۰۳ آذر ۱۴۰۳ ۲۲ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۱۲ : ۰۹
یک روز به اتفاق
ایشان از جادهای عبور می کردیم. متوجه شدیم که یک ماشین به گوسفندی زده
است. من متوجه شدم که راننده ماشین و صاحب گوسفند با هم درگیر هستند. صاحب
گوسفند میگفت: «قیمت گوسفند دو هزار تومان است.»
و راننده با گریه و زاری میگفت: «به خدا قسم هیچی ندارم که بدهم.»
آقای «فولادی» از آنها سوال کرد که جریان چه بوده است صاحب گوسفند گفت: «آقاً من همین چند گوسفند را دارم، هیچی ندارم.»
راننده نیز به سخن درآمد و گفت: «من راننده روزمزدی هستم و با روزی پنجاه تومان کار میکنم.»
ما سورا ماشین شدیم. شهید بزرگوار ماشین را آن طرفتر خاموش کرد و به من گفت: «پانصد توام به من قرض بدهید.»
گفتم: چشم.
بعد خودش هزار و پانصد تومان به من داد و گفت: «این پول را به صاحب گوسفند بده تا این بنده خدا را آزاد کند.»
من گفتم: بگویم آقای بخشدار داده؟
گفت: «نه! اگر بخواهید بگوئید بیحسنهام کردهاید.»
پی نوشت:
همیشه بمان، ص 71
منبع:تسنیم