانه بوی گل گرفت

 

غلامرضا سازگار:

امشب که با تو انس به ویران گرفته‌ام

ویرانه را به جای گلستان گرفته‌ام

 

امشب شب مبارک قدر است و من تو را

بر روی دست خویش چو قرآن گرفته‌ام

 

پاداش تشنه کامی و اجر گرسنگی

گل بوسه‌ای‌ست کز لب عطشان گرفته‌ام

 

از بس که پا برهنه به صحرا دویده‌ام

یک باغ گل ز خار مغیلان گرفته‌ام...

 

بر داغ‌دیده شاخۀ گل هدیه می‌برند

من جای گل، سرِ تو به دامان گرفته‌ام...

 

علی انسانی:

 

از خیمه‌ها که رفتی و دیدی مرا به خواب

داغی بزرگ بر دل کوچک نهاده‌ای

گرچه زمن لب تو خداحافظی نکرد

می‌گفت عمّه‌ام به رخم بوسه داده‌ای...

 

تا گفتگوی عمّه شنیدم میان راه

دیدم تو را به نیزه و باور نداشتم

تا یک نگه ز گوشۀ چشمی به من کنی

من چشم از سر تو دمی برنداشتم

 

با آنکه آن نگاه، مرا جان تازه داد

اما دو پلکِ خود ز چه بر هم گذاشتی

یک‌باره از چه رو، دو ستاره اُفول کرد

گویا توان دیدن عمّه نداشتی...

 

با آنکه دستبرد خزان دیده‌ای ولیک

باغ ولایت است که سرسبز و خرّم است

رخسار توست باغ همیشه بهار من

افسوس از اینکه فرصت دیدار بس کم است

 

ای گل، اگر چه آب ندیدی، ولی بُوَد

از غنچه‌های صبح، لبت نوشکفته‌تر

از جُورها که با من و با عمّه شد مپرس

این راز سر به مُهر، چه بهتر نهفته‌تر

 

هر کس غمم شنید، غم خود ز یاد برد

بر زاری‌ام ز دیده و دل، زار گریه کرد

هر گاه کودک تو، به دیوار سر گذاشت

بر حال او دل در و دیوار گریه کرد

 

ای مَه که شمع محفل تاریک من شدی

امشب حسد به کلبۀ من ماه می‌بَرد

گر میزبان نیامده امشب به پیشواز

از من مَرَنج، عمّه مرا راه می‌برد

 

گر اشک من به چهرۀ مهتابی‌ام نبود

ای ماه، این سپهر، اثَر از شَفَق نداشت

معذور دار، اگر شده آشفته موی من

دستم برای شانه به گیسو رَمَق نداشت

 

ویرانه، غصّه، زخم زبان، داغ، بی‌کسی

این کوه را بگو، تن چون کاه، چون کِشَد؟

پای تو کو؟ که بر سَرِ چشمان خود نَهم

دست تو کو؟ که خار ز پایم برون کِشد

 

سیلی نخورده نیست کسی بین ما ولی

کو آن زبان؟ که با تو بگویم چگونه‌ام

دست عَدو بزرگ تر از چهرۀ من است

یک ضربه زد کبود شده هر دو گونه‌ام...

 

ای آرزوی گمشده پیدا شدی و من

دست از جهان و هر چه در آن هست می‌کشم

سیلی، گرفته قوّت بینایی‌ام اگر

من تا شناسمت به رُخت دست می‌کشم

 

ای گل، ز عطر ناب تو آگه شدم، تویی

ویرانه، روز گشته اگر چه دل شب است

انگشت‌ها که با لب تو بوده آشنا

باور نمی‌کنند که این لب همان لب است

 

محمد رسولی:

سرت کو؟ سرت کو؟ که سامان بگیرم

سرت کو؟ سرت کو؟ به دامان بگیرم

 

سراغ سرت را من از آسمان و

سراغ تنت از بیابان بگیرم

 

تو پنهان شدی زیر انبوه نیزه

من از حنجرت بوسه پنهان بگیرم...

 

قرار من و تو شبی در خرابه

پیِ گنج را کنج ویران بگیرم...

 

هلا! می‌روم تا که منزل به منزل

برای تو از عشق پیمان بگیرم

 

سید مهدی موسوی:

آفتاب، پشت ابرهاست

در میانه‌های راه

دختری

سینیِ غذا به دست

با نگاهِ کودکانه‌اش به زائران تعارفِ تبسّم و سلام می‌کند

التماس پشت التماس:

«یا ضُیوفنَا الکرام!

اَلطّعام! اَلطّعام!»

من به اتفاق کودک درون خود به شام می‌روم

سینی و سری شبیهِ آفتاب…

کاش سینیِ مسی نماد آسمان نبود

کاش آفتابِ شام دخترک

این‌قدَر عیان نبود

کاش پشت ابر بود.

 

محمد سهرابی:

 

خبر آمد که ز معشوق، خبر می‌آید

ره گشایید که یارم ز سفر می‌آید

 

کاش می‌شد که ببافند کمی مویم را

آب و آیینه بیارید، پدر می‌آید

 

 

نه تو از عهدۀ این سوخته بر می‌آیی

نه دگر موی سرم تا به کمر می‌آید

 

جگرت بودم و درد تو گرفتارم کرد

غالباً درد به دنبال جگر می‌آید

 

راستی! گم شده سنجاق سرم، پیش تو نیست؟

سر که آشفته شود، حوصله سر می‌آید

 

هست پیراهنی از غارت آن شب به تنم

نیم عمّامه از آن بهر تو در می‌آید

 

 

به کسی ربط ندارد که ترا می‌بوسم

که به جز من ز پس کار تو بر می‌آید؟

 

راستی! هیچ خبردار شدی تب کردم؟

راستی! لاغری من به نظر می‌آید؟

 

راستی! هست به یادت دم چادر گفتی

دختر من! به تو چادر چقدر می‌آید

 

سرمه‌ای را که تو از مکه خریدی، بردند

جای آن لختۀ خون روی بصر می‌آید

 

 

 

 

گزارش خطا

مطالب مرتبط
ارسال نظر
نام:
ایمیل:
نظر: