۰۳ آذر ۱۴۰۳ ۲۲ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۰۰ : ۱۲
علی اکبر لطیفیان:
هم پیرهن که ماند برایم بدن نداشت
هم پیکر تو روی زمین پیرهن نداشت
ای بی کفن برادرم ای بوریا نشین
این چادرم لیاقت خلعت شدن نداشت؟
آن گونه ای که من وسط خیمه سوختم
پروانه هم دل و جگر سوختن نداشت
گل های باغت از همه رنگی گرفته اند
یعنی کسی نبود که دست بزن نداشت
مردی نبود اگر یل ام البنین که بود
هرگز کسی نگاه جسارت به من نداشت
تو رفتی و کنار خودم گریه می کنم
دارم سر مزار خودم گریه می کنم
ای سایه بلند سرم ای برادرم
آیینه ی ترک ترکِ در برابرم
بالم شکسته است و پرم پر نمی زند
اما هنوز مثل همیشه کبوترم
من قول داده ام که بگیرم سر تو را
از دست نیزه ها و برایت بیاورم
حالا سری برای تو آورده ام ولی
خاکستری و خاکی و ای خاک بر سرم
بگذار اول سخن و شکوه ام تو را
ای ماه زینب از نگرانی درآورم
هر چند کوچه کوچه تماشا شدم ولی
راحت بخواب دست نخورده است معجرم
تو رفتی و کنار خودم گریه می کنم
دارم سرمزار خودم گریه می کنم
مهدی علی قاسمی:
ذکر لبهام یکسره زینب
هست علیا مخدّره زینب
از امامش محافظت میکرد
میمنه تا به میسره زینب
می کشم از مصیبتش فریاد
چقدَر بین راه می افتاد
پای این روضه باید اصلا مرد:
«دخَلَتْ زینبُ علی بْنِ زیاد»
دوری از یار سهم زینب شد
مایه ی اقتدار مذهب شد
موی او شد سپید از بس که
پدرش در مقابلش سَب شد
گوییا اینکه برده اند از یاد
که علی کرده کوفه را آباد
کوفه با دخترش چه ها کرده
خوب مزد امامتش را داد
قد زینب زطعنه ها تا شد
بعد سقا اسیر غم ها شد
آنقدَر در جهان بلا دیده
لقبش «کعبةُ الرّزایا» شد
زینب و چشم بی حیا ای وای
زینب و شاه سرجدا ای وای
او سوارِ کجاوه ی عریان
دلبرش روی نیزه ها ای وای
فیاض هوشیار:
گيسوي خون چكان تو در دست بادهاست
در دست باد زلفِ تو پُر ناز مي شود
خون ميچكد ز گلويت به روي ني
وقتي كه لَحن خواندنت آغاز مي شود
از روی نیزه دگر آيه اي مخوان ...!
از ضرب سنگ زخم سرت باز مي شود
اشك من و نگاه غريبت به چشم هام
سهم من از نگاه تو پرواز مي شود
من را غم جدايي از تو شكسته كرد
اين غم به غير تو به كه ابراز مي شود؟
طفل صغير و مضطربت را نظاره كن
خلخال پاش قسمت سرباز مي شود
حالا گريز مي زنم اينجا به قتلگاه
حالا چقدر روضه ي تو باز مي شود
اينجا نگين خاتم تو برق مي زند
انگشترت غنيمت سگباز مي شود
فیاض هوشیار:
يادت مي آيد در مدينه اي برادر؟
در خانه زهرا،همان بيت محقر
من بودم و تو بودي يك باغ گل ياس
با هم كنار مجتبي بوديم و حيدر
يادت مي آيد روزگاران قديمي
ياران بابايم علي سلمان ، اباذر؟
يادت مي آيد كوچه هاي تنگ و تاريك
كه با حضور مادرم مي شد منور؟
يادت مي آيد ظلمت شبهاي ماتم
در بيت الاحزان مادرم بعد از پيمبر؟
دستان پر مهرش دري بر آسمان بود
در آسمان پر مي زديم هر چند بي پر
آن باغ سبز اندر هجوم فتنه شد سرخ
دستان بابا بسته شد، دستان مادر...
دست اش شكست و شانه از دست اش نيفتاد
هي شانه مي زد گيسوانت را برادر
يك شانه در دست اش دمادم گريه مي كرد
بر روضه هاي كوفه و خاكستر و سر...
شاعر گمنام :
نزدیک دروازه رسیدم تا..دلم سوخت
خیلی میان این شلوغیها دلم سوخت
اوباشهای کوفه دورم را گرفتند
در بینشان بودم تک و تنها دلم سوخت
وقتی کنیز سابقم نان دست من داد
چیزی نگفتم به کسی اما دلم سوخت
اینها که میخندند من را میشناسند
از چشم های آشنا آقا دلم سوخت
هرحا سرت را روی نی دیدم دلم ریخت
هرجا سرت را زیر پا دیدم دلم سوخت
پیرزنی که با عصا بر پهلویم زد
هی ناسزا میگفت بر زهرا دلم سوخت
دارند عبایت را حراجی میفروشند
پس بیشتر از هرکجا اینجا دلم سوخت
زندانی کوفه شدم چشم تو روشن
دیدی همینکه جای خوابم را دلم سوخت
شاعر گمنام:
ای سر از خون دل سرشار چشمت را ببند
جان زهرا میکنم اصرار چشمت را ببند
خواهری را که تمام عمر بر سجاده بود
شمر دارد میبرد بازار چشمت را ببند
کاش میشد از مسیردیگری ردمیشیدیم
خیلی اذیت میکنند اشرار چشمت را ببند
آستین پاره اینجاهابه دردم میخورد
معجر من گم شده انگار چشمت را ببند
خانه ی خولی نبودم صورتت آتش گرفت
پس بیا در آتش دیوارچشمت ببند
هی به تو گفتم ببین ما را ز آن بالای نی
جان من حالا بیا اینبار چشمت راببند
خواهرت را از سر اجبار مجلس میبرند
پس تو هم در طشت به اجبار چشمت را ببند
رضا رسول زاده:
از من در این مسیر
ببین پیکری نماند
از تو برای زینب تو جز سری نماند
از من حسین چادر مادر
نمانده است
از تو حسین پیرهن مادری نماند
تا کوفه که سر تو روی
نیزه بند بود
اما دگر به شام تو را حنجری نماند
این کوچه های شام
شبیه مدینه شد
جز جای دست ها به رخ دختری نماند
میدان شهر پر شده از
کینه های بدر
در شهر شام سنگ زن دیگری نماند
از بس که سنگ خورد به
پیشانی ات حسین
دیگر نشان بوسه ی پیغمبری نماند
انگشترت به دست سنان
برق می زند
دیگر مپرس از چه مرا معجری نماند
سوغات مکه ای که
خریدی ربوده شد
اینجا به گوش دختر تو زیوری نماند
محمد مهدی عبداللهی:
دنیایی از بی حرمتی
دور و برم ریخت
در شهر کوفه عاقبت بال و پرم ریخت
در کوچه های سنگی نامرد کوفه
از روی نیزه، جان من، خاکسترم ریخت
از آن نگاه بی حیا، فهمیده ام من
دیگر النگو، گوشواره، زیورم ریخت
هرگه که قرآنی تلاوت شد ز نیزه
وقتی تو را کنج نتوری ، جای دادند
یکباره آه از عمق جان مادرم ریخت
نذری نموده پیرمردی با عصایش
وقتی تو را زد، خاک ِ آن روی سرم ریخت
دیشب سرت را با سر ساقی ، زمین زد
یکباره دیدم آیه های پیکرم ریخت
در پایتخت عدل مولای یتیمان
بُغضی درون این گلو و حنجرم ریخت
آن آتشی که از مدینه شعله ور شد
در کوفه شد خاکستری، بر باورم ریخت