۰۷ آذر ۱۴۰۳ ۲۶ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۰۹ : ۱۱
شهادت سیده فاطمه طالقانی یکی از هزاران جنایات وحشیانه این گروهک تروریستی میباشد.
نام:فاطمه طالقانی
نام پدر: سیدهدایت الله
محل و تاریخ ولادت: اصفهان-جمعه23 تیرماه 1357
محل و تاریخ شهادت: بندرماهشهر-جنب مسجدجامع ناحیه صنعتی-سحرگاه سه شنبه9تیرماه 1360
نحوه شهادت: آتش سوزی کانکس واحدفرهنگی جهاد ماهشهر بدست منافقین کوردل
محل خاکسپاری: اصفهان-گلستان شهدا
این واقع دردناک را از زبان پدراین کودک 3 ساله می خوانیم:
هشتم تیر ماه روز بعد از شهادت آیت اللّه مظلوم، دکتر بهشتی و یارانش در حزب جمهوری بود. مراسمی گرفتیم و شب که خسته بودیم برای خوابیدن به کانتینر واحد ارتباط جمعی جهاد سازندگی رفتیم. صبح فردای آن روز ما برای نماز بیدار شدیم و او خواب بود، چهره معصومانه اش در خواب نورانی تر از همیشه بود.
خوشحال بودم که پس از آن همه سختی که قبل از تولد تا آن روز کشیده بودیم او را به مشهد می برم و لذت زیارت امام معصوم را تجربه می کنیم. با مادرش و یکی از دوستان به منزلی که در فاصله 50 یا 60 متری کانتینر بود رفتیم و نماز صبح را خواندیم. من ساک سفر را می بستم که دوستمان صدا زد و گفت: بروید ببینید چه شده است؟ چه خبر است که از خیابان و نزدیکی کانتینر شعله های آتش دیده می شود؟
با شتاب از منزل خارج شدم آتش را که دیدم به سوی محل آتش سوزی دویدم نزدیکتر که شدم دیدم که کانتینر در حال سوختن است و اطمینان داشتم که ، فاطمه کوچک من، در میان آتش هست. با خود گفتم نذر می کنم و به میان آتش می روم و فاطمه ام را نجات می دهم .
تصمیم گرفتم و حرکت کردم. به آتش نزدیکتر شدم و آماده پریدن در میان آتش بودم که شعله های آتش حدود شش متر ارتفاع داشت آنقدر حرارت آن زیاد و سوزنده بود که نزدیک شدن به آن محال بود چه رسد به داخل شدن در میان آن آه آه نمی دانم او در میان آن شعله ها چه می کرد؟! و چقدر فریاد میزد؟
ایستادم و نگاه کردم، حتی یک قطره اشک هم از چشمانم جاری نشد، عصبانی هم نشدم، چرا؟ نمی دانم. همین قدر می فهمیدم که آن «صبری» که خدا دهد «رضایی» که خدا نصیب انسان می کند نمایشی اینچنین خواهد داشت. مردم تلاش کردند و به آتش نشانی اطلاع دادند. مأمورهای آتش نشانی آمدند، هرچه گفتم اول این قسمت را خاموش کنید بچه من اینجاست! گوش نکردند و گفتند: ما تخصص داریم در کار ما دخالت نکنید.
هرچه به مردم می گفتم فاطمه من، بچه من در کانتینر است باور نمی کردند تا اینکه سرانجام آتش خاموش شد و بدن سوخته تو، شقایق باغ زندگی ام را دیدند و باور کردند. می دیدند که واحد ارتباط جمعی آتش گرفته و می دانستند که قرآنها و کتابها و نوارها می سوزد ولی هرگز تصور نمی کردند که کودکی هم در حال سوختن است!!! وقتی پیکر سوخته تو را دیدند صدای ناله ها و حسرتها بلند شد و اشک از دیده هایشان جاری شد.
هر کس چیزی می گفت؛ در آن میان خانمی گفت: همان اول آتش سوزی متوجه ماجرا شدم و صدای فریاد او را شنیدم. او به دیوار کانتینر مشت می زد و من می شنیدم ولی باور نمی کردم. هیچ راهی به ذهنم نرسید فقط همسایه ها را خبر کردم .
پارچه سفیدی روی بدن سوخته تو انداختند. از شدت حرارت نه از آتش! تنها از باقیمانده گرما در استخوان تو پارچه از بین رفت و پارچه دیگری آوردند همراه با یکی از دوستان رفتیم و پزشک قانونی آوردیم و او نوشت «جسدی در حد زغال شدگی به اندازه تقریبی 60 تا 80 سانتی متر مشخص گردید. جسد با یک ملحفه سفید پوشانده شده است. محتوی ملحفه استخوانهای جمجمه سوخته شده دیده می شود.
توری از ساق پا و نیم تنه بالا مشخص است و سایر قسمتها و ویژگیهای بدن به علت شدت سوختگی قابل تشخیص نیست بعد آمدم به جهاد. یکی از اعضای شورای جهاد که از ماجرا خبر نداشت گفت پس چرا به مشهد نرفتید هواپیما که رفت؟ و من با آرامش تمام کلید اتاقک چوبی که قتلگاه یگانه دخترم، ستاره سوخته ام، شده بود را به او دادم و گفتم: بیایید آنچه برای من مانده فقط این است، این !!!
یک لحظه او متوجه معنای سخنم شد، از شدت ناراحتی بی اختیار روی زمین نشست و با صدای بلند گریه کرد.
دخترکم، لاله نشکفته من! چقدر زیباست آنجایی که خدا امتحان می کند، بلا می دهد و صبری بزرگتر از بلا را پیش از آن به میهمانی دلها می فرستد. گفتن اینها برایم آسان نبود. گرچه مصیبت تو بزرگ بود اما خدا بزرگتر از آن بود و این به من آرامش می داد.
فاطمه ام، ای فرشته معصوم عصر، تو در میان مرکز آتش گرفته جهاد و از دل شعله ها فراز آمدی، بارقه شدی و بر عمق جان آدمیان فرود آمدی و آنان را نیز شعله ور ساختی. و اینک هر کس داستان تو را می شنود بارقه هایت او را می سوزاند و قلبش را می لرزاند.
مادرش، خانم زهرا عطارزاده، از فاطمه می گوید و از آن روز:
«فاطمه متولد 23 تیر 57 بود. فرزند اولمان بود. همسرم در زمان انقلاب بسیار فعال بود. آذر 56 در زمان دانشجویی زندانی شدند و با [حرکت جریان به سمت] پیروزی انقلاب، در دوم آبان 57 آزاد شدند. بعد از انقلاب و در زمان جنگ هم این فعالیت ها ادامه داشت. ما سال 57 هم در جهاد [سازندگی] فعالیت فرهنگی داشتیم. هر دو دبیر بودیم و در تهران تدریس می کردیم. به توصیه پدر همسرم که در اداره آموزش و پرورش سمتی داشتند به ماهشهر رفتیم، چون ظاهرا آنجا بیشتر به کار فرهنگی و مذهبی و نیرو نیاز داشت.
شهریور 59 جنگ شد و مهرماه مدارس باز نشد و ما وارد جهاد [سازندگی] شدیم و آنجا شروع به فعالیت های فرهنگی کردیم. همسرم دو واحد ارتباط جمعی تأسیس کرده بودند. کارهای رادیو محلی رادیو محلی را انجام می دادند. ایشان طرح دادند که دو واحد در ماهشهر صنعتی و قدیم تأسیس شد که به آنجا مراجعه می کردند و سرودها و برنامه هایی تهیه می شد که تنظیم و اجرایش بر عهده خودمان بود.
همسرم چون نیروی فعالی بود منافقین ایشان را زیر نظر داشتند و ما هم این را می دانستیم. یک شب در واحد ارتباط جمعی بودیم. آمدند و از روزنه کلید واحد چراغ قوه انداختند تو که من بیدار شدم و با شنیدن صدا رفتند. یک دو شب بود که به خاطر فاطمه می رفتیم توی کانتینر می خوابیدیم چون هوا گرم بود و او نمی توانست بخوابد و ما برای خنک کردن خانه هم امکاناتی نداشتیم. آن شب هم در کانتینر خوابیدیم چون هوا گرم بود و صبح رفتیم خانه نماز بخوانیم.
دوستم که با ما همکاری داشت آمد برای نماز و گفت از کنار کانتینر شعله های آتش بلند می شود. گفتم نگران نباش و هول نکن. که رفت، آمد. گفت که خود کانتینر است. به سرعت رفتیم آنجا. همسرم هرچه تلاش کرد نتوانست برود تو. ظاهرا شیشه را شکسته بودند و رفته بودند تو.
ما با استخاره رفته بودیم ماهشهر و این آیه آمده بود که خدا از مؤمنین جانشان را می خرد و بهشت را به آنها می دهد. این صحنه را که دیدم یاد این آیه افتادم و گفتم که پس جان، این بود؛ فرزند آدم از جان آدم عزیز تر است. یاد حضرت ابراهیم افتادم.
خدا می دانست که ما نه ابراهیم هستیم و نه اسماعیل. گفت بیایید اینجا که بهشت است. نسیم داشت برگهای درختان را تکان می داد و با خود گفتم نگاه کن در حرکت کلی آفرینش هیچ تغییری ایجاد نشده و این تقدیر فاطمه بود.
احتمال می دادیم کار منافقین باشد. خیلی زود در جریان دیگری دستگیر شدند. گفتند آن شب که چراغ انداخته بودند توی خانه ترسیده اند این کار را انجام دهند. چند شب بعد اما رفته بودند توی کانتینر و همه جا را بنزین ریخته بودند و بعد کوکتل مولتوف پرتاب کرده بودند اما می گفتند که ما بچه را ندیدیم.
بعد از دستگیری هم هیچ وقت آنها را نفرین نکردم. می گفتم او منافق است اما مادرش مسلمان است و دوست نداشتم یک مادر دیگر زجر بچه اش را بکشد.
بعد از آن نتوانستم آنجا بمانم چون هر جا می رفتم یاد فاطمه می افتادم، آخر او توی همه کارها همراهمان بود. دیگر نتوانستم آنجا بمانم و برگشتم.
گاهی احساس عذاب وجدان داشتم. آنجا که می رفتیم نتوانسته بودیم وسایل زیادی با خود ببریم. شرایط زندگی سخت بود. به خودم می گفتم که ما برای رفتن به آنجا هدفی داشتیم اما این بچه چه؟
چیزی که همیشه ذهنم را می خورد این بود که فاطمه می گفت من ماهشهر را دوست ندارم. آخرین بار که اصفهان آمده بودیم یک روز رفته بودیم باغ. فاطمه پدرش را خیلی دوست داشت و به او وابسته بود و همه هم این را می دانستند.
پدربزرگش گفت: فاطمه دلش برای باباش تنگ شده که فاطمه گفت آره. اما وقتی گفت بلیط بگیریم برود پیش پدرش فاطمه جواب داد من نمی روم ماهشهر. سه سال بیشتر نداشت اما مثل اینکه از این مسئله آگاه بود. قرار بود همگی از اصفهان برویم مشهد که همسرم آمدند و گفتند کاری دارند و باید برویم ماهشهر و بعد از دو روز، از آنجا میرویم مشهد.
باز استخاره کردیم. این آیه آمد که ما باد را مسخر سلیمان کردیم. با خودم گفتم که خب، باد مسخر ماست، برویم. خانواده همسرم که راهی مشهد شدند، ما رفتیم دم اتوبوس بدرقه ی آنها و فاطمه را گذاشتیم توی ماشین و ماشین را با فاصله گذاشته بودیم که نبیند.
اما او متوجه شد و شروع کرد به گریه کردن که من می خواهم بروم مشهد و ماهشهر نمی روم. توی اتوبوس هم مدام گریه می کرد که نمی آید. این است که گاه ذهنم را می خورد.
مشهد فاطمه اما ماهشهر بود و مشهد امام رضا نبود . آنجا 2 روز شد 9 روز و آن اتفاق افتاد. فاطمه را برای خاکسپاری آوردیم اصفهان چون اصفهان را دوست داشت و ماهشهر را دوست نداشت. از همان روز این حس را داشتم که کاش ما هم با فاطمه می رفتیم، اینجا خبری نیست هر چه هست آنجاست.»
مادر شهید، در جای دیگری هم داستان آن روز را نقل کرده است: «هشتم تیر یک روز بعد از شهادت آیت الله دکتر بهشتی و یارانش در حزب جمهوری اسلامی بود مراسمی گرفتیم. شب برای خوابیدن به کانتینر واحد ارتباط جمعی [در کنار مسجدجامع ناحیه صنعتی ماهشهر] رفتیم و فردا صبح برای نماز بیدار شدیم.
ولی فاطمه هنوز خواب بود به منزلی که در فاصلۀ پنجاه یا شصت متری کانتینر بود رفتیم و نماز صبح را خواندیم. نمازم که تمام شد دوستم با صدای بلندگفت: «بیا ببین چه خبر شده؟ با شتاب از منزل خارج شدم و به خیابان رفتم. دیدم شعله های آتش از کانتینر زبانه می کشد.
اطمینان داشتم که دخترم داخل آن است و در شعله های آتش می سوزد اما آتش آن قدر زیاد بود که نزدیک شدن به آن محال بود چه رسد به نزدیک شدن به آن متحیر ایستاده بودم و مات و مبهوت فقط شعله های آتش را نگاه می کردم حتی یک قطره اشک هم نمی ریختم.
نمی دانم شوکه شده بودم یا صبری بود که خدا به من داده بود مردم تلاش می کردند. آتش نشانی هم وقتی آمده بود. آتش که خاموش شد، بدن سوختۀ دخترم، شقایق زندگی ام را دیدم. پارچۀ سفیدی روی بدن سوخته اش انداختند.
اما از شدت حرارت استخوانهایش پارچه آتش گرفت و از بین رفت. پارچۀ دیگری انداختند. پزشک قانونی آمد و نوشت: «جسدی زغال شده به اندازۀ تقریبی هشتاد سانتی متر مشخص گردید و با یک ملحفۀ سفید پوشانده شده است.
استخوانهای جمجمه سوخته شده، فقط بخشی از ساق پا و نیم تنه بالا مشخص است و در قسمت ها دیگر بدن به علّت شدّت سوختگی قابل تشخیص نیست. خانمی گفت:"من همان اولِ آتش سوزی متوجه صدایی شدم که فریاد می زد و با مشت به کانتینر می زد. هیچ کاری نمی توانستم، بکنم فقط همسایه ها را خبر کردم."
قاتل«فاطمه» پس از دستگیری گفت: "قرار بود ساعت سه بامداد روز سه شنبه نهم تیرماه 1360 عملیات آتش زدن کانتینر جهاد را انجام دهم یعنی درست همان موقعی که پدر و مادر و یک نفر از دوستانشان و خود «فاطمه» داخل کانتینر خوابیده بودند.
ساعت 3 بامداد آمدم تا کانتینر را آتش بزنم، اما آن قدر لرزه بر اندامم افتاد که قادر به انجام آن نبودم آنجا را ترک کردم و ساعت چهار با ارادۀ قوی تری آمدم ولی نمی دانم چرا باز هم همان حالت برایم پیش آمد. لرزش بدنم عجیب بود با سرعت سراغ مسئوول تیم رفتم و جریان را گفتم او گفت: عملیات باید همین الان انجام بگیرد. من هم با تو می آیم و با هم کار را تمام می کنیم."
او
وجود «فاطمه» را در کانتینر انکار کرده بود ولی مگر می شود کسی پنجره ای
را بشکند پتوی نصب شده به دیوار را پاره کند و تمامی نقاط کانتینر را بنزین
بریزد کتابها را ببیند ولی کودک سه ساله را سر راهش نبیند؟!