۰۳ آذر ۱۴۰۳ ۲۲ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۲۲ : ۱۲
دیدم داخل کوچهای دو نوجوان 14-15 ساله با
هماند، یکی از آنها به دیگری میگوید بیا برویم میدان ژاله، سینما. دیگری
گفت تو که میدانی من در ماه محرم سینما نمیروم. اولی گفت بیا برویم،
امروز عاشورا بود و تمام شد. امشب سینماها باز کردهاند. دومی گفت نه من
نمیایم. اولی چند بار التماس کرد، تا این که آن یکی که التماسها را جواب
میداد و میگفت نمیتوانم و نمیآیم یک باره گریه افتاد، چون دید رفیقش او
را رها نمیکند شکست خورد و گریه افتاد. تا او گریه افتاد آن یکی هم گریه
افتاد. دو نفری گریه میکردند. من در خیابان مرتباً این طرف کوچه میرفتم و
آن طرف کوچه میرفتم. آن شب چنان تماشایی از صفات و اخلاق امام حسین(ع) و
گرفتن این دو جوان کردم! پدر و مادر، کجا میتوانند چنین کنند؟ این به او
گفت بیا سینما برویم. او این را به عرض برد. اول التماس کرد که مرا رها کن،
من محرّمها این کاره نیستم، تا دید دارد مغلوب میشود گریه افتاد، تا
گریه افتاد آن یکی که التماس میکرد هم گریه افتاد. دو نفری گریه کردند و
گریهشان طول کشید. من مرتّباً این طرف میرفتم و آن طرف میرفتم و هی
تماشا کردم؛ خدایا اینها چه کار می کنند، این محبت چقدر آقاست و این صدق
چقدر ریشه دارد. شما هم همه این گونهاید. ماجرای آنها را چون با چشم خودم
دیدم و قدم زدم و بهرهاش را بردم، شرح دادم و به شما هم ارائه دادم.
آخرش هم رفیق را بر می گرداند. رفیق خوب، خیلی چیز خوبی است. انشاء الله
همه شما که جوانید رفقای خوب داشته باشید. رفیق خوب هیچ وقت رفیقش را رها
نمیکند. ببین میخواهد او را سینما ببرد، آیا او که میخواهد عرش برود
نَبَرَد؟ یکی از آنها میخواست به عرش برود و دیگری به فرش. آن شب تصادفاً
این گونه شد. شاید فردا شب آن یکی میخواست عرش برود. اما دو نفر بودند. آن
یکی میخواست سینما برود و دیگری میخواست شب شام غریبان، در کوچهها،
غریب راه برود.
امیدوارم همهتان بر روی نیّتهای خوبی که در
قلبتان هست کار کنید. آیا امشب به این روایت توجه کردید؟ در نهجالبلاغه
هست، نمیخواهد خیلی بگردید. صفحهای هم هست، اگر یادداشت کنید آن را در
خانه پیدا میکنید. انشاءالله خداوند به برکت محمّد و آل محمّد(ص) برکات
خود را زیاد کند.
پی نوشت:
کتاب طوبی محبت؛ جلد3 – ص 199
مجلس حاج محمد اسماعیل دولابی