عقیق | پایگاه اطلاع رسانی هیئت ها و محافل مذهبی

کد خبر : ۹۶۷۰۶
تاریخ انتشار : ۲۱ خرداد ۱۳۹۷ - ۱۱:۲۲
داستان خوبان؛
شنيده بودم بر اين كه امام و حجّت خداوند بر بندگان ، بعد از امام علىّ هادى صلوات اللّه عليه ، فرزندش حضرت ابومحمّد، حسن عسكرى عليه السلام مى باشد. براى تحقيق پيرامون اين موضوع به شهر سامراء رفتم و نزد دوستانم ...
عقیق: کتاب «چهل داستان و چهل حديث» اثری از آقای عبدالله صالحی است که برای هر کدام از 14 معصوم در کتابی مستقل، به بیان داستان های گوناگون پرداخته که منتخبی از این داستان ها در شماره های گوناگون تقدیم علاقمندان می گردد.

* براى هدايت خراسانى چند مرتبه عمامه برگرفت

مرحوم سيّد مرتضى و حضينى رضوان اللّه عليهما، به نقل از شخصى كه اهالى خراسان و به نام احمد بن ميمون مى باشد حكايت كنند:

شنيده بودم بر اين كه امام و حجّت خداوند بر بندگان ، بعد از امام علىّ هادى صلوات اللّه عليه ، فرزندش حضرت ابومحمّد، حسن عسكرى عليه السلام مى باشد.

براى تحقيق پيرامون اين موضوع به شهر سامراء رفتم و نزد دوستانم كه ساكن سامراء بودند وارد شدم و پس از صحبت هائى ، اظهار داشتم : آمده ام تا مولايم ابومحمّد، امام حسن عسكرى عليه السلام را ملاقات نمايم .

گفتند: بنا بوده كه امروز، حضرت به دربار خليفه معتّز وارد شود.

با شنيدن اين خبر، با خود گفتم : مى روم و سر راه حضرت مى ايستم و به خواست خداوند به آرزويم مى رسم .

به همين جهت حركت نمودم و آمدم در همان مسيرى كه بنا بود حضرت از آن جا عبور نمايد، گوشه اى ايستادم .

هوا بسيار گرم بود، همين كه امام عليه السلام نزديك من رسيد، با گوشه چشم نگاهى بر من انداخت ، پس مقدارى عقب رفتم و پشت سر حضرت قرار گرفتم .

در همين لحظه با خود گفتم : خدايا! تو مى دانى كه من به تمام ائمّه اطهار عليهم السلام و همچنين دوازدهمين ايشان حضرت مهدى موعود صلوات اللّه عليه معتقد و مؤمن هستم .

پس اى خداوندا! اكنون مى خواهم تا كرامت و معجزه اى از ولىّ و حجّت تو مشاهده كنم ، تا هدايتى كامل يابم .

در همين بين ، حضرت اشاره اى به من نمود و فرمود: اى محمّد بن ميمون ! دعايت مستجاب شد.

با خود گفتم : مولايم از فكر و درون من آگاه شد و بدون آن كه چيزى بگويم ، دانست چه فكرى در ذهن دارم ، اگر واقعاً او از درون من آگاهى دارد، اى كاش عمامه اش را از سر خود بَردارد.

پس ناگهان دست برد و عمامه خود را از روى سر مبارك خود برداشت و دو مرتبه آن را بر سر نهاد.

با خود انديشيدم : شايد به جهت گرمى هوا، حضرت عمامه خود را از سر برداشت ، نه به جهت فكر و نيّت من ؛ و اى كاش يك بار ديگر نيز عمامه اش ‍ را بردارد و بر زين قاطر بگذارد.

در همين لحظه ، حضرت دست برد و عمامه خويش را از سر خود برداشت و روى زين قرار داد.

گفتم : بهتر است كه حضرت عمامه اش را بر سر بگذارد، پس آن را برداشت و بر سر خود نهاد.

باز هم اكتفاء به همين مقدار نكرده و با خود گفتم : اى كاش يك بار ديگر هم ، حضرت عمامه اش را از سر بر مى داشت و بر زين مى نهاد و سريع روى سر خود قرار مى داد.

اين بار نيز حضرت سلام اللّه عليه ، عمامه خود را از سر برداشت و روى زين قاطر نهاد و بدون فاصله ، سريع آن را برداشت و روى سر خود گذارد.

سپس با صداى بلند فرمود: اى احمد! تا چه مقدار و تا چه زمانى مى خواهى چنين كنى ؟!

آيا به نتيجه و آرزوى خود نرسيدى ؟

عرضه داشتم : اى مولا و سرورم ! همين مقدار مرا كافى است ؛ و حقيقت را درك كردم .

منبع: هداية الكبرى حضينى : ص 337، عيون المعجزات : ص 139، مدينة المعاجز: ج 7، ص 660، ح 2650.


منبع:حوزه

ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
پربازدیدترین اخبار
پنجره
تازه ها
پرطرفدارترین عناوین