۰۶ آذر ۱۴۰۳ ۲۵ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۱۰ : ۰۲
روضه خانگی، با قدمت 160 ساله و بدون حتي يك هفته تعطيلي!
روضه هفتگی که در خانه پدری ما برقرار است، قریب 160 سال سابقه دارد. تا آنجا که سنّ پنجاهساله من قدّ میدهد، یکهفته هم تعطیلی نداشته است. شاید از قدیمترین روضههای هفتگی در قم، و حتّی در ایران باشد. البته روضههای دههگی (مثل دهه اوّل محرّم یا دهه آخر صفر) با قدمت بیش از این هم وجود دارد. ولی اینکه بهصورت هفتگی، روضه با این سابقه استمرار داشته باشد، نداریم. این قضیه، افتخاری است که به برکت و عنایت اهلبیت (علیهمالسّلام)، نصیب این خانواده شده است.
مرحوم ابوی ما، این روضه را بهطور جدّی برگزار میکردند. حتّی وقتی که مشهد مشرّف میشدند، یک نفر از ماها باید میماندیم و روضه را اداره میکردیم. حتّی اگر ایّامی بود که بیش از یکی دو تا مستمع نمیآمد، باز هم چراغ روضه باید روشن میبود. شهید محسن و مهدی روحانی، در بستر خانواده اینچنینی، رشد کردند.
دعای «عظم البلاء» به جای سرود شاهنشاهی
مرحوم ابوی، دیپلمه سال1320 قم بودند. شاید در آن سالها در قم، بهعدد انگشتان دست هم کسانی با تحصیلات اینچنینی، وجود نداشتند. قدیمیهای اهل قم که نزدیک به هشتادسال سنّ دارند، شاید توصیفات ایشان را بتوانند بگویند. ایشان بهسبب تحصیلات دیپلم ریاضی، مدرسهای را به نام «دبستان ملّی روحانی» در سال 44 در قم تأسیس کردند. این مدرسه در کوچه بابانظر، در محلّه چهارمردان واقع بود. یکی از دلایلی که این مدرسه را تأسیس کردند، تربیت فرزندانش بود. چون کثیرالاولاد بودند، هفت پسر و سه دختر داشتند و میخواستند که بچّهها در محیط سالم، تحصیل کنند.
بسیاری از بزرگان، در این مدرسه تحصیل کردند. شهید حسین فهمیده و برادرش شهید داود فهمیده، آقا محسن قرائتی، آقای سعیدی(امام جمعه قم) و ... . شاید مدرسهای با این کیفیت، در دهه چهل و پنجاه نداشتیم. ما ظهرها در این مدرسه، نمازجماعت داشتیم. توجّه کنید که مربوط به دهه پنجاه است. امروز و پس از سیوچند سال از پیروزی انقلاب، هنوز بسیاری از مدارس ما، نمازجماعت ندارند.
مراسماتی مانند تولّد شاه، حتّی یکبار هم در مدرسه برگزار نشد. عکس شاه در مدرسه نبود. در این مدرسه، معلّم حق نداشت مشقهای دانشآموز را خط بزند. اگر این کار را میکرد، ابوی هشدار میدادند. مثل امروز نبود که بچّهها، دفتر و مداد فراوان داشته باشند. اگر مداد و دفتر و تراش یکریالی گم میشد، کسی آن را در جیبش نمیگذاشت. جای مخصوصی در دفتر مدرسه میگذاشتند تا دانشآموزان ببینند و مداد یا تراش یا پاککن خودشان را بردارند. صبحها مراسم را با دعای «الهی عظم البلاء» شروع میکردیم، نه با سرود شاهنشاهی! این، اوضاع تربیت در مدرسه بود.
شهید محسن روحانی هم، پنج سال در آن مدرسه درس خواند. مدرسه بهلحاظ اقتصادی، در منطقه محروم واقع بود و مرحوم ابوی، درآمدی از این مدرسه نداشت.
استعداد و مطالعه فراوان
سال 51 بود که کلاس پنجم و ششم، تلفیق شدند. آن سال، امتحان ریاضی نهایی کلاس پنجم و ششم، مشترک برگزار شد و آقا سیّدمحسن با اینکه دانشآموز سال پنجم بود، نمره 75/19 گرفت. بسیار بچّه باهوشی بود. بعد از آن سال، طلبه شد.
ابتدا به مدرسه آیتالله گلپایگانی رفت. در دوّمین سال تحصیل طلبگی به مدرسه حقّانی آمد كه مدیریت آن با آیتالله قدّوسی و شهید بهشتی و آیتالله جنّتی بود.
آقا سیّدمحسن در مدرسه حقّانی، بهعلّت اینکه سنّ خیلی کمی داشت و در عینحال، بسیار خوشاستعداد بود، گُل کرد و آوازه داشت. ایشان، مطالعات زیادی داشت و لحظهای از کتاب، غفلت نمیکرد. حتّی کتابهایی که منافقین چاپ میکردند را میخواند و میدانست چه میگویند.
به جبهه که میرفت، با خودش یک کارتون کتاب میبرد؛ شاید 30-20 کیلو کتاب با خودش میبرد. خلاصه، خیلی انس با کتاب داشت. حتّی وقتی میخواست بخوابد، کتابی در دست میگرفت و دراز میکشید و مطالعه میکرد. الان کتابخانهای باقی مانده که بخشی از کتب ایشان را نشان میدهد. همه این کتابها را مطالعه میکرد؛ کتابی در این کتابخانه نبود که مطالعه نکرده باشد.
نقد مفصّل مارکسیسم در هجده سالگی
در آن دوران دهه 50 و مبارزات سیاسی علیه رژیم، تمام حوزه علمیه هم اجازه بیان تفکّرات مبارزاتی و انقلابی را نمیداد؛ یعنی این تفکّرات را نمیپسندیدند و برنمیتابیدند. ولی ایشان، اطّلاعات سیاسی بسیاری داشت. حتّی مثلاً مبارزات کشور «نامیبیا» در آفریقا، یا تحوّلات ویتنام، جنگ اریتره و مخصوصاً مسئله فلسطین را پیگیری و تحلیل میکرد. راجع به یاسر عرفات و فیدل کاسترو و چهگوارا و سایر انقلابیون آنروز، بحث و مطالعه میکرد.
در روزنامه حزب رستاخیز - که پنجریال قیمت داشت - مقالات چپهای کمونیست را میخواند. اینها را سفت و سخت مطالعه میکرد. همچنین کتابهایی که ممنوع بودند و اگر از کسی میگرفتند، قطعاً با زندان و مجازات همراه بود، تهیّه میکرد و میخواند. مثل امروز که نبود؛ یک کتاب بود و باید پلیکپی میشد.
به هرحال، اطّلاعات جامعی در این مسائل داشت. در بحثهای اعتقادی و فلسفی، بسیاری از مباحث دوران پیروزی انقلاب که در فوران جریانات مارکسیستی، جولان پیدا کرده بودند را وارد بود. آنوقتها این مباحث، بسیار برای دانشجویان و جوانهایی که داغ و دوآتشه بودند، جذّابیت داشت. شهید محسن روحانی با اینکه یک طلبه هفده-هجده ساله بود، جلساتی میگذاشت و این مباحث را برای جوانان همسنّوسال خودش تبییین میکرد؛ نقد مارکسیسم بهطور مفصّل! آنهم در هجده سالگی.
استادی که همراه شاگردانش شهید شد
آنموقع دهها گروه چپ و راست در دانشگاههای ما وجود داشت؛ از وابستگان به جریان شوروی و مارکسیستها تا لیبرالگراها و طرفداران جریان سرمایهداری. حتّی در دانشگاهها، گروه طرفدار مارکسیسم چینی داشتیم، به نام گروه «طوفان». اینها با شوروی مخالف بودند و مبارزه مسلّحانه را ترویج میکردند.
در مقابل، حزب «توده» بود که حامی شوروی بودند و اعتقاد به مشی مسلّحانه علیه رژیم نداشتند. جریان فداییان خلق نیز حضور داشت که آنها هم مارکسیستی بودند و دو شقّه شدند: اکثریت و اقلیت. همچنین جریان پیکار در راه آزادی و طبقه کارگر و دهها گروه اینچنینی در جریان انقلاب، جولان میدادند و فتنه قابل توجّهی بود. آنها توانستند بخشی از جوانان این مملکت را در دانشگاهها، جذب خودشان بکنند.
اطّلاعات لازم برای نقد مارکسیسم را خیلی از طلبهها نداشتند. اما آقا سیّدمحسن، بهعلّت ویژگیهایی که داشت، تحلیلهای جامعی ارائه میکرد و مفصّل در این ماجرا، فعّال بود. شاید در بین صدها طلبه، یکی مثل آقاسیّد محسن روحانی پیدا میشد که در این حوزه، بتواند ورود موفّقی داشته باشد.
ایشان، یک جلسه تحت عنوان «انجمن وحدت» داشت که حدود 20 نفر در آن شرکت میکردند و شاید 10 نفر از آنها شهید شدند. باقیمانده آنها هم الان مهندس و دکتر هستند.
جلسه ای برای پادویی انقلاب
ما جلساتی هم تحت عنوان جلسه «حزبالله قم» داشتیم که هدفش این بود که فرمایشات امام، روی زمین نماند. از ابتدای پیروزی انقلاب تا حدود سال 59 ادامه داشت. این جلسه، همه اقدامات عملیاتی علیه گروههای ضدّ انقلاب را بر عهده داشت. آن موقع هنوز در شهر و جامعه، وزارت اطّلاعات و سپاه تشکیل نشده بود. ما با منافقین درگیر میشدیم و دستگیر میکردیم.
بسیج هم به شکل منسجم، وجود نداشت. این جمع، بدون هیچ چشمداشت و توقّعی، برای انقلاب پادویی میکردند و مهر اخلاصشان، همین توفیق شهادت بود که نصیبشان شد؛ اکثریت آن جمع، شهید شدند.
حضور پنج ساله در جبهه؛ بدون پرونده
آقا سیّدمحسن در زمان آغاز جنگ، تقریباً 20 سال، سنّ داشتند و در سال 64 که شهید شدند، 25 ساله بودند. آن روز در جنگ، افراد 23 و 24 ساله، ردههای فرماندهی را در دست داشتند. مثل شهید زینالدّین، فرمانده سپاه علیبنابیطالب قم که متولّد 39 بود؛ یعنی تقریباً همسنّ آقا سیّد محسن.
ایشان از ماههای اوّل جنگ، در جبهه حاضر بود. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، چند مرتبه در منطقه کردستان، حضور پیدا کرد تا اینکه جنگ شروع شد. از همان ماههای ابتدایی جنگ، عمدتاً بهعنوان مبلّغ و با لباس روحانیت، به منطقه میرفت. اصرار داشت که در پشت خط و مقرّها، با لباس عادّی بسیجی باشد، ولی در مناطق عملیاتی که نوک پیکان جنگ و میدان تیر و تفنگ بود، با لباس روحانی شرکت میکرد. از سال 59 تا شهادت، که حدود پنج سال و نیم بهطول کشید، قطعاً 80% الی90% زمان را در جبهه بودند! ولی شما هیچجا، هیچ سابقهای از حضور ایشان در جبهه ندارید. هیچجا پرونده ندارند.
ایشان وقتی شهید شدند، مسئول عقیدتی لشکر بودند؛ یعنی جزو شورای فرماندهی لشکر. آن زمان میگفتند واحد عقیدتی، امروز میگویند معاونت عقیدتی. ولی در سپاه، پروندهای از ایشان وجود ندارد. در بسیج، پروندهای ندارد. در دفتر تبلیغات حوزه علمیه، پروندهای ندارد. وقتی کسی کارت اعزام از جایی دریافت نکرده و 90% اوقات را در جبهه حاضر بوده، یعنی هیچ نیاز و چشمداشتی به هیچگونه حقوقی ندارد. حتّی حقوق مختصری که در جنگ به بسیجیها یا روحانیها میدادند، را هم دریافت نکرده است.
احتیاط در دریافت شهریه طلبگی
سالهای آخر قبل از شهادتشان، همین خانه پدری را میخواستیم بسازیم. زمینش مال والده بود و نیاز داشتند که وامی دریافت شود. تا سال 62 که اخوی بزرگ ما آقا سیّدمحمّد مهدی به شهادت رسیدند، خودشان اقساط وام را میدادند. بعد از آبان 62 که ایشان شهید شدند، کسی نبود که قسط ماهیانه 2 هزار تومانی را بدهد. آقا سیّدمحسن از دریافت شهریهشان، قسط را میدادند.
ماههای آخر اعلام کرده بود که رفیقشان، شهریه را هم دیگر دریافت نکند. البته طوری اعلام کرده بود که انگار خودش شهریهاش را میگیرد یا به کس دیگری میگوید که بگیرد. ولی در واقع، شهریه را نمیگرفت. شاید احتیاط کرده بود که وقتی در جبهه حضور دارد و درس نمیخواند، شهریه هم جایز نباشد.
البته ایشان مبلّغ بود و مرجع سؤالات شرعی و اعتقادی بچّهها در منطقه عملیاتی بود. ولی گویا گفته بود که من الان طلبه نیستم که شهریه دریافت کنم. از جبهه هم چیزی دریافت نمیکرد. واقعاً بهعنوان تکلیف شرعی و تبعیت از رهبری امام، خالصانه و خاشعانه در این صحنه حاضر شده بود و عاشق محض حضرت امام بود.
آرامش و سعه صدر در مباحثات سیاسی
آنقدر در ماجراهای سیاسی، بصیر و روشن بود که آنروز در برابر جریان حامی آقای منتظری در حوزه علمیه، موضع داشت. گویا این جریان تحت عنوان «روحانیون بیدار» فعّالیت میکرد و تا سالهای 62-63، در حوزه علمیه جولان میدادند. شهید روحانی، اینها را «روحانیون بیمار» مینامید!
این جمع، وابستگان جریان مهدی هاشمی بودند که بین شخصیت مقاممعظّمرهبری و آقای هاشمی رفسنجانی، تفکیک قائل میشدند؛ آقای هاشمی را حلواحلوا میکردند و آیتالله خامنهای را مطابق اهداف آمریکا میدانستند. سیّدمحسن روحانی، مفصّل در مقابل این جریان، ایستاد. فکر کنید که یک طلبه 23-24 ساله، چنین روشنضمیری سیاسی داشته باشد. در عینحال، بسیار متّقی بود. مثلاً در مورد یکی از علما که آنوقت با امام، درگیر و منزوی شد، ایشان میگفت چون علناً استغفار کرده، ما دیگر از او بدگویی نمیکنیم.
فضای سیاسی آن زمان، تندتر از الان بود و تنش سیاسی بسیار زیادی وجود داشت. درگیریهای خانوادگی و فامیلی براساس مسائل سیاسی، زیاد بود. ولی ایشان، حلم و بردباری مثالزدنی داشت. با اینکه در مقام پاسخ به طرفداران منافقین، طرفداران بنیصدر، طرفداران جریان مهدی هاشمی و ... برمیآمد، ولی خیلی با مدارا و آرامش کامل برخورد میکرد و این، در فضای جناحبندیها و جدلهای آنروز، بسیار ارزش داشت. ماها وقتی بحث میشد، تند میشدیم و میخروشیدیم. فشار، رویمان میآمد که مثلاً این آدم، حرف ناحساب میزند. ولی ایشان در کمال حلم و سعه صدر، با اطمینان به نفس خوبی، برخورد میکرد.
به صله رحم، خیلی اهمیت میداد و با همین روحیه آرام، با بعضی از ارحام که بهدلیل منش خاص فکری و دینی برای ما قابل تحمّل نبودند و نمیتوانستیم با آنها ارتباط بگیریم، راحت میتوانست رفیق شود و تأثیر بگذارد.
حضور مؤثّر و انگیزه بخش در خطّ مقدّم
شهید روحانی بهعلّت شرایط سخت آنروز و نزدیکی منطقه عملیاتی آبادان با دشمن، همین منطقه را در سالهای 59 و 60 برای حضور تبلیغی انتخاب کرد. فاصله ما در منطقه آبادان با دشمن، بهاندازه فاصله عرض اروندرود بود؛ 400 متر، 500 متر. به تناسب عرض اروند، بعضیجاها کم و زیاد میشد. همین که عراقیها خمپاره میانداختند، در شهر فرود میآمد.
در این شرایط، نیاز به روحانیونی بود که انگیزههای لازم برای حضور در جبهه را تقویت کنند. بهخصوص در میان نیروهای ارتش و ژاندارمری. دنیای بسیج، یک دنیای دیگری بود و انگیزههای لازم را در حدّ اعلاء داشت. لذا شهید روحانی در سال اوّل و دوّم جنگ، در حوزههای غیر از بسیج، حضور پیدا میکرد. بعد از سال 60 و بهویژه، از زمان تشکیل تیپ 17 علیابنابیطالب(ع) قم، بیشتر وقتش را در این تیپ به فرماندهی شهید زینالدّین میگذراند.
در عملیات بیتالمقدّس، در یگان رزمی 106 با لباس روحانی خدمت میکرد. در خط مقدّم و کنار رزمندگان، کار تبلیغی انجام میداد. حضور ایشان در جمع بچّهها، فوقالعادّه مؤثّر بود. بچّهها در فضای سخت و سنگین جراحت و اسارت و...، به کسی نیاز دارند که قلمبه روحیهدادن به رزمندگان باشد و سیّدمحسن روحانی، بسیار در این زمینه مؤثّر بود.
حضور مستمرّ در خطّ هولناک جزیره
بعد از عملیات خیبر، در جزیره مجنون جنوبی، یک خط پدافندی گرفتیم. دشمن در عملیات والفجر8 و از دستدادن فاو، ضربه سنگینی متحمّل شد. تنها جایی که محلّ دسترسی عراق به خلیج فارس است، دهانه فاو است به عرض حدود 60-70 کیلومتر.
این دسترسی در والفجر8، از عراق گرفته شد. ما دو عملیات سنگین در جزیره مجنون انجام دادیم؛ یکی عملیات بدر در سال 63 و دیگری، عملیات خیبر در سال 62. در عملیات خیبر، تا کنار دجله پیش رفتیم، ولی نتوانستیم بایستیم و بچّهها به تناسب شرایط، سر مواضع قبل از عملیات برگشتند.
در جزیره، خطّی داشتیم که فوقالعاده حسّاس بود. روزانه شهید میدادیم و بعضی روزها، چندصد شهید داشتیم. با اینحال، حفظ موضع آنجا، بسیار مهم بود. دشمن مانند عقابی در یک ارتفاع، به ما اشراف داشت و بچّهها با چنگ و دندان ایستادگی میکردند.
شهید روحانی بعد از عملیات فاو، برای سرکشی به بچّهها در خطّ مقدّم، به جزیره آمد. گردانهای عملیاتی ما در این خط، شاید سه - چهار روز و حدّاکثر هفت روز میتوانستند مقاومت کنند. در این شرایط، حضور یک نفر بهصورت ممتدّ و طولانی در این خطّ، خیلی نادر بود. ولی سیّدمحسن روحانی، بیش از چهلروز با لباس روحانیت، همراه گردانهای مختلف در آن منطقه هولناک، حضور داشت.
حجّ من، اینجاست
قبل از شهادت، برای مرخصی چندروزه به قم آمد و به مشهد، مشرّف شد و برگشت جبهه. همین که به منطقه رسید، گفت میخواهم به خط بروم و سری به بچّهها بزنم. بچّهها در جزیره مجنون بودند؛ در همان خط سهمگین جزیره. روز دوّمی که به آنجا رفت، پذیرفته شد برای شهادت. معلوم بود که بالاخره حاجت خویش را از امام رضا علیهالسّلام گرفت.
در سال 63، سهمیه حجّی از لشکر اعلام کردند تا بهصورت تشویقی، یکعدّه را بفرستند. هزینهاش 20 تومان یا 27 تومان بود؛ دقیق یادم نیست. تعدادی از دوستان که الان هم در قید حیاتاند، موفّق به تشرّف به حج شدند. اما شهید روحانی گفت حجّ من، اینجاست و آن سهمیه را قبول نکرد. اصلاً نمیشود توصیف کرد که اینها در چه عوالمی بودند.
تقیّد به اذکار و تعقیبات
در موضوعات معنوی و سلوکی، فوقالعاده بود، ولی اصلاً اهل ریا و بروزدادن نبود. تعقیبات نماز صبح را میخواند. حتّی وقتی که خسته بود، یکمقدار تعقیبات میخواند و بقیه اذکار را در رختخواب میگفت. یادم نمیرود که بهخصوص در هنگام طلوع آفتاب و غروب آفتاب، دائمالذّکر بود. اینها اوقاتی هستند که در قرآن و روایات، تأکید شدهاند.
خیلی از اوقات دیگر هم مشغول ذکر بود، ولی با بچّهها بسیار با نشاط برخورد میکرد. شوخیهای غلیظ با بچّهها داشت و بسیار حاضرجواب بود. اگر کسی، اصطلاحاً تیکّهای میانداخت، حتماً از طرف ایشان، بیجواب نمیماند!
توفیق در تبلیغ فردی و رو در رو
در کار تبلیغ فردی و چهرهبهچهره، بسیار موفّق بود. خیلی اهل سخنرانی نبود و تبلیغ چهرهبهچهره و ارتباط دائم با تکتک افراد را ترجیح میداد. لذا تقریباً تمام بسیجیهای قمی که تا زمان شهادت ایشان در مناطق عملیاتی بودند، مواجهه رودررو با ایشان داشتهاند و خاطراتی از این برخوردها دارند.
بهشدّت اهل رفاقت و محبّت و جذب بود. هم در دوره انقلاب و در مسجد محلّه، با تیپهای مختلف رفیق میشد، و هم در جبهه. فقط در این حدّ نبود که مثلاً جلسه مسجد را اداره کند. با بنّا، با طلبه، با دانشجو، با دانشآموز، با همه تیپی سعی میکرد ارتباط برقرار کند. کوچکترها را تحویل میگرفت و به آنها شخصیت میداد.
نان و ماست و دوچرخه ساده
بسیار بسیار کمتوقّع بود. ما در زندگی روزمرّه، وقتی به خانه میرویم، بهطور طبیعی توقّعی از مادر خانواده داریم که غذایی معمولی آماده کرده باشد. ولی ایشان در خانه اینطور بود که اگر گرسنه میشد، از سر سفره، نان خالی برمیداشت و کتاب مطالعه میکرد و نان خالی میخورد! اهل این نبود که مثلاً به مادر خانواده بگوید فلان غذا را میخواهم. اصلاً نمیدانم بار و زحمتی برای مادر خانواده، داشت یا نه؟ حتّی لباسهایش را هم خودش میشست. مثل امروز نبود که عموم مردم، ماشین لباسشویی خودکار داشته باشند. حدّاکثر از این ماشینهای سطلی بود.
نه اینکه اهل خوردن نباشد؛ یعنی اگر غذای لذیذی گیرش میآمد، خوب میخورد! اما نفسش را عادت نداده بود؛ یعنی اصلاً مقیّد نبود که شکمش را با غذای گرم یا لذیذ، سیر کند. مکرّر دیده میشد که چه در خانه و چه در حجره، با نان خالی یا نان و ماست، سدّ جوع میکند.
هیچ هزینه اضافی از بیتالمال نداشت. کهنهترین لباسهای جبهه را میگرفت و تا آنجا که ممکن بود، از امکانات جبهه استفاده نمیکرد. یکبار که اخوی کوچکتر را بهعنوان همراه به جبهه برد، پول کرایه قطار او را پرداخت کرد. بسیار در این مسائل دقّت میکرد.
در شهر هم یک دوچرخه ساده داشت و با آن به دیدن رفقای طلبه و هم بحثیها میرفت. چند بار همین دوچرخهاش را دزدیدند. او هم دوچرخه دیگری تهیّه میکرد. لباسش در نهایت سادگی و بیآلایشی بود. در خانه هم هیچ تکلیف و خواستهای از مادر نداشت. یکبار از والده سؤال کردم، ایشان هم چیزی در ذهنش نبود.
ما هم معلوم نیست که ماندنی باشیم
قبل از دوران طلبگی و زمان تحصیل ابتدایی، در مغازه فروش لوازم خانگی پدرشان در اطراف شیخان، کار میکرد. در همان سنّ و سال، بسیار مراقب بود که خلاف واقع به مشتری نگوید. اگر کالا ساخت ایران بود، میگفت ایرانی است و اگر ساخت خارج بود، میگفت: «نمیدانم، میگویند خارجی است!»
پس از شهادت اخوی بزرگترشان، همسر و یک فرزند از ایشان به یادگار مانده بود. به آسیّدمحسن گفتیم که چرا با همسر برادر شهیدشان، ازدواج نمیکند؟ گفت: «ما هم معلوم نیست که ماندنی باشیم». تا آخر عمر هم ازدواج نکرد و منتظر رفتن بود. با اینحال، آنقدر بیتکبّر بود که در مراسم عروسی رفیق و همسایهشان، از اوّل تا آخر مراسم، دم درب نشست و چای میهمانان را آماده میکرد.
یک شب خواب دیدم که بسیار طولانی با ایشان، مباحثه میکردم؛ یک بحث مفصّل فقهی بود. آخرین جملهای که به بنده گفت، این بود که «شماها در عالَم الفاظ، اسیر هستید». منظورش این بود که یکمقدار به حقایق و معانی برگردید و خودتان را از بند و تعلّق ظواهر، نجات بدهید.
ابوی، آدرس بنیاد شهید را بلد نبود
خبر شهادت هر دو اخوی بزرگوار (آقا سیّدمحمّد مهدی و آقا سیّدمحسن) را خودم به خانواده دادم. پدر و مادر ایشان، اعتقاداتی داشتند که براساس آن، هیچ واکنش خاصّی که نشانگر جزع و بیتابی باشد، بروز نمیدادند. بالاخره اینکه انسان، فرزند رشیدی مثل آسیّد محسن را دست بدهد، چیز سادهای نیست.
مرحوم ابوی در مراسم تشییع جنازه در حرم، صحبت کوتاهی کردند و دعای به امام را مدّ نظر داشتند. در نهایت صبر و تواضع، هیچگونه شکوه و توقّعی نداشت. اصلاً مرحوم ابوی، آدرس بنیاد شهید را بلد نبود!
اینها باید در تاریخ انقلاب اسلامی و دفاع مقدّس، باقی بماند و نسلهای امروز و آینده بدانند؛ پدر و مادر شهید، بعد از شهادت دو فرزندشان، یکبار هم پیش نیامد که از سایر فرزندان بخواهند به جبهه نروند. حتّی یکبار هم نشد که مثلاً بگویند دو روز مرخصی را بیشتر بمان. در بین فامیل، زیاد میگفتند که شما دیگر سهمتان را دادهاید.
ولی بعد از شهادت سیّد محمّدمهدی و سیّدمحسن تا پایان جنگ که چهار اخوی دیگر توفیق داشتیم و در جبهه و جنگ حاضر بودیم، یکبار پیش نیامد که به یکی از ما بگویند: دو روز دیگر، در قم بمان! آنموقع ما جوان بودیم و خیلی متوجّه این عظمت نمیشدیم. امروز که صاحب فرزند شدهام، معنا و دشواری آن کار والدین محترم را میفهمم. این انگیزهها و روحیهها و فداکاریها باعث شد که انقلاب، ماندگار شود و کسی که مقابل حرکت انقلاب بایستد، با این ایثارها و فداکاریها مواجه است.
همان موقع، خانوادههایی در کنار میدان بودند که تماشاچی بودند و به ما پوزخند میزدند. ولی والدین شهید، به اینها کاری نداشتند و با کس دیگری معامله کرده بودند.
منبع: رجانیوز
211001