۰۳ آذر ۱۴۰۳ ۲۲ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۳۵ : ۰۱
در ادامه روایتی از شهید فرامرزی در سوریه به نقل از یکی از همرزمانش را میخوانید:
«برق
که وصل شد،چهارپایه را آوردم گذاشتم کنار دیواری که پر بود از تیر و ترکش
،یکی از بچه ها گفت :برق ،ماشین ریش تراش و چهار پایه را جور کردی آیینه
چیکار کنیم؟ یک ماشین گوشه مقر حسابی داشت خاک میخورد هیچ جایی سالمی نداشت
اما آیینه شکسته اش به درد ما میخورد با ذوق رفتم و آیینه رو آوردم ، با
خنده گفتم :بفرما اینم آیینه.سلمانی ابو محمد در خدمت شماست .
حاج محسن
هم فرمانده بود هم ریش تراش را با خودش آورده بود برای همین نفر اول شد
که روی چهارپایه نشست .بسم الله گفتم و شانه را به مهمانی موهای حاجی بردم .
ته دلم خدا خدا میکردم که نزنم موهای فرمانده رو خراب کنم.صدای ویز ویز
دستگاه ریش تراش که در آمد حاجی نگاهی کرد و با خنده گفت:سرم را سر سری
متراش ای استاد سلمانی .....
شش
دانگ حواسم را داده بودم به کار که یکهو یک خمپاره مثل مهمان ناخونده پرید
وسط محوطه از صوت و صدای انفجارش یکم ترسیدم و همین یکم شد یک خط کج روی
موهای حاجی ،تا آمدم سر و صورت حاج محسن را اصلاح کنم دو سه تا خمپاره ی
دیگه مثل بچه های فوضول که سرک میکشن ببینند چه خبره آمدن وسط محوطه مقر
ما و با هر کدام دست من یکم لرزید . هر جور بود با شانه و قیچی دست به یکی
کردیم که کارمون درست انجام بدیم ، اصلاح حاج محسن تمام شد.
دور یقه حاجی را تمیز کردم و گفتم :بفرما فرمانده تمام شد. ببخش اگه خراب شد.
حاجی نگاهی به آیینه کرد ، پیش خودم گفتم :ای داد بیداد الان میگه زدی موها و خط محاسنم را خراب کردی.
سرم را پایین انداختم و نگاهم را از چشمهای حاجی دزدیدم . حاج محسن با لبخند گفت :دستت درد نکنه حوری پسند شدیم ......»