عقیق به منظور استفاده ذاکرین اهل بیت منتشر می کند

اشعار مصائب کاروان اسرا

به مناسبت فرارسیدن ماه محرم ماه عزای سید و سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام عقیق هر روز تعدادی از اشعار آیینی را به منظور استفاده ذاکرین اهل بیت علیهم السلام منتشر می کند

 

اشعار مصائب کاروان اسرا


محمد حسین انصاری نژاد:

با خودش می‌برد این قافله را سر به کجاها
و به دنبال خودش این همه لشکر به کجاها

کوفه و شام و حلب یکسره تسخیر نگاهش
دارد از نیزه اشارات مکرّر به کجاها

سورۀ کهف گل انداخته این بار و زمین را
می‌برد غمزۀ قرآنی دیگر به کجاها

بر سر نیزه تجلّیِ سر کیست؟ خدایا!
پر زد از بام افق نیز فراتر به کجاها

بین خون‌گریه، پیام‌آور خورشید صدا زد:
«می‌روی با جرس شوق، برادر! به کجاها؟»...

چه زبون است یزید و چه حقیر ابن زیادش
شهر را می‌کشد این خطبۀ محشر به کجاها...

محمد حسین ملکیان:

با سری بر نی، دلی پُر خون، سفر آغاز شد
این سفر با کوله‌باری مختصر آغاز شد

کربلا اما برای زینب از این پیش‌تر
از شکاف فرق خونین پدر آغاز شد

کربلا شاید که با تیری به تابوت حسن
کربلا شاید که با خون جگر آغاز شد

خیمه‌ای که سوخت، زینب را به حیرت وا نداشت
کربلا از شعله‌های پشت در آغاز شد

کربلا را دیده‌ای از چشم زینب؟ معجزه‌ست!
وَه! چه اعجازی که با شقّ‌القمر آغاز شد

اربعین، زینب مجال گریه بر این داغ یافت
پس محرم تازه در ماه صفر آغاز شد

کربلا با داغ هفتاد و دو تَن پایان گرفت
کربلای دیگری با یک نفر آغاز شد...

محمد جواد غفورزاده شفق:


اینجا که بال چلچله را سنگ می‌زنند  
ماهِ اسیر سلسله را سنگ می‌زنند

ای آسمان نگاه کن! این قوم سنگدل  
یاران پاک و یک‌دله را سنگ می‌زنند

یا تیغ رویِ «آیۀ تطهیر» می‌کشند  
یا «آیۀ مباهله» را سنگ می‌زنند

وقتی که دست‌های علمدار قطع شد  
پاهای غرق آبله را سنگ می‌زنند

با آن‌که هست آینۀ عصمت و عفاف  
پرچم به دوش قافله را سنگ می‌زنند

محراب اگر که خم شود از غم، عجیب نیست  
روح نماز نافله را سنگ می‌زنند

تفسیر عشق بود و پریشانی حسین
وقتی زدند سنگ، به پیشانی حسین

سید محمد رضا شرافت:


حال ما در غم عظمای تو دیدن دارد
در غمِ تشنگی‌ات اشک چکیدن دارد

تو بخوان باز بخوان باز که از لب‌هایت
صوت قرآن به روی نیزه شنیدن دارد

چقدر بوی دل و موی پریشان آورد
از سر نیزه نسیمی که وزیدن دارد

خیزران بر لب تو می‌زند آتش بر دل
می‌کشم آه که این آه کشیدن دارد

گاه گاه از دل آشفتۀ خود می‌پرسم
غنچه‌ای خشک که پرپر شده، چیدن دارد؟

عید قربان شده و نوبت تو شد اما
خنجر این بار چرا قصد بریدن دارد؟

کاروان تو کجا و من خسته اما
دل من هم به خدا شوق رسیدن دارد

نغمه مستشار نظامی:

به سنگ نام تو را گفتم و به گریه درآمد
به گوش کوه سرودم تو را و چشمه برآمد

سکوت نقره‌ای ماه را شکست غم دل
در آن زمان که از آن ماه بی‌کفن خبر آمد

شکست صخره از این داغ جانگداز و به یادت،
به رود رود عطش با هزار چشم تر آمد

پس از تو هر گل خونین‌دلی که سر زد از این غم
به سوگ لاله‌رخان شهید، خون‌جگر آمد

به طعنه گفت بیابان به سنگ: «شرم نکردی
ز درد آبله‌پایی که خسته از سفر آمد؟»

به گریه گفت که: «سنگم‌ ولی شکسته‌ترینم
به راه آن گل زخمی که از پی پدر آمد»

پدر به قافله‌سالاری آمد از سر نیزه
ز دست خار بیابان جهان به گریه درآمد

سعید بیابانکی:

سرت اگر چه در آن روز رفت بر سرِ نی
نخورد دشمنت اما جُوِی ز گندم ری

سری که بود دمادم به روی دوشِ نبی
سری که بر سرِ نی شد به جرم حق‌طلبی

سرت شریف‌ترین سجده‌گاهِ باران است
سرت امانتِ سنگینِ روزگاران است

منم مسافر بی‌زاد و برگ و بی‌توشه
سلامِ من به تو، ای قبله‌گاهِ شش‌گوشه

سلام وارث آدم، سلام وارث نور
سلام ماه درخشانِ آسمان و تنور

سلام تشنه‌لبِ کشتۀ میانِ دو رود
سلام خیمۀ جانت اسیر آتش و دود

سلام ما به تو ای پادشاه درویشان
چه می‌کنند ببین با تو این کج‌اندیشان

تو آبروی شرف، آبروی مرگ شدی
کتاب وحی تو بودی و برگ‌برگ شدی

تو در عراقی و رو کرده‌ای به سمت حجاز
میان معرکه هم ایستاده‌ای به نماز

بخوان که دل به نوایی دگر نمی‌بندم
که خورده تیر غمت بر دوازده‌بندم

چه با مرام شما کرده‌اند بی‌دینان
هزار بار تو را سر بریده‌اند اینان

چه سود بعدِ تو چون برده، بندگی کردن
حباب‌وار، یزیدانه زندگی کردن

حسین گفتن و دل باختن به خویِ یزید
بدا به غیرت ما کوفیانِ عصر جدید

چه زود در کنفِ رنگ و رِیب فرسودن
مدام بردۀ تزویر و زور و زر بودن

چه سود دل به غمت دادن و زبانم لال
حسین گفتن و... آتش زدن به بیت‌المال

حسین، کوفی پیمان‌شکن نمی‌خواهد
حسین، سینه‌زنِ راهزن نمی‌خواهد

حسین را، ز مرامش شناختن هنر است
حسین دیگری از نو نساختن هنر است

«بزرگ فلسفۀ قتل شاه دین این است
که مرگ سرخ به از زندگی ننگین است»
::
شبی رسیده ز ره، شب نگو، بگو سالی
ببین ز خواجۀ رندان گرفته‌ام فالی

«نماز شام غریبان چو گریه آغازم
به مویه‌های غریبانه قصه پردازم»

سلام، کوهِ غم و کوهِ صبر و کوهِ بلا
سلام، حنجرۀ بی‌بدیل کرب‌وبلا

تو با مرامِ حسینی میان کوفه و شام
بنای ظلم فرو ریختی به تیغ کلام

بگو به ما که به گوشَت مگر چه خواند حسین
بگو! مگر ز لبانش چه دُرّ فشاند حسین

بگو که گفت من این راه را به سر رفتم
به پای‌بوسیِ این راهِ پرخطر رفتم

تو هم به پای برو ما نگاهمان که یکی‌ست
مراممان که یکی رسم و راهمان که یکی‌ست

بگو که گفت: هلا نور چشم من زینب!
بخوان به نام گل سرخ در صحاریِ شب

بخوان که دود شود دودمان دشمن تو
بنای جور بلرزد ز خطبه خواندن تو

نبینمت که اسیر حرامیان باشی
اسیر فتنه و نیرنگ شامیان باشی

که در عشیرۀ ما عشق، ارث اجدادی‌ست
اسارت است که سنگِ بنای آزادی‌ست

سلام ما به اسارت، سلام ما به دمشق
سلام ما به پیام‌آورِ قبیلۀ عشق

ببین نشسته به خون، مقتل لهوفیِ ما
گرفته رنگِ فغان نامه‌های کوفیِ ما

شرابِ نور که هشیار و مست خورده تویی
که گفته‌ است که کشتی شکست‌خورده تویی

سرت اگر چه در آن روز رفت بر سرِ نی
نخورد دشمنت اما جُوِی ز گندم ری


ارسال نظر
پربازدیدترین اخبار
مطالب مرتبط
پنجره
تازه ها
پرطرفدارترین عناوین