کد خبر : ۹۸۳۲۳
تاریخ انتشار : ۲۱ مرداد ۱۳۹۷ - ۱۲:۰۲

رهبر انقلاب کدام «قاسم» را تحسین کردند + عکس

مادر شهیدان امینی گفت: بعد از شهادت محمود منتظر بازگشت پیکرش بودم، اما وقتی وصیت‌نامه‌اش را خواندم که نوشته بود «دوست‌دارم گمنام بمانم، دیدار به قیامت» قلبم لرزید. برای بازگشتش بسیار دعا کردم، اما...
عقیق:جنگ که بر ایران تحمیل شد، دیگر سن و جنسیت برای دفاع از کشور اهمیت نداشت. زن و مرد و پیر و جوان به میدان آمدند تا تجاوز دشمن را دفع کنند. برخی خانواده‌ها چند شهید تقدیم اسلام کردند و خانواده‌ای دیگر تنها فرزندشان را به جبهه فرستادند. خانواده امینی نیز از این امر مستثنی نبودند. آن‌ها چهار فرزند پسر و یک دخترشان را به جبهه فرستادند. آن‌ها ۲ فرزند را تقدیم اسلام کردند. یکی از آن‌ها در زمره شهدای مفقودالاثر قرار گرفت. در ادامه ماحصل گفت‌وگوی خبرنگار ما با خواهر و مادر این شهیدان بزرگوار را می‌خوانید.

صدیقه خواهر شهیدان امینی سخنانش را از یادآوری روزهای پیش از انقلاب آغاز کرد و گفت: من در یک خانواده هشت نفره بزرگ شدم. پنج برادر داشتم که چهار تن از آن‌ها در جریان انقلاب و جنگ شرکت کردند. محمود در دوران مبارزه با رژیم پهلوی فعالیت‌های انقلابی بسیاری داشت. او آن زمان دانشجوی رشته راه و ساختمان در دانشگاه علم و صنعت بود. زمانی که دانشگاه‌ها تعطیل شدند، او با دوستانش فعالیت‌های انقلابی‌شان را گسترش دادند. احمد برادر دیگرم در آن زمان ۱۶ ساله بود که بر روی دیوارها شعار «مرگ بر شاه» را می‌نوشت. امروز که در آسایش هستیم گفتن از شعارنویسی بر روی دیوار آسان است، ولی آن زمان که این امر یک جرم محسوب می‌شد، استرس و ترس‌های زیادی را هم در برداشت.

وی ادامه داد: ما در آن مقطع ساکن شیراز بودیم. قاسم برادر دیگرم آن زمان ۱۰ سال داشت. با وجود سن و سال کم همراه با خانواده در تظاهرات شرکت می‌کرد.

خواهر شهیدان امینی با اشاره به روزهای آغاز جنگ تحمیلی روایت کرد: «زمانی که جنگ بر کشورمان تحمیل شد، جهانبخش فرزند دوم خانواده به تازگی ازدواج کرده بود. او که سرباز منقضی سال ۵۶ بود، نخستین فردی بود که از خانواده وارد جنگ شد. آن‌زمان که صدام به ایران حمله کرد، ما درکی از جنگ نداشتیم. نمی‌دانستیم که چه عاقبتی در انتظار ماست و از سوی دیگر نمی‌دانستیم که این جنگ نابرابر چند وقت ادامه خواهد یافت. برادر کوچکمان قاسم هم برادرش را یک قهرمان می‌دانست و با افتخار در خانه تکرار می‌کرد که «داداش می‌خواد بره جنگ».

این خواهر شهید که حلقه اشک در چشمانش جمع شده بود، به اعزام دیگر برادرش اشاره کرد و گفت: محمود اواخر سال ۶۰ به مدت سه ماه به مناطق غرب کشور اعزام شد. پس از این‌که از آن‌جا برگشت، تحول عظیمی در روحیاتش ایجاد شده بود تا آن‌جایی‌که به نوجوانانی که در کوچه به ماشینی تکیه می‌دادند تذکر می‌داد که شاید صاحب این ماشین راضی نباشد شما به ماشینش تکیه بدهید. محمود به پدر هم توصیه می‌کرد تا نماز جماعت را در خانه برپا کند. از آن پس تا زمانی که پدرم در قید حیات بود، نمازها در خانه ما به جماعت برگزار می‌شد.

وی ادامه داد: من با وجود این‌که تنها فرزند دختر خانواده بودم، خودم را از دیگر جوانان سرزمینم مستثنی نمی‌دانستم به همین خاطر به عنوان امدادگر از سوی جهاد دانشگاهی در عملیات فتح المبین شرکت کردم. پس از این عملیات در بیمارستان طالقانی مستقر شدم و هر زمان که جبهه نیاز به امدادگر داشت من می‌رفتم. توفیق داشتم که سه مرتبه به جبهه اعزام شوم و به مجروحان خدمت کنم.

این خواهر شهید افزود: محمود پیش از دومین اعزامش، با مادرم در مراسم شب احیا شرکت کرد. روز بعد با ما خداحافظی کرد و رفت. برادرم یک هفته بعد از اعزامش در عملیات رمضان شرکت کرد و در آن‌جا به شهادت رسید. به جهت موقعیت منطقه عملیاتی، همرزمانش نتوانستند پیکرش را به عقب منتقل کنند. همزمان با محمود برادر دیگرم احمد نیز سرباز بود. احمد و محمود هر دو در عملیات رمضان شرکت کرده بودند. آن‌ها پیش از آغاز عملیات به طور اتفاقی همدیگر را دیدند و این آخرین دیدار دو برادر بود. حالا ۳۶ سال است که در انتظار بازگشت پیکرش هستیم.

محمود می‌خواست گمنام بماند

مادر شهید در گوشه‌ای از اتاق نشسته و آرام آرام اشک از چشمانش سرازیر می‌شود. صدای گریه‌های مادر شهید امان صحبت را از دختر می‌گیرد که زینب‌وار از برادرانش بگوید. دقایقی سکوت در اتاق حکم فرما می‌شود. خواهر شهید مادرش را به آرامش دعوت می‌کند. این بار نوبت مادر شهید که دلاوری فرزندانش بگوید. وی گفت: خاطرات احیای سال ۶۰ را فراموش نمی‌کنم که محمود در کنارم اشک می‌ریخت و عزاداری می‌کرد. بعد از شهادتش منتظر بازگشت پیکرش بودم، اما وقتی وصیت‌نامه‌اش را خواندم که نوشته بود: «دوست دارم گمنام بمانم، دیدار به قیامت». قلبم لرزید. از زمان شهادتش به بعد هر زمان که پیکر شهید گمنام را می‌آوردند، می‌گفتم شاید محمود من هم در میان این شهدا باشد. برای بازگشت پیکرش بسیار دعا کردم، اما دو دلیل باعث شد که دیگر منتظر بازگشتش نباشم. اول این که قربانی که در راه خدا را پس نمی‌گیرم و دلیل دوم خواسته محمود بود که می‌خواست گمنام بماند.

خواهر شهید در ادامه سخنان مادرش گفت: قاسم مدتی بعد از شهادت محمود تصمیم گرفت به جبهه برود. مادرم از او خواست تا درسش را بخواند، سپس برای اعزام ثبت نام کند، اما قاسم هوش و حواسش در میدان نبرد بود. روزی روبروی مادرم نشست و شروع کرد از وظایف یک مسلمان برای مقابله با کفر گفت. از سوی دیگر از رسالتی گفت که بر گردن دارد. می‌گفت: «بروید با مادر شهدای چند شهید صحبت کنید. آن‌ها اگر فرزند دیگری هم داشتند، تقدیم اسلام می‌کردند.»

وی اظهار داشت: قاسم می‌خواست اسلحه محمود را در دست بگیرد. مادرم راضی به اعزامش نمی‌شد. قاسم سرش را پایین انداخت و شروع به خوردن چای کرد. نخستین قطره اشکش که در لیوان چای ریخت، مادرم تاب نیاورد و گفت: «خدا به همراهت باشد.» مادرم ۳۲ سال است که آن لیوان را برای یادگاری نگه داشته است. قاسم اواخر سال ۶۱ برای نخستین بار به جبهه اعزام شد. قاسم اگر مجروحیتی داشت به مادرم نمی‌گفت. روزی مادرم حین تعویض لباس قاسم متوجه شد که شکمش فرورفتگی ایجاد شده است. زمانی که از او دلیلش را جویا شد، قاسم جواب داد: «شکمم با دسته موتور برخورد کرده است.»

وصیت نامه قاسم با سه خط نوشته شد

خواهر شهیدان امینی به نگرانی‌های مادر اشاره و تصریح کرد: مادر و پدرم سال ۶۴ به مکه مکرمه مشرف شدند. مادرم در آن‌جا خواب دید که سر قاسم بر زانوی حضرت ابوالفضل (ع) است. زمانی که به تهران برگشتند، مادرم در فرودگاه به دنبال قاسم بود. قاسم پس از نخستین اعزامش، در جستجوی شهادت رفت. سرانجام در سال ۶۵ طی عملیات والفجر ۸ به شهادت رسید. سالروز شهادت قاسم همزمان با ولادت حضرت ابوالفضل (ع) بود.

وی خاطرنشان کرد: رهبر معظم انقلاب در سال ۷۳ به خانه ما آمدند و پدر و مادرم دیدار داشتند. مادرم وصیت‌نامه قاسم که با سه خط متفاوت نوشته شده بود و آلبومی که قاسم با دست خط خودش و تصاویر رزمندگان تهیه کرده بود را نشان آقا دادند. آقا این آلبوم را مورد با دقت نگاه کردند و سپس قاسم را مورد تحسین قرار دادند.


منبع:دفاع پرس

ارسال نظر
پربازدیدترین اخبار
پنجره
تازه ها
پربحث ها
پرطرفدارترین عناوین