بعد از سخنرانی، دیدم خانمی به اطرافیان اصرار میورزد که با من صحبت کند. خانم جلو آمد و گفت: پسر من در دست بعثیها اسیر بود و همین چند روز قبل به من خبر دادند که او زیر شکنجه کشته شده است، شما از قول من به امام سلام برسانید و بگویید: پسر من فدای شما؛ من ناراحت نیستم.
کد خبر: ۶۲۲۳۱ تاریخ انتشار : ۱۳۹۴/۰۷/۰۲
دکترم یک روز دید که با این دست بغلش گرفتهام، خیلی تشویق کرد، گفت این بچه دست تو را خوب میکند! وقتی از روی محبت این بچه را بغل میگیری، همین باعث میشود سنگینیاش را تحمل کنی؛ همینطور هم شد.
کد خبر: ۶۲۱۵۵ تاریخ انتشار : ۱۳۹۴/۰۷/۱۱