۲۴ مهر ۱۴۰۳ ۱۲ ربیع الثانی ۱۴۴۶ - ۳۶ : ۰۶
در کتاب «موکب آمستردام» میخوانیم
«موکب آمستردام»، خردهروایتهایی است از زائران دوردست سیدالشهدا؛ زائرانی که از اروپا به مقصد زیارت پیاده امام حسین رهسپار شدهاند. زهرا پرستار ترک و مقیم هلند در یکی از روایتها از معاملهای که با خدا کرده میگوید.
عقیق:«موکب آمستردام»، خردهروایتهایی است از زائران دوردست سیدالشهدا؛ زائرانی که از اروپا به مقصد زیارت پیادهی امام حسین رهسپار شدهاند.
زائرانی که امام حسین را نه در کربلا و نجف و قم و مشهد و...، بلکه در قلب اروپا یافتهاند، و دریافتهاند که عشق حسین(ع) زمین و زمان و مکان نمیشناسد و چه بخواهی و چه نخواهی عالمگیر خواهد شد. فقط باید خود را به این دریای عظیم سپرد تا به ساحل آرامش رسید. بهزاد دانشگر، در این کتاب در تلاش است با به تصویر کشیدن عشق زائران امام حسین(ع)، روایتی از تلاش آنان برای فدا شدن در مسیر سیدالشهدا را برای مخاطبان تصویر کند.
بر اساس این گزارش،در ادامه یکی از روایتهای این کتاب فرا روی مخاطبان قرار میگیرد؛
زهرا، ۲۲ساله، پرستار، ترک مقیم هلند. تابعیت من هلندی است ولى ترک محسوب میشوم. من در هلند به دنیا آمدم و بزرگ شدم. مادرم در هلند به دنیا آمده و پدرم هم یکسالگى به هلند آمده؛ یعنی تمام فامیلمان در هلند بزرگ شدند.
ما توی هلند در شهر «دن هاگ» زندگى میکنیم و من پرستار هستم. اینجا مدرسه رفتهام ولى فرهنگمان را فراموش نکردهام. احکام و باورهای شیعی برایمان اهمیت زیادی دارد.
از همان کوچکی عشق امام حسین(ع) را درک کردیم؛ براى اینکه هر وقت یک جرعه آب مى نوشیدیم والدینمان میگفتند: «السلام علیک یا اباعبدلله (ع)» بعد از چند وقت والدینم به من فهماندند که من یک سیّد هستم و از فامیل امام حسین(ع). من ایشان را همیشه به عنوان پدربزرگم میشناختهام. وقت نقاشى همیشه یک گنبد طلا میکشیدم، کنارش یک مرد پیر و یک دختر کوچک که خودم بودم.
به نظر من امام حسین(ع) آنقدر بزرگاند که تمام قلبها را توی خودشان جا دادهاند. من یک جملهای دارم که آن را همهجا مینویسم: «امام حسین(ع) قلبشان را فداى خدا کردند و خدا هم میلیونها قلب را به امام حسین (ع) داد.» کارى که امام حسین(ع) کردند این بود که براى عدالت ایستادند و جنگیدند؛ براى از بینبردن بیعدالتى. پس بهترین کاری که ما امروزه و در این دنیای ناعادلانه میتوانیم بکنیم این است که پیامهای امام حسین(ع) را دنبال کنیم و پیام عاشورا را در تمام عالم منتشرکنیم؛ البته همین الان هم با عنایت اهلبیت (ع) این پیام دارد منتشر میشود؛ یعنی ما الان داریم میبینیم که جلسات و برنامههای مختلفی توی اروپا سازماندهی شدهاند برای زیارت اربعین. هر سال هم میبینیم که در اربعین مردم بیشترى آمدهاند. پارسال میتوانستى قبل از اربعین توی بینالحرمین بنشینى؛ اما الان اصلاً نمیتوانى. از یک طرف خیلى خوشحالم که مردم بیشترى میآیند؛ ولى از طرف دیگر هم باعث حسرت است که نمیتوانیم برویم زیر گنبد طلایى.
من فکر میکنم این معرفت و این زیارت را بدهکار والدینمان هستیم؛ چون با همان سلامهایی که موقع آبخوردن میدادیم برای همیشه یادمان ماند که اماممان را با بیآبی آزار دادند.
من از دهسالگى حجاب گذاشتم. روزهای اول حتی فامیل خودم هم تعجب کرده بودند از این تصمیمم. من آن وقتها دبستان میرفتم. روز اولى که باحجاب داخل مدرسه شدم همه با خودشان فکر میکردند فردا حتماً حجابپوشیدنم را کنار میگذارم. الان هم نمیدانم دلیل حجابپوشیدنم چى بود و براى چى شروع به پوشیدنش کردم. شاید این بود که من از سن پنجسالگى همیشه به مسجد میرفتم. یک جورهایی از سن اصلى خودم هم بزرگتر بودم و انگار بیشتر درک میکردم. حتی وقتى مسجد میرفتم به بقیۀ بچهها درس میدادم و داستان برایشان میگفتم. بچهها به من به عنوان یک الگو نگاه میکردند. شاید سیّدبودن من توی این نگاه بیتأثیر نبوده است.
بهمرور که برای بچهها داستان تعریف میکردم، دیدم یک جور احساس ماورائی در این کار وجود دارد؛ چون نمىشد که خودبهخود این داستانها به ذهن من برسد؛ باید چیزى باشد که آدم را در این راه ترغیب و هدایت کند. بهطورمثال دربارۀ حجاب برای بچهها تعریف میکردم که زنها مروارید هستند و مروارید در پوستۀ خود زیباست. وقتى که پوستهاش را باز کنى، گرد و خاک میتواند روی مروارید بنشیند و به نظر من بهتر است زنها هم همینجور باحجاب پاکیزه بمانند.
حالا وقتى به حجاب فکر میکنم به یاد حضرت زینب(س) مىافتم. حالا میگویم همین حجاب که روى سر ماست، یک آیه از قرآن است. وقتى هم به حضرت زینب(س) فکر میکنم یاد حضرت زهر(س) میافتم؛ چون آنها در اصل بهترین مثال و الگوی زن در دین اسلام بودهاند. آنها خیلى زیبا بودهاند ولى در بیرون از خانه کسی از ایشان چیزی نمیدید. البته که حجابگذاشتن سختیهای خودش را دارد؛ ولی اصولاً هر چیزی که باارزش باشد آسان به دست نمیآید؛ مثل همین زیارت کربلا. آمدن به زیارت امسال خیلى برایم سخت بود؛ چون بیماریهای خاصی دارم و از دکتر اجازه نداشتم بیایم به چنین سفری که اینقدر ریسک دارد. قبل از سفرم هم غش کردم و از پلهها افتادم. این باعث شد که آسیب مغزى هم ببینم و سلولهای عصبی دستهایم پاره شوند. مسائل دیگری هم توی زندگیام بود که همهشان دستبهدست همدیگر داده بودند تا آمدن به این سفر برایم سختتر شود. محل کارم چند تا تغییر شغلی داشتم که باید خودم را به آن مسئولیت جدید معرفی میکردم. یک روز قبل از پروازمان بهم زنگ زدند که حتماً باید بروم محل کارم وگرنه جریمه میشوم؛ ولى باز هم با خودم گفتم باهاشان میجنگم. جنگیدم و گفتم که در این زمان هلند نیستم و نمیتوانم بیایم. هرطور که میخواهد بشود بگذار بشود؛ من حتماً میروم. همۀ مسئولیتها را قبول میکنم و وقتى برگشتم همه چیز را دوباره درست میکنم؛ ولى توی دلم باز هم تردید داشتم و نمیدانستم چهکار کنم؟ وقتی برگشتم جوابشان را چه بدهم؟ چون از نظر اقتصادى هم وقتى برمیگردى اوضاع مالی زیاد خوب نیست. باید جریمه بدهیم و هزینههای سفر هم بوده است. بااینحال فکر کردم وقتى آدم میآید زیارت امام حسین(ع)، رنج و سختیهای آدم را بیجواب نمیگذارند. اصلاً شاید امام حسین(ع) کاری کند که من از زیارت برگردم و هیچ سختىای نکشم. همین فکر باعث شد که من قویتر بشوم و تصمیم بگیرم که این سفر را بیایم.
محل اسکان ما توی یک مجتمع هست در حاشیه کربلا که زیر نظر عتبه اداره میشود. وقتی میخواستم وارد شهرک مدینهالزائرین شوم، چمدانم را بازرسی کردند. دیدند خیلى دارو همراهم هست؛ به همین دلیل نمیگذاشتند بیایم داخل. من آن لحظه خیلى بههم ریختم؛ چون همان روز توی راه غش کرده بودم، نزدیک عمود ١٦٦، و من را برده بودند یک کلینیک. آنجا هم خیلى دارو بهم داده بودند. مقداری دارو هم دکترم در هلند داده بود و اینها خیلی شده بود. من گریه کردم و گفتم امروز روز سختى داشتهام و الان هم از بیمارستان میآیم. من از اروپا تا اینجا با خودم این همه دارو آوردهام؛ حتی در هواپیما هم مشکلى پیش نیامد حالا چرا نمیتوانم بروم داخل؟
یکی از خانمهای بازرسی گفت تو فقط براى چهار روز اینجا آمدى؛ چرا با خودت این همه دارو آوردى؟ حتی اگر مریض هم باشى اینقدر دارو براى چهار روز لازم ندارى. گفتم این داروها تنها براى من نیست. براى دیگران هم هست؛ چون من خودم پرستار هستم با خودم گفتم آنجا باید به دیگران هم کمک کنم. بعد فکر کردم این سختگرفتن حتماً برای من یک امتحان است و حکمتی دارد؛ مثل وقتى که آدم روزهدار است و تمام روز گرسنهای و تشنهای ولی وقتى اذان میشود و اجازه دارى آب بنوشى، دیگر دلت نمیخواهد. با خودت میگویى ده دقیقۀ دیگر هم میتوانم صبر کنم. به نظر من این هم همینجوری است. سه روز راه میروى و میروى و میروى و بالاخره میتوانى گنبد طلا را ببینى؛ ولى بغل کوچه میایستى و با خودت میگویى نگاه کنم یا نکنم؟ چون من خودم این حس را داشتم. وقتى بهم گفتند اگر این کوچه را دور بزنى گنبد طلا را میبینى، ده دقیقه ایستادم و نمیدانستم نگاه کنم یا نه. انگار به نظر من همهچیز زندگى همینجوری است. هر چیزى که زیباست آسان به دست نمیآید. باید برایش بجنگى؛ چون چیزهایی که آسان به دست می آید دیگر لذتى ندارد و احتمالاً امتحانی هم در آن نیست.
من همیشه عاشق سنگهاى کوچولو بودهام. من از آن دخترهایى هستم که واقعاً دخترند؛ زیورآلات، رنگ صورتى، همهچیز گلدار... من حتی توی چمدانم با خودم یکیدوتا عروسک کوچک آوردهام. عاشق زیورآلاتم و سنگهای تزیینی. عقیق یک جور انرژى خاص به من میدهد. من را یاد حضرت زهر(س) میاندازد. شرفالشمس و دُرّ نجف من را یاد امام على(س) میاندازد. من سنگهایی با رنگهای مختلف دارم. شرفالشمس زردم را توی ایران دادم برایم درست کنند. مشهد یک فردى بود که روى سنگها آیات خاصى مینوشت. من همیشه همۀ سنگهایم را از آنجا میخرم. ایندفعه فکر کردم چى بنویسم؟ یاد دعای ندبه افتادم: «أَیْنَ الطَّالِبُ بِدَمِ الْمَقْتُولِ بِکَرْبَلاءَ». امام زمان (عج) کجا هستند؟ روی صفحه ساعتم هم نوشته یا حسین(ع).
در حدیثی از امام صادق(ع) آمده که لازم نیست از زبانت استفاده کنى براى اینکه نشان دهى دینت چیست. من فکر میکنم با یک آیه از قرآن روی سرم یا نوع زیورآلاتی که دارم باید بتوانم خودم را معرفی کنم. وقتى مردم به من نگاه میکنند بفهمند این یک انقلابی است، یک شیعه است.
زیارت کربلا یکی از همان چیزهایی است که باعث میشود ما، هم خودمان را بشناسیم و هم بتوانیم با آن خودمان را به جهان معرفی کنیم. الان دیگر با این زیارت اربعین همۀ جهان دارد تصویر متفاوتی از شیعه پیدا میکند. ازطرف دیگر هم مواجهه با این سختیها باعث میشود خودمان هم بفهمیم در برابر اهلبیت علیهم السلام چقدر خضوع داریم. من همان سال قبل هم که آمدم خیلی سختی کشیدم. سال اولم بود که آمده بودم و چندان آشنا نبودم. خیلى سخت بود. حتی روز اول نمیتوانستم راه بروم. با خودم گفتم خدایا چهکار کنم؟ خیلى گریه کردم. فقط میگفتم کربلا، کربلا... من باید یک بار امام حسین(ع) را ببینم. ازطرف دیگر هم ناراحت بودم که امام على (ع) را باید ترک کنم تا بروم طرف امام حسین(ع). توی راه نگران بودم اصلاً نتوانم راه بروم. پاهایم تاول زده بود. آن وقت بود که با خدا معامله کردم؛ گفتم خدایا کمک کن پیش امام حسین (ع) بروم من هم بهجایش آنجا به هرکس احتیاج داشت کمک میکنم. از توی مسیر شروع کردم: صندلى چرخدار هل دادم، بچۀ شیرخوار بغل کردم، کیف افراد ناتوان را با خودم بردم تا آن سه روز رد شد و ما رسیدیم کربلا. یکهو انگار رسیده بودم خانه. خیلى زود گذشت.
امسال توی راه هیچ سختىای ندیدم ولى قبل از شروع سفر اذیت شدم؛ پس الان مطمئنم که توی این سفر باید سختی باشد. من فکر میکنم چیزى که آسان است ارزش هم ندارد. پارسال توی مسیر سفر سختى بود و امسال قبل از سفر. فکر کنم سال دیگر وقتى از سفر برگردم سختی بکشم!
من وقتى کسی را خوشحال میکنم خودم هم خوشحال میشوم. امسال سه شب نخوابیدم؛ چون به کلینیکهاى مختلف رفتم براى کمک. خیلى بهم خوش گذشت الحمدلله.
خیلى چیزهاى قشنگی توی این راه دیدم، ولى قشنگترینش روابطى است که آدمها توی این راه باهم دارند. بهطور معمول اگر از شما بپرسم که شما میتوانید روى پتوهایی که اینجاست بخوابید؟ در هلند حتماً میگفتى نه؛ من باید یک تخت تمیز داشته باشم؛ اما اینجا اینطور نیست. توی صف دستشویى میایستیم. بعضى وقتها غذا هست، بعضى وقتها هم نیست ولى حاضرى با دیگران غذایت را نصف کنى. وقتى آب میآورى با دارویت بخوری، قبل از اینکه برسى تمام شده. ارتباطى که با دیگران پیدا میکنى، دوستهای جدیدی که به دست میآوری، همهاش قشنگ است.
در تمام طول این سفر کسانی که بهطور معمول اصلاً نمیتوانند باهم کنار بیایند، اینجا سازگار میشوند؛ انگار ما همه باهم فامیل هستیم. من فکر میکنم این قشنگترین چیز است. باید حتماً یک قدرتى باشد که اینهمه آدم را کنار هم جمع کند و این آرامش را بیاورد؛ چون اگر این اتفاقها در هلند مىافتاد همدیگر را مىخوردند.
منبع:فارس
زائرانی که امام حسین را نه در کربلا و نجف و قم و مشهد و...، بلکه در قلب اروپا یافتهاند، و دریافتهاند که عشق حسین(ع) زمین و زمان و مکان نمیشناسد و چه بخواهی و چه نخواهی عالمگیر خواهد شد. فقط باید خود را به این دریای عظیم سپرد تا به ساحل آرامش رسید. بهزاد دانشگر، در این کتاب در تلاش است با به تصویر کشیدن عشق زائران امام حسین(ع)، روایتی از تلاش آنان برای فدا شدن در مسیر سیدالشهدا را برای مخاطبان تصویر کند.
بر اساس این گزارش،در ادامه یکی از روایتهای این کتاب فرا روی مخاطبان قرار میگیرد؛
زهرا، ۲۲ساله، پرستار، ترک مقیم هلند. تابعیت من هلندی است ولى ترک محسوب میشوم. من در هلند به دنیا آمدم و بزرگ شدم. مادرم در هلند به دنیا آمده و پدرم هم یکسالگى به هلند آمده؛ یعنی تمام فامیلمان در هلند بزرگ شدند.
ما توی هلند در شهر «دن هاگ» زندگى میکنیم و من پرستار هستم. اینجا مدرسه رفتهام ولى فرهنگمان را فراموش نکردهام. احکام و باورهای شیعی برایمان اهمیت زیادی دارد.
از همان کوچکی عشق امام حسین(ع) را درک کردیم؛ براى اینکه هر وقت یک جرعه آب مى نوشیدیم والدینمان میگفتند: «السلام علیک یا اباعبدلله (ع)» بعد از چند وقت والدینم به من فهماندند که من یک سیّد هستم و از فامیل امام حسین(ع). من ایشان را همیشه به عنوان پدربزرگم میشناختهام. وقت نقاشى همیشه یک گنبد طلا میکشیدم، کنارش یک مرد پیر و یک دختر کوچک که خودم بودم.
به نظر من امام حسین(ع) آنقدر بزرگاند که تمام قلبها را توی خودشان جا دادهاند. من یک جملهای دارم که آن را همهجا مینویسم: «امام حسین(ع) قلبشان را فداى خدا کردند و خدا هم میلیونها قلب را به امام حسین (ع) داد.» کارى که امام حسین(ع) کردند این بود که براى عدالت ایستادند و جنگیدند؛ براى از بینبردن بیعدالتى. پس بهترین کاری که ما امروزه و در این دنیای ناعادلانه میتوانیم بکنیم این است که پیامهای امام حسین(ع) را دنبال کنیم و پیام عاشورا را در تمام عالم منتشرکنیم؛ البته همین الان هم با عنایت اهلبیت (ع) این پیام دارد منتشر میشود؛ یعنی ما الان داریم میبینیم که جلسات و برنامههای مختلفی توی اروپا سازماندهی شدهاند برای زیارت اربعین. هر سال هم میبینیم که در اربعین مردم بیشترى آمدهاند. پارسال میتوانستى قبل از اربعین توی بینالحرمین بنشینى؛ اما الان اصلاً نمیتوانى. از یک طرف خیلى خوشحالم که مردم بیشترى میآیند؛ ولى از طرف دیگر هم باعث حسرت است که نمیتوانیم برویم زیر گنبد طلایى.
من فکر میکنم این معرفت و این زیارت را بدهکار والدینمان هستیم؛ چون با همان سلامهایی که موقع آبخوردن میدادیم برای همیشه یادمان ماند که اماممان را با بیآبی آزار دادند.
من از دهسالگى حجاب گذاشتم. روزهای اول حتی فامیل خودم هم تعجب کرده بودند از این تصمیمم. من آن وقتها دبستان میرفتم. روز اولى که باحجاب داخل مدرسه شدم همه با خودشان فکر میکردند فردا حتماً حجابپوشیدنم را کنار میگذارم. الان هم نمیدانم دلیل حجابپوشیدنم چى بود و براى چى شروع به پوشیدنش کردم. شاید این بود که من از سن پنجسالگى همیشه به مسجد میرفتم. یک جورهایی از سن اصلى خودم هم بزرگتر بودم و انگار بیشتر درک میکردم. حتی وقتى مسجد میرفتم به بقیۀ بچهها درس میدادم و داستان برایشان میگفتم. بچهها به من به عنوان یک الگو نگاه میکردند. شاید سیّدبودن من توی این نگاه بیتأثیر نبوده است.
بهمرور که برای بچهها داستان تعریف میکردم، دیدم یک جور احساس ماورائی در این کار وجود دارد؛ چون نمىشد که خودبهخود این داستانها به ذهن من برسد؛ باید چیزى باشد که آدم را در این راه ترغیب و هدایت کند. بهطورمثال دربارۀ حجاب برای بچهها تعریف میکردم که زنها مروارید هستند و مروارید در پوستۀ خود زیباست. وقتى که پوستهاش را باز کنى، گرد و خاک میتواند روی مروارید بنشیند و به نظر من بهتر است زنها هم همینجور باحجاب پاکیزه بمانند.
حالا وقتى به حجاب فکر میکنم به یاد حضرت زینب(س) مىافتم. حالا میگویم همین حجاب که روى سر ماست، یک آیه از قرآن است. وقتى هم به حضرت زینب(س) فکر میکنم یاد حضرت زهر(س) میافتم؛ چون آنها در اصل بهترین مثال و الگوی زن در دین اسلام بودهاند. آنها خیلى زیبا بودهاند ولى در بیرون از خانه کسی از ایشان چیزی نمیدید. البته که حجابگذاشتن سختیهای خودش را دارد؛ ولی اصولاً هر چیزی که باارزش باشد آسان به دست نمیآید؛ مثل همین زیارت کربلا. آمدن به زیارت امسال خیلى برایم سخت بود؛ چون بیماریهای خاصی دارم و از دکتر اجازه نداشتم بیایم به چنین سفری که اینقدر ریسک دارد. قبل از سفرم هم غش کردم و از پلهها افتادم. این باعث شد که آسیب مغزى هم ببینم و سلولهای عصبی دستهایم پاره شوند. مسائل دیگری هم توی زندگیام بود که همهشان دستبهدست همدیگر داده بودند تا آمدن به این سفر برایم سختتر شود. محل کارم چند تا تغییر شغلی داشتم که باید خودم را به آن مسئولیت جدید معرفی میکردم. یک روز قبل از پروازمان بهم زنگ زدند که حتماً باید بروم محل کارم وگرنه جریمه میشوم؛ ولى باز هم با خودم گفتم باهاشان میجنگم. جنگیدم و گفتم که در این زمان هلند نیستم و نمیتوانم بیایم. هرطور که میخواهد بشود بگذار بشود؛ من حتماً میروم. همۀ مسئولیتها را قبول میکنم و وقتى برگشتم همه چیز را دوباره درست میکنم؛ ولى توی دلم باز هم تردید داشتم و نمیدانستم چهکار کنم؟ وقتی برگشتم جوابشان را چه بدهم؟ چون از نظر اقتصادى هم وقتى برمیگردى اوضاع مالی زیاد خوب نیست. باید جریمه بدهیم و هزینههای سفر هم بوده است. بااینحال فکر کردم وقتى آدم میآید زیارت امام حسین(ع)، رنج و سختیهای آدم را بیجواب نمیگذارند. اصلاً شاید امام حسین(ع) کاری کند که من از زیارت برگردم و هیچ سختىای نکشم. همین فکر باعث شد که من قویتر بشوم و تصمیم بگیرم که این سفر را بیایم.
محل اسکان ما توی یک مجتمع هست در حاشیه کربلا که زیر نظر عتبه اداره میشود. وقتی میخواستم وارد شهرک مدینهالزائرین شوم، چمدانم را بازرسی کردند. دیدند خیلى دارو همراهم هست؛ به همین دلیل نمیگذاشتند بیایم داخل. من آن لحظه خیلى بههم ریختم؛ چون همان روز توی راه غش کرده بودم، نزدیک عمود ١٦٦، و من را برده بودند یک کلینیک. آنجا هم خیلى دارو بهم داده بودند. مقداری دارو هم دکترم در هلند داده بود و اینها خیلی شده بود. من گریه کردم و گفتم امروز روز سختى داشتهام و الان هم از بیمارستان میآیم. من از اروپا تا اینجا با خودم این همه دارو آوردهام؛ حتی در هواپیما هم مشکلى پیش نیامد حالا چرا نمیتوانم بروم داخل؟
یکی از خانمهای بازرسی گفت تو فقط براى چهار روز اینجا آمدى؛ چرا با خودت این همه دارو آوردى؟ حتی اگر مریض هم باشى اینقدر دارو براى چهار روز لازم ندارى. گفتم این داروها تنها براى من نیست. براى دیگران هم هست؛ چون من خودم پرستار هستم با خودم گفتم آنجا باید به دیگران هم کمک کنم. بعد فکر کردم این سختگرفتن حتماً برای من یک امتحان است و حکمتی دارد؛ مثل وقتى که آدم روزهدار است و تمام روز گرسنهای و تشنهای ولی وقتى اذان میشود و اجازه دارى آب بنوشى، دیگر دلت نمیخواهد. با خودت میگویى ده دقیقۀ دیگر هم میتوانم صبر کنم. به نظر من این هم همینجوری است. سه روز راه میروى و میروى و میروى و بالاخره میتوانى گنبد طلا را ببینى؛ ولى بغل کوچه میایستى و با خودت میگویى نگاه کنم یا نکنم؟ چون من خودم این حس را داشتم. وقتى بهم گفتند اگر این کوچه را دور بزنى گنبد طلا را میبینى، ده دقیقه ایستادم و نمیدانستم نگاه کنم یا نه. انگار به نظر من همهچیز زندگى همینجوری است. هر چیزى که زیباست آسان به دست نمیآید. باید برایش بجنگى؛ چون چیزهایی که آسان به دست می آید دیگر لذتى ندارد و احتمالاً امتحانی هم در آن نیست.
من همیشه عاشق سنگهاى کوچولو بودهام. من از آن دخترهایى هستم که واقعاً دخترند؛ زیورآلات، رنگ صورتى، همهچیز گلدار... من حتی توی چمدانم با خودم یکیدوتا عروسک کوچک آوردهام. عاشق زیورآلاتم و سنگهای تزیینی. عقیق یک جور انرژى خاص به من میدهد. من را یاد حضرت زهر(س) میاندازد. شرفالشمس و دُرّ نجف من را یاد امام على(س) میاندازد. من سنگهایی با رنگهای مختلف دارم. شرفالشمس زردم را توی ایران دادم برایم درست کنند. مشهد یک فردى بود که روى سنگها آیات خاصى مینوشت. من همیشه همۀ سنگهایم را از آنجا میخرم. ایندفعه فکر کردم چى بنویسم؟ یاد دعای ندبه افتادم: «أَیْنَ الطَّالِبُ بِدَمِ الْمَقْتُولِ بِکَرْبَلاءَ». امام زمان (عج) کجا هستند؟ روی صفحه ساعتم هم نوشته یا حسین(ع).
در حدیثی از امام صادق(ع) آمده که لازم نیست از زبانت استفاده کنى براى اینکه نشان دهى دینت چیست. من فکر میکنم با یک آیه از قرآن روی سرم یا نوع زیورآلاتی که دارم باید بتوانم خودم را معرفی کنم. وقتى مردم به من نگاه میکنند بفهمند این یک انقلابی است، یک شیعه است.
زیارت کربلا یکی از همان چیزهایی است که باعث میشود ما، هم خودمان را بشناسیم و هم بتوانیم با آن خودمان را به جهان معرفی کنیم. الان دیگر با این زیارت اربعین همۀ جهان دارد تصویر متفاوتی از شیعه پیدا میکند. ازطرف دیگر هم مواجهه با این سختیها باعث میشود خودمان هم بفهمیم در برابر اهلبیت علیهم السلام چقدر خضوع داریم. من همان سال قبل هم که آمدم خیلی سختی کشیدم. سال اولم بود که آمده بودم و چندان آشنا نبودم. خیلى سخت بود. حتی روز اول نمیتوانستم راه بروم. با خودم گفتم خدایا چهکار کنم؟ خیلى گریه کردم. فقط میگفتم کربلا، کربلا... من باید یک بار امام حسین(ع) را ببینم. ازطرف دیگر هم ناراحت بودم که امام على (ع) را باید ترک کنم تا بروم طرف امام حسین(ع). توی راه نگران بودم اصلاً نتوانم راه بروم. پاهایم تاول زده بود. آن وقت بود که با خدا معامله کردم؛ گفتم خدایا کمک کن پیش امام حسین (ع) بروم من هم بهجایش آنجا به هرکس احتیاج داشت کمک میکنم. از توی مسیر شروع کردم: صندلى چرخدار هل دادم، بچۀ شیرخوار بغل کردم، کیف افراد ناتوان را با خودم بردم تا آن سه روز رد شد و ما رسیدیم کربلا. یکهو انگار رسیده بودم خانه. خیلى زود گذشت.
امسال توی راه هیچ سختىای ندیدم ولى قبل از شروع سفر اذیت شدم؛ پس الان مطمئنم که توی این سفر باید سختی باشد. من فکر میکنم چیزى که آسان است ارزش هم ندارد. پارسال توی مسیر سفر سختى بود و امسال قبل از سفر. فکر کنم سال دیگر وقتى از سفر برگردم سختی بکشم!
من وقتى کسی را خوشحال میکنم خودم هم خوشحال میشوم. امسال سه شب نخوابیدم؛ چون به کلینیکهاى مختلف رفتم براى کمک. خیلى بهم خوش گذشت الحمدلله.
خیلى چیزهاى قشنگی توی این راه دیدم، ولى قشنگترینش روابطى است که آدمها توی این راه باهم دارند. بهطور معمول اگر از شما بپرسم که شما میتوانید روى پتوهایی که اینجاست بخوابید؟ در هلند حتماً میگفتى نه؛ من باید یک تخت تمیز داشته باشم؛ اما اینجا اینطور نیست. توی صف دستشویى میایستیم. بعضى وقتها غذا هست، بعضى وقتها هم نیست ولى حاضرى با دیگران غذایت را نصف کنى. وقتى آب میآورى با دارویت بخوری، قبل از اینکه برسى تمام شده. ارتباطى که با دیگران پیدا میکنى، دوستهای جدیدی که به دست میآوری، همهاش قشنگ است.
در تمام طول این سفر کسانی که بهطور معمول اصلاً نمیتوانند باهم کنار بیایند، اینجا سازگار میشوند؛ انگار ما همه باهم فامیل هستیم. من فکر میکنم این قشنگترین چیز است. باید حتماً یک قدرتى باشد که اینهمه آدم را کنار هم جمع کند و این آرامش را بیاورد؛ چون اگر این اتفاقها در هلند مىافتاد همدیگر را مىخوردند.
منبع:فارس