کد خبر : ۸۰۳۰۹
تاریخ انتشار : ۱۱ آبان ۱۳۹۵ - ۰۳:۴۸

چهره مادرم را در محاصره تجسم کردم

«فضا به گونه‌ای بود که لحظه‌ای رگبار تیر دشمن را بر سینه‌ام احساس کردم. در آن موقعیت تنها چهره مادرم بود که در دیدگانم تجسم می‌شد. تصمیم گرفتم هر طور شده از آن صحنه فرار کنم!...»
عقیق:حس انتقام‌جویی به هر دلیلی که در شخص ایجاد شود، حس خوبی نیست و ممکن است عواقب بدی را برای او در پی داشته باشد، اما برای «یاور اسمعیل‌نژاد» این حس، زندگی‌اش را دگرگون کرد و او را به جرگه‌ای کشاند که پایش به خط مقدم باز شد. گرچه آن زمان خودش کوچک بود، اما این حس انتقام او را بزرگ کرد.
 
در بخش نخست گفت‌وگو با «یاور اسمعیل‌زاده» وی به ارائه شرح مختصری از نحوه ورودش به جبهه تا آغاز عملیات والفجر 4 پرداخت. وی می‌گوید: «همراه گردان حضرت علی اکبر به فرماندهی شهید «بایرامعلی ورمزیاری» در عملیات والفجر 4 شرکت کردم. در مرحله اول و دوم عملیات سازماندهی نیروها از دست رفت. از این رو به دستور شهید مهدی باکری گردان‌ها به سرعت برای شرکت در مرحله سوم عملیات سازماندهی کردند.
 
ورمزیاری در مرحله دوم عملیات از ناحیه کتف مجروح شد، اما بازگشت سردار «بایرامعلی ورمزیاری» به عنوان فرمانده گردان و «علی رضا یزدانی» معاون گردان، و همچنین سرعت در سازماندهی نیروها و حضور نیروهای زبده تیم اطلاعات-عملیات همچون «عبدالرضا اکرمی»، «دمیرچی» و شهید «حجت ایرانی جم» قبل از حرکت به نقطه رهایی برای آغاز مرحله سوم باعث روحیه‌بخشی به نیروها شد».
 
خلاقیت در میدان جنگ
 
بازگشت سردار «بایرامعلی ورمزیاری» به عنوان فرمانده گردان و «علی رضا یزدانی» معاون گردان، و همچنین سرعت در سازماندهی نیروها و حضور نیروهای زبده تیم اطلاعات-عملیات همچون «عبدالرضا اکرمی»، «دمیرچی» و شهید «حجت ایرانی جم» قبل از حرکت به نقطه رهایی باعث روحیه‌بخشی به نیروها شد.
 
روز بعد از سازماندهی، نیروها برای شروع مرحله سوم عملیات به نقطه رهایی رفتند. قرار بود باقی‌مانده گردان‌های دیگر هم در اختیار گردان علی اکبر قرار بگیرند تا گردان کامل شود و این امر انجام شد. هر گروهان در یکی از شیارهای پایین ارتفاعات و تپه مستقر شدند.
 
نیروها در شیارها استراحت می‌کردند تا شب آماده‌ نبرد باشند. ناهار عدس پلو بود، اما قاشق نداشتیم. دست و صورتمان هم خاکی بود. ورمزیار خطاب به من گفت «مگر بسیجی نیستی. قاشق پیدا کن بیار برنج را بخوریم». با شوخی ادامه داد: «اسلحه را بیاور». من هم با تعجب اطاعت کردم. روپوش کلاش را درآورد و به جای قاشق استفاده کرد.
 
شهید بالازاده پیش از عملیات یادگاری به من داد
 
به غروب نزدیک می‌شدیم که فرصت را غنیمت شمردم تا به باقی همرزمان در گردان‌های دیگر سرکشی کنم. در همین حین هیاهویی از بالای شیار و به دنبال آن تیراندازی نیروها به گوشم رسید. بچه‌هایی که خوابیده بودند بلند شدند. سر که چرخاندم گرازی وحشی را که داخل شیار افتاده و از روی بدن بچه‌ها در حال فرار بود، را دیدم، که چند تن از نیروها را زخمی کرده بود.
 
نیروها جنب و جوش عجیبی در نقطه رهایی داشتند. صدای خش خش بی‌سیم‌ها فضا را عملیاتی کرده بود. فرماندهان آخرین هماهنگی‌ها و سفارشات را انجام می‌دادند و در تکاپو بودند. نیروها تجهیزات‌شان را بررسی می‌کردند.
 
لحظات آخر پیش از عملیات نیروها همدیگر را در آغوش می‌گرفتند. وصیت‌نامه‌ها رد و بدل می‌شد و به یکدیگر قول شفاعت می‌دادند. در این حین بند پوتینم پاره شد. شهید «مرحمت بالازاده» از میان وسایلش یک جفت زیپ به من داد. این زیپ سال‌ها با من بود.
 
«مرحمت» بال نداشت که پرواز کند
 
مسیر ما از کنار ارتفاعات لری می‌گذشت و باید از پشت کانی‌مانگا و شیخ گزنشین عبور می‌کردیم. در شیخ گزنشین نیروهای گردان ابوالفضل(ع) به صورت گروهانی به فرماندهی سردار «نوعی اقدم» وارد عملیات می‌شد.
 
نیروهای گردان را زیر درختان بلند جمع کردیم. «مهدی باکری» فرمانده لشکر در جمع حاضر شد و از اهمیت ماموریت گردان در این مرحله از عملیات توضیح داد. در این جلسه آقا مهدی خطاب به نیروها فرمود «می‌دانم خسته‌اید ولی کار ناتمام مانده و امشب باید عملیات کنیم. راه شما به نسبت دیگر گردان‌ها زیاد است و باید بیشتر مقاومت کنید. شکست در این مرحله به معنای از دست دادن پیروزی‌ها است.»
 
بعد از سخنان آقا مهدی گروهان‌ها به غیر از کادر گردان علی اکبر به خط شدند. «مصطفی مولوی» فرمانده اطلاعات – عملیات لشکر قرار بود تا نقطه‌ای با ما همراه باشد. در این حین خطاب به «مرحمت بالازاده» گفت «نباید او در عملیات شرکت کند». دلیلش را هم امکان اسارت و استفاده تبلیغاتی دشمن از این موضوع می‌دانست. وقتی دشمن بسیجی‌های کم سن و سال را اسیر می‌کرد تبلیغات گسترده‌ای علیه ایران انجام می‌داد. دلیلش هم قانع کننده بود اما این دلیل برای مرحمت قابل قبول نبود. از مرحمت اصرار و از مولوی انکار.
 
مرحمت از این موضوع ناراحت بود و بغض گلویش را می‌فشرد. چشمانش پر اشک بود اما گریه نمی‌کرد و مثل یک مرد برای حضور در عملیات اصرار می‌کرد. حالش را درک می‌کردم چون در موقعیت او قرار گرفته بودم. در آزادی خرمشهر 14 ساله بودم و به من هم اجازه حضور در عملیات را ندادند.
 
مرحمت پیش من آمد و جویای راه حلی شد. گفتم اولین راه این است که بروی پیش ورمزیاری و با او صحبت کنی در غیر این صورت پنهانی تو را در میان نیروها اعزام می‌کنم. زمانی هم که متوجه ماجرا بشوند دیگر دیر است و نمی‌توانند تو را برگردانند.
 
به همراه او، نزد ورمزیاری رفتیم و من شروع به صحبت کردم. ایشان یک نگاه دوست داشتنی به مرحمت انداخت و با لحنی پر افتخار گفت «اگر شخصی اجازه نداد وارد دسته شوی بگو من اجازه دادم». مرحمت بال نداشت که پرواز کند. از ورمزیاری که جدا شدیم با لحنی پیروزمندانه از من تشکر کرد و وارد دسته شد. به فرمانده دسته‌ دستور ورمزیاری را ابلاغ کردم.
 
24 ساعت در انتظار امدادگر!
 
دستور حرکت صادر شد. «عبدالرضا اکرمی» و برادر «دمیرچی» از نیروهای واحد اطلاعات – عملیات پیشاپیش ستون نیروها حرکت می‌کردند. نیروها نمی‌دانستند که راه طولانی و زیرآتش را در پیش دارند.
 
هوا رو به تاریکی می‌رفت. محل عبور ما از جلوی ارتفاعات لری بود. فضای منطقه باز، با درختان کم و سنگ‌های ریز و درشت بود. از نظر چهار جهت اصلی رو به طرف غرب در حرکت بودیم. دست راست، نیروهای خودی و دست چپ، دشمن ما بود.
 
قصد داشتیم با عبور از منطقه لری به سمت دشمن حرکت کردیم. در کنار راه‌مان رودخانه قزلجا که تقریبا زیاد آب نداشت و فصلی بود، وجود داشت. هر از گاهی گلوله‌ای در کنار ستون دور و نزدیک منفجر شده و فضا پر از دود و خاک می‌شد. به جهت اینکه منطقه کوهستانی بود، انفجارهای وحشتناکی صورت می‌گرفت. هر چه از لری دورتر می‌شدیم، آهنگ قدم‌های ستون تندتر و تندتر می‌شد.
 
در شب اول عملیات والفجر 4 پس از تصرف ارتفاعات لری برای پدافند منطقه را تحویل برادران ارتشی دادیم. در کناره‌های ستون گردان‌ کادر زیاد بود و آن‌ها باعث می‌شدند، گاهی ستون قطع شود. این آهسته و تند رفتن‌ها باعث می‌شد نیروها زود خسته شوند. بیشتر از همه من از این امر اذیت می‌شدم زیرا مجبور بودم ستون را مرتب کنم. اتصال ستون در مناطق کوهستانی کاری دشوار است.
 
برادر مصطفی مولوی فرمانده اطلاعات – عملیات لشکر عاشورا یکی از افرادی بود که بیش از باقی در کنار ستون می‌ایستاد و با بی‌سیم صحبت می‌کرد. چند مرتبه ستون پشت سر او ایستاده بود.
 
از آنجایی که آقای مولوی کلاه اورکتش را بر سرش گذاشته بود، او را می‌شناختم. سه مرتبه به دوشش زدم و گفتم که اگر می‌خواهید صحبت کنید از ستون خارج شوید. برای بار چهارم دو دستی از پشت او را گرفتم و به طرف خودم برگرداندم تا به او تذکر بدهم. در حین غر زدن بودم که صورتش را به طرفم چرخاند. همدیگر را شناختیم. از نحوه رفتارم عذرخواهی کردم و گفتم «آقا مصطفی وقتی شما می‌ایستید نیروها پشت سر شما متوقف می‌شوند.» او که از این جریان باخبر نبود، عذرخواهی کرده و به راهش ادامه داد. خستگی در چهره من و نیروها موج می‌زد. بعضی از نیروها از نحوه ستون کشیدن ناراضی بودند و غر می‌زدند.
 
از شهید ورمزیاری خواستم تا اجازه بدهد که فرماندهان دسته و معاونان گروهان‌ها وارد ستون شوند تا ستون بهم نریزد. او پذیرفت و دستور داد برای جلوگیری از شلوغی اطراف ستون، همه وارد ستون شوند.
 
فاصله زیاد ما با خط خودی یکی از مشکلات ما در مسیر بود. اگر یکی از نیروها مجروح می‌شد شرایط بازگشت به عقب را نداشتیم و باید تا فردا منتظر آمدن نیروهای بهداری یا تعاون می‌ماند. چاره‌ای جز ماندن مجروحین در بین راه نداشتیم. زمانی که به آن روزهایی که مجبور بودیم مجروحین را در تاریکی شب، تشنه و زیرآتش رها کنیم، دلم می‌گیرد.
 
با تمام سختی‌هایی که وجود داشت، ستون را حرکت دادیم. کنار رودخانه، صنوبرهای بلندی بود که گلوله‌ خمپاره کنارش به زمین اصابت کرد و باعث مجروحیت یکی از نیروها شد. در فصل برگ‌ریزان انفجار هر گلوله خمپاره صداهای وحشتناکی را در فضای منطقه به وجود می‌آورد. برگ‌های زرد و رنگارنگ پاییزی منتظر خزان نمی‌ماندند و تا آخرین لحظاتشان را به دست بادخزان بسپارند بلکه بر اثر موج انفجار و ترکش پریشان می‌شدند.
 
اتصال فرمانده و بی‌سیم‌چی با طناب
 
شهید ورمزیاری از جمله فرماندهانی بود که در شب عملیات در پیاده‌روی شبانه تحرک زیادی داشت و در صف اول می‌ایستاد. با توجه به اینکه در مرحله اول عملیات مجروح هم شده بود اما تحرکات زیادش باعث می‌شد که از شهید «حجت ایرانی جم» بی‌سیم‌چی گردان فاصله بگیرد. از این رو از من می‌خواست که بی‌سیم‌چی را پیدا کنم. ورمزیار آنقدر این کار را تکرار کرد تا اینکه حجت پیشنهاد داد طنابی بین کمرش ببندد و سمت دیگر طناب به کمر ورمزیار وصل شود. خندیدم و گفتم: «میان این معرکه طناب از کجا پیدا کنم». آن شب شاید دو برابر باقی نیروها من دویدم.
 
چهره مادرم را در محاصره تجسم کردم
 
آقا مهدی پشت خط بود، خودم را به ورمزیاری رساندم. او رمزگونه موقعیت را اعلام کرد. آقا مهدی به ترکی پاسخش را داد و گفت «خورشید طلوع کرد. زود باش پسر.»
 
به نقطه‌ای رسیده بودیم که باید از سمت چپ وارد میدان نبرد می‌شدیم. پشت سر ما به فاصله یک ستون از نیروهای تیپ قمربنی هاشم می‌آمد. آنها باید از منطقه ما عبور می‌کردند و ارتفاع دیگری را تصرف می‌کردند.
 
دشمن از بالای ارتفاع با یک چهار لول بی هدف شروع به تیراندازی کرد. چینش گردان‌ها به صورتی بود که دشمن دید مناسبی به ما نداشت. از این رو همه مکان‌ها را زیر آتش تیربار گرفته بودیم. پوشش گیاهی منطقه و ناهمواری منطقه مانع تلفات می‌شد. آسمان از منورهای دشمن و تیرهای سرخ رسام پر شده بود.
 
آتش دشمن هر لحظه از همه جا بیشتر می‌شد. نیروها را در یک جوی آب که متعلق به زمین کشاورزی بود، پناه دادیم. صدای چترهای منور و توپ‌ها همچون زنگوله‌ هر از چندگاهی به گوشمان می‌رسید.
 
گاهی خطوط تیرهای رسام قرمز دوشگا و گلوله‌های چهار لول دشمن در بالای سرمان همدیگر را قطع می‌کرد. کمینی در جلوی پایگاه دشمن بود که باید ابتدا آن را خنثی می‌کردیم. این در حالی بود که نیروها چندین شبانه روز استراحت نکرده و آن شب هم از ساعت پنج بعد از ظهر تا حدود چهار صبح زیر آتش بودند.
 
منتظر بودیم که دیگر گروهان‌ها عملیات‌هایشان را به اتمام برسانند تا پس از آن گردان ما وارد میدان شود. در آن آتش سنگین نیروها بر روی زمین دراز کشیده و به جلو خیره شدند. نیروها از خستگی زمین گیر شده بودند. دستور آمد که نیروها بلند شوند تا عملیات را ادامه دهیم. دسته‌ها و گروهان‌ها به سمت دشمن یورش بردند. پایگاه دشمن خیلی زود سقوط کرد و تعدادی از نیروهای بعثی به هلاکت رسیدند.
 
هوا رو به روشنی می‌رفت. امکاناتی از قبیل گونی یا بیل نداشتیم تا سنگرها را محکم کنیم اما از امکانات کم پایگاه تا حد امکان استفاده کردیم. هوا که روشن شد هلی‌کوپترهای دشمن منطقه را به زیر آتش گرفتند. امکانات ما پاسخگوی ارتفاع هلی‌کوپترها نبود. هر لحظه ادامه عملیات سخت‌تر و تنگه محاصره ما بیشتر می‌شد.
 
دشمن با نفربر پشت سر هم نیرو پیاده می‌کرد. عمل نکردن یکی از جناح‌های ما باعث شد فشار بیشتری بر نیروها متحمل شود. هر لحظه بر تعداد مجروحان و شهدا اضافه می‌شد. صحنه عروج یک رزمنده را هرگز فراموش نخواهم کرد. بر روی زمین خم شده بود. دستش را بلند کرده و دعا می‌خواند. رنگ چهره‌اش تغییر کرد. چهره‌اش نشان از درد شدیدی داشت و یک معصومیت خاصی در وجودش نمایان بود.
 
شهید ورمزیار و چند تن از فرماندهان گردان‌ها در بالای تپه‌ای مستقر بودند. به من دستور دادند تا برای بازگشت یکی از نیروها به سمت تپه‌ای بروم. تنهایی به راه افتادم. خش خش برگ‌های زرد پاییزی درختان زیر پایم من را برای لحظه‌ای از زمین غافل می‌کرد و من بی‌توجه به خطرات به سرعت از تپه عبور می‌کردم. یک لحظه چشمم در قسمت راست تپه به صحنه‌ای افتاد که گلویم خشک و پاهایم قفل شد. حدود 30 نفر از نیروهای عراقی به سمت ما می‌آمدند. صدای تیراندازی برای لحظه‌ای قطع نمی‌شد. از نیروهای ما هم اصلا خبری نبود. باور نمی‌شد که در این فاصله بدون اینکه به من خبر بدهند از تپه عقب نشینی کردند.
 
در این لحظات هر فرد فکرهای مختلفی همچون فرار، مجروحیت و اسارت به ذهنش خطور می‌کرد. فضا به گونه‌ای بود که لحظه‌ای رگبار تیر دشمن را بر سینه‌ام احساس کردم. در آن موقعیت تنها چهره مادرم بود که در دیدگانم تجسم می‌شد. تصمیم گرفتم هر طور شده از آن صحنه فرار کنم. از میان تپه‌ها به سمت پایین سرازیر شدم. همچون شکاری که پشت سرش گرگ‌ها باشند، می‌دویدم. پوشش گیاهی منطقه برایم فرصت فرار را فراهم کرد. هر لحظه که پایم به زمین می‌رسید احتمال می‌دادم که مینی منفجر شود و من هم آسمانی شوم. آنجا همه چیز حتی هوایی که استشمام می‌کردم برایم بیگانه و سنگین بود. غربت و تنهایی را آنجا احساس کردم.
 
حدود 200 متر از آنها فاصله گرفته بودم که با صحنه عجیب دیگری مواجه شدم. دو نفر عراقی درست جلوی راه من در یک سنگر نیم متر عرض و یک و نیم متر طول جای گرفته‌اند. پشتشان به دیواره سنگر بود و کلاه آهنی هم بر سر داشتند. نه راه پیش داشتم و نه راه برگشت. نفس عمیقی کشیدم تا بتوانم تمرکز داشته باشم. هر طور که شده باید از میان این عراقی ها عبور می‌کردم. اگر به آن‌ها شلیک می‌کردم نیروهای پشت سرم متوجه حضورم می‌شدند.
 
چند قدم برداشتم. چشمم به عراقی‌ها و دستم بر روی ماشه اسلحه بود. یک لحظه خوب دقت کردم و متوجه شدم که این دو هیچ حرکتی ندارند. نزدیک تر که شدم دیدم که بچه‌های خودمان دیشب هر دو را به هلاکت رساندند. نفس حبس شده در سینه‌ام را خارج کردم.
 
به سرعت از این دو فاصله گرفتم و به سمت خط خودی رفتم. تیرهایی از اطرافم می‌گذشت. نمی‌دانستم آیا من را می‌بینند یا تیرهای سرگردان درگیری‌هاست. هر چه دورتر می‌شدم از تیررس دشمن هم درمی‌آمدم تا اینکه رسیدم به پایین‌ترین نقطه پایگاه که یک دره‌ای با درختان بود.
 
زمانی که متوجه شدم به اندازه کافی از دشمن دور شدم بی اختیار پشت به زمین و رو به آسمان دراز کشیدم. در آسمان عبور هواپیماهای دشمن دیده می‌شد. برای دقایقی چهره نیروهای دشمن و نحوه فرارم را از نظر گذراندم. نفسی تازه کردم و به راهم ادامه دادم.
 
مجروح در میان راه جا ماند
 
از زیر یک درخت گردوی بزرگ صدایی ‌آمد. گوشم را تیز کردم تا متوجه مکالماتشان شوم. از آنجایی که زبان‌شان ترکی بود جرات کردم و جلوتر رفتم. 6 نفر از نیروهای گردان خودمان در کنار یک مجروح نشسته بودند. از دیدن من تعجب کردند و گفتند «چرا از این مسیر خطرناک آمدی. عراقی‌ها چطور تو را ندیدند» جریان را خلاصه برایشان توضیح دادم. باید هر چه سریع‌تر از آنجا فاصله می‌گرفتیم. دو تکه چوب محکم از درخت شکستیم و با اورکت یکی از نیروها برانکارد درست کردیم.
 
از نظر جسمانی کاملا تحلیل رفته و توان حرکت نداشتیم. کمی کشمش و گردو خوردیم و به سمت لری راه افتادیم. در مسیر به مجروحینی که در شب گذشته در جاده مانده بودند، برخوردیم. مجروحین در مظلومیت و تنهایی به شهادت رسیده بودند.
 
شرایط جسمی و روحی خوبی نداشتیم، 10 متر راه می‌رفتیم و 10 دقیقه استراحت می‌کردیم. برخی می‌گویند که ما تا آخرین نفس می‌جنگیم شهید، اسیر یا مجروح می‌شویم. این در حالی است که فرد باید در شرایط آن قرار بگیرد تا بتواند قضاوت کند.
 
در نیمه‌های یال لری سربالایی و بدون هیچ گونه پوشش گیاهی را طی کردیم. به سختی قدم برمی‌داشتیم. هواپیماهای دشمن پایگاه‌های درگیر را بمباران می‌کرد و از موج انفجار آن لباس‌های ما هم تکان می‌خورد. دیگر نمی‌توانستیم مجروح را با خودمان ببریم. حدود 150 متر تا نقطه راس نظامی لری مانده بود. شرایط به گونه‌ای شده بود که بچه‌ها چهار دست و پا جلو می‌رفتند. نای ایستادن نبود.
 
بالای ارتفاعات لری، پشت سیم‌های خاردار برادران ارتشی مستقر بودند. با تمام توان آن‌ها را صدا زدیم. آن‌ها ما را به نزد فرمانده پایگاه که یک ستوان بود، بردند. به آن‌ها گفتیم که چند متر پایین‌تر یک مجروح مانده، آن را بیاورید.
 
خورشید داشت به غروب نزدیک می‌شد. حدود پنج ساعت راه رفته بودیم. برایمان غذا آوردند. همچون افرادی که مدت‌هاست غذا نخوردند می‌خوردیم. ستوان برایم یک لیوان شیشه‌ای چای آورد. خوش‌عطرترین و خوشمزه ترین چایی بود که در عمرم خوردم. پس از کمی استراحت با یک وانت تویوتا ما را به مقر لشکر عاشورا فرستادند.

منبع:دفاع پرس

ارسال نظر
پربازدیدترین اخبار
پنجره
تازه ها
پرطرفدارترین عناوین