۰۳ آذر ۱۴۰۳ ۲۲ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۱۰ : ۰۷
به شما حجره مى دهيم
سال هاى اوّل طلبگى ام در قم، خواستم در مدرسه علميه آيت اللَّه گلپايگانى (ره) حجره بگيرم و درس بخوانم. گفتند: به كسانى كه لباس روحانيّت نپوشيده اند حجره نمى دهند. خودم خدمت ايشان رسيدم، فرمود: شما كه لباس نداريد، معلوم است كم درس خوانده ايد. به ايشان عرض كردم گرچه به من حجره نمى دهيد، ولى اجازه بدهيد يك مثال بزنم! اجازه فرمود.
عرض كردم: مى گويند فردى در كاشان به حمام رفت، وقتى لباس هايش را بيرون آورد همه به او گفتند: اه، اه، چه آدم كثيفى! وقتى اين برخورد را ديد دوباره لباس هايش را پوشيد تا از حمام بيرون برود، گفتند: كجا مىروى؟. گفت: مى روم حمّام تا بيايم حمّام!.
حال حكايت شماست كه مى گوئيد برو درس بخوان بعد بيا اينجا درس بخوان! برو روحانى شو بعد بيا اينجا روحانى شو!. وقتى اين مثال را زدم ايشان خيلى خنديد و فرمود: به شما حجره مى دهيم، شما اينجا بمانيد.
دانشمند بد سليقه
سال هاى اوّل طلبگى ام به خانه عالمى رفتم، پرسيد: چه مى خوانى؟ گفتم: ادبيات عرب. گفت: بگو ببينم «اُشتُرتُنّ» چه صيغه اى است؟. يك كلمه قُلمبه سُلمبه از من پرسيد كه نفهميدم چيست. بعد پرسيد: اگر خواهر زن كسى پسر دائى خواهرش را شير بدهد آيا به او محرم مى شود يا نه؟!.
پيش خود گفتم: آدم بايد فرهنگ داشته باشد. اين استاد علم دارد، امّا فرهنگ نه.
شرايط ازدواج
مى خواستم ازدواج كنم، ولى پدرم مى گفت: هر موقع در تحصيل به مدارج بالاترى رسيدى و مقدمات و سطح حوزه را گذراندى و به درس خارج فقه و اصول رفتى، ازدواج كن. ديدم به هيچ صورت قانع نمى شود. اثاثيه را از قم برداشتم و به كاشان نزد پدرم آمدم. او گفت: چرا آمدى؟. گفتم: درس نمى خوانم! شما حاضر نمى شوى من ازدواج كنم.
خلاصه هر چه به خيال خويش مرا نصيحت كرد اثر نگذاشت. حتّى به بعضى آقايان سفارش كرد كه مرا براى درس خواندن نصيحت كنند. من هم بعضى را واسطه كردم كه او را براى موافقت با ازدواجِ من نصيحت كنند!.
تا اينكه يك روز به پدرم گفتم: يا بگو كه من مثل حضرت يوسف هستم و دچار گناه نمى شوم، يا بگو گناه كنم يا بگو ازدواج كنم. به هر حال سرانجام موفّق شدم و نظر موافق پدرم را كسب كردم.
جشن دامادى بى تجمّل
براى جشن دامادى ام اطرافيان گفتند: براى تزئين مجلس عروسى از تجّار فرش، مقدارى فرش درخواست كنيم تا آنها را در مجلس جشن كه آن زمان رسم بود، آويزان كنيم.
اوّل تصميم گرفتم اين كار را انجام دهم، امّا بعد به خود گفتم: چرا براى چند ساعت جشن، سَرم را پيش اين و آن خَم كنم، مگر جشن بدون آويز كردن قالى نمى شود؟ خلاصه اين كار را نكردم و هيچ اتفاقى هم نيفتاد.
زندگىِ كامل
روزهاى اوّل ازدواجم بود، با همسرم آمدم قم و خانه اى اجاره كرديم. يك اطاق 12 مترى داشتيم، ولى يك فرش 6 مترى. پدرم برای احوال پرسى به منزل ما آمد. گفتم: اگر ما يك فرش 12 مترى مى داشتيم و تمام اطاق فرش مى شد، زندگى ما كامل بود. پدرم خنديد! گفتم: چرا مى خنديد؟ گفت: من 80 سال است مى دوم زندگى ام كامل نشده، خوشا به حال تو كه با يك فرش زندگى ات كامل مى شود!.
تشكّر از خانواده
با اينكه رفت و آمد مهمان به منزل ما زياد بود، ولى خانواده گفت: شما آقاى مطهرى را دعوت كن.
علّت را پرسيدم؟. گفت: چون تنها مهمانى كه موقع رفتن، به نزديك آشپزخانه آمده و از من تشكّر مى كند، ايشان است، بقيه مهمان ها تنها از شما تشكّر مى كنند!.
تواضع استاد
مى خواستم در قم براى طلبه ها كلاسى به سبك جديد بگذارم، كسى نبود تبليغ كند و خودم هم معتقد بودم كه اين روش كلاسدارى براى آنها مفيد است. لذا اطلاعيه اى را روى كاغذ نوشتم و چند كپى از آن گرفته و آمدم درب فيضيه تا به ديوار بچسبانم.
يكى از اساتيد دلش براى من سوخت، با اصرار اطلاعيه را از من گرفت كه بچسباند، طلبه ها وقتى آن استاد را ديدند، همه برگه ها را از من گرفتند و پخش كردند. پس از آن بحمداللَّه كلاس برگزار گرديد.
تبليغ ناموفّق
اوائل طلبگى ام به روستايى جهت تبليغ اعزام شدم، آنها مقيّد بودند كه مبلّغ بايد خوب و خوش صدا مصيبت بخواند و چون من نمى توانستم، عذر مرا خواستند و من نيز آنجا را ترك كردم.
منبع:حوزه