۰۳ آذر ۱۴۰۳ ۲۲ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۳۹ : ۱۱
غلامرضا سازگار:
ای جگر پارۀ امام حسن
وی ز سر تا به پا تمام حسن
تیرها بر جگر زده گرهت
زخم ها بر بدن شده زرهت
گرگ ها بر تن تو چنگ زدند
دلشان سنگ بود و سنگ زدند
ای در آغوش من فتاده ز تاب
یک عمو جان بگو دوباره بخواب
جگر تشنه ات کبابم کرد
داغ تو مثل شمع آبم کرد
تو که دریا به چشم من داری
موج خون از چه در دهن داری
گل خونین من گلاب شدی
پای تا سر ز خون خضاب شدی
زخم هایت چو لاله در گلشن
بدنت مثل حلقة جوشن
ای مرا کشته دست و پا زدنت
جگرم پاره پاره تر ز تنت
من عموی غریب تو هستم
کم بزن دست و پا روی دستم
سورة نور گشته پیکر تو
آیه آیه است پای تا سر تو
نه فقط قلب چاک چاک منی
مصحف پاره پارة حسنی
بعد اکبر تو اکبرم بودی
بلکه عباس دیگرم بودی
خجلم از لبان عطشانت
جگرم سوخت از عمو جانت
شهد مرگ از کف اجل خوردی
از دم تیغ ها عسل خوردی
بس که دلدادة خدا بودی
بس که از خویشتن جدا بودی
تلخی مرگ از دم خنجر
از عسل گشت بر تو شیرین تر
زخم تن آیه های نور شده
پایمال سم ستور شده
لاله بودی و پرپرت کردند
پاره پاره، چو اکبرت کردند
لالة پرپرم، عزیز دلم
تا صف محشر از حسن خجلم
نشود تا ابد فراموشم
قاسمش داد جان در آغوشم
تا که خیزد شفا ز خاک رهت
اشک "میثم" نثار قتلگهت
قاسم صرافان:
شور و شوقم را ببین، یاور نمیخواهی عمو؟
اکبری یک ذره کوچکتر
نمیخواهی عمو؟
تاب دوریِ مرا اینجا دل پاکت نداشت
قاسمت را پیش خود آن
ورنمیخواهی عمو؟
چهرهی زهراییم زیباست اما یک رجز
روز آخر با دم حیدر
نمیخواهی عمو؟
شال بر دوش و گریبان باز و صورت قرص ماه
در میان کربلا محشر
نمیخواهی عمو؟
وقت رفتن تو مگر با یاد زهرا مادرت
بر فراز نیزه هجده سر
نمیخواهی عمو؟
پیکرم شاید که پای اسبها را خسته کرد
یک فدایی این دم آخر
نمیخواهی عمو؟
یادگاری از حسن بودم گلی از باغ عشق
از برادر هدیهای پرپر نمیخواهی عمو؟
وحید قاسمی:
شوريدگيت داده به دل اختيار را
با زلف دوست بسته قرارومدار را
آيينه ي تمام نماي يل جمل
ازاين سپاه فتنه درآور دمار را
ابروكشيده ! حُكم نيام است اين نقاب
بايد مهاركرد كمي ذوالفقار را
ازانعكاس نام «حسن» كوفه دلخوراست
فرياد كن دوباره شكوه تبار را
« إن تنكرون» تولجشان را درآورد
آري،به رخ بكش نسب واعتبار را
داري چقدرمثل علي تيغ مي زني !
دنبال كن سواربه فكر فرار را
برخيزجان فاطمه، دلگيرترنكن!
تصويربي سپاهي اين شهريار را
ازنيزه اي كه خورده به پهلوت واضح است
زرگرتلاش كرده بسنجد عيار را
با يك غرور له شده ؛مانده ست باغبان
آخرچگونه جمع كند اين انار را
علی اکبر لطیفیان:
گُلِ پژمرده پژمردن ندارد
ز پا افتاده پا خوردن ندارد
مرا بگذار عمو برگرد خیمه
تن پاشیده كه بردن ندارد
***
بیا شوق مرا ضرب المثل كن
تمام ظرفهایم را عسل كن
برای آنكه از دستت نریزم
مرا آهسته آهسته بغل كن
***
لبم بوی پدر دارد عمو جان
سرم شوق سفر دارد عمو جان
تمام سنگ ها بر صورتم خورد
یتیمی دردسر دارد عمو جان
محمد فردوسی:
بر من که جلب شد نظرت ای عزیز من
زد فکر تازه ای به سرت ای عزیز من
رفتی درون خیمه و خوشحال آمدی
با دست خطی از پدرت ای عزیز من
بر دست و پای من چه قدَر بوسه می زنی
گل کرده باز هم هنرت ای عزیز من
راضی شدم ... برو ... به خدا می سپارمت
دور از بلا شود سفرت ای عزیز من
با رفتن تو خنده ی لشکر بلند شد
پیچیده بینشان خبرت ای عزیز من
شمشیر و نیزه ها همگی قد علم کنان
صف بسته اند دور و برت ای عزیز من
وقتی که نعل ها به رویت پا گذاشتند
رنگ خسوف شد قمرت ای عزیز من
در زیر دست و پا چه قدَر دست و پا زدی
چیزی نمانده از اثرت ای عزیز من
چسبیده ای به خاک ... شبیه عسل شدی
کندو شده است رهگذرت ای عزیز من
طشتی نداشتم که برایت بیاورم
مثل حسن شده جگرت ای عزیز من
ذهن مرا کشانده به پنجاه سال پیش
عطر مدینۀ کمرت ای عزیز من
سینه به سینه می برمت سمت خیمه ها
نجمه شده است منتظرت ای عزیز من
مرحوم ژولیده نیشابوری:
آمدم جان عمو درک منای تو کنم
خویش را لایق دیدار خدای تو کنم
پدرم کرده وصیت که به قربانگاه عشق
جان ناقابل خود را به فدای تو کنم
مادرم کرده به عشق تو کفن پوش مرا
که ز خون سرخ رخ کرببلای تو کنم
من که بهتر نِیَم از اکبر گلگون کفَنت
اذن جنگم بده تا جلب رضای تو کنم
سیزده سال نشستم به اُمیدی که سرم
برسر نیزه علمدار لوای تو کنم
من یتیمم ز محبّت دل قاسم مشکن
چه شود گر که مَن سعی صفای تو کنم
گر تنم زیر سم اسب لگد کوب شود
به از آن است به پا بزم عزای تو کنم
رو سپیدم به بر فاطمه کن جان عمو
تا که در نزد پدر حمد و ثنای تو کنم
علیرضا شریف:
از خون به دستِ خویش حنا می كِشم بیا
هـر لحظه انتظارِ تو را می كِشم بیا
در حجله پیشِ پایِ تو پا می كِشم بیا
چه حسرتی برایِ عبا می كِشم بیا
دور و برم بدونِ تو آشوب می شود
گلزارِ تشنۀ تو لگد كوب می شود
معنا نداشت با تو یتیمی برای من
از بسكه داشتی همه گونه هوایِ من
دیگر نمانده جوهره ای در صدایِ من
شن های داغ پُر شده از ردِّ پایِ من
تنهائیت در آتشِ آهم مقیم كرد
دیدی مرا دچارِ بلائی عظیم كرد
تغییر كرده شكلِ سَرم، زودتر بیا
سر نیزه رفت تا جگرم، زودتر بیا
در معرضِ دو چشمِ ترم زودتر بیا
شد تكّه تكّه بال و پرم زودتر بیا
تا قابلِ شناختنم، از حرم بیا
تا سهمی از تنم ببرد مادرم بیا
این قومِ غیظ كرده مرا بی هوا زدند
در حجله استخوانِ جناقم به جایِ قند
سائیده شد به هم وسطِ آن بگو بخند
این تار و پود ریخته پاشیده را ببند
وقتی فشار رویِ گلو سخت می شود
كم كم اَدایِ لفظِ عمو سخت می شود
سر نیزه نقشِ پیرهنم بد كشیده است
رویِ هِجا هِجای تنم مَدّ كشیده است
گلدسته ای حوالیِ گنبد كشیده است
مژده بده، یتیمِ حسن قدّ كشیده است
این لشكر سواره مرا دوره كرده اند
تنها به یك اشاره مرا دوره كرده اند
یك لشكر ایستاده فقط سنگ می زند
با تیغ و تیر و نیزه هماهنگ می زند
حالا كه گشته عرصه به من تنگ می زند
قاتل نشسته مویِ مرا چنگ می زند
با هر نسیم آینه ات خاك می خورد
در هر هجوم زخمِ تنم چاك می خورد
قدرِ دعایِ هر سحرت را نداشتند
اصلاً تحملِ پدرت را نداشتند
نه، چشمِ دیدنِ پسرت را نداشتند
از من توقعِ سپرت را نداشتند
بر خاكِ این كویر مرا پهن كرده اند
جایِ كمی حصیر مرا پهن كرده اند
بد جور ماه پارۀ تو گیرِ نعلهاست
قرآنِ یادگارِ حسن زیر نعلهاست
نرمیِ سینه ام سرِ تأثیرِ نعلهاست
این چند فصل حاصلِ تحریرِ نعلهاست
این بارِ اوّل است چنین نا مرّتبم
در پیچ و تابِ این همه ابرو مَعَذَّبَم
در چنگِ ظلمِ چند نفر زخم خورده ام
حالا بیا ببین چقدر زخم خورده ام
از دستِ قومِ تنگ نظر زخم خورده ام
خیلی شبیهِ زخمِ تَبَر زخم خورده ام
جان می دهم كه باز بگیری ببر مرا
حَظّ می كنم دوباره بخوانی پسر مرا
قاسم نعمتی:
با نقاب بسته هم محشر کند ابروی تو
یک حرم دل دلربا سرگشته ی گیسوی تو
تا صدای ناله آمد که عمو مردم بیا
همچنان باز شکاری تاختم رو سوی تو
از سر زین گو چگونه بر زمین افتاده ای
جای نیزه از دو سو پیداست بر پهلوی تو
از سر مرکب زدم دست عدوی بی حیا
تاکه دیدم بین مشتش کاکل گیسوی تو
جنگ مغلوبه شده مادر نگهدارت بود
میرسد تنها ز زیر سم مرکب بوی تو
پا مکش بر خاک کاری بر نمی آید ز من
میزنی پرپر خجالت میکشم از روی تو
تا نریزد جسمت از لای کفن بنگر زنم
یک گره آرام بین ساق پا تا زانوی تو
سید پوریا هاشمی:
میرسد نوبت خورشید شدن آهسته
سپر غربت خورشید شدن آهسته
نقل هرصحبت خورشید شدن آهسته
قمر حضرت خورشید شدن آهسته
زودتر میرود آنکس که مهیا باشد
مرد آنست که با سن کم آقا باشد
آسمان چشم به این واقعه حیران دارد
باز انگار که دریا تب طوفان دارد
ماه در دست خود آیینه و قرآن دارد
پسر شیر جمل عزم به میدان دارد
دل پریشان خزان بود بهارش آمد
دستخط پدرش بود بکارش آمد
میرود تا جگرش را به تماشا بکشد
بین میدان هنرش را به تماشا بکشد..
تب مستی سرش را به تماشا بکشد
باز رزم پدرش را به تماشا بکشد
قصد کرده ست ببینند تجلایش را
ضرب دست حسنی، قامت رعنایش را..
خودش عمامه شد و جوشن او پیرهنش
انبیا پشت سرش لحظه عازم شدنش
گر گرفتند همه از شرر سوختنش
دشت لرزید ز فریاد انا بن الحسنش
دل به شمشیر زد و ازرق شامی افتاد
حمله ای کرد و زآن خیل حرامی افتاد
هرچه جنگید عطش تاب و توانش را برد
سوخت ،بارید عطش تاب و توانش را برد
باز لرزید عطش تاب و توانش را برد
ناگهان دید عطش تاب و توانش را برد
دید دور و بر مرکب همگان ریخته اند
دور تا دور تنش سنگ زنان ریخته اند
آنقدر سنگ به او خورد که آخر افتاد
بی رمق بود ازین فاصله با سر افتاد
سعی میکرد نیفتد ولی بدتر افتاد
عمه میگفت بخود جان برادر افتاد
به زمین خورد به دور تن او جمع شدند
گرگها برسر پیراهن او جمع شدند
بدنش معبر سم ها شده، ای وای حسن
کمرش از دو جهت تا شده، ای وای حسن
چقدر خوش قد و بالا شده، ای وای حسن
پهلویش پهلوی زهرا شده، ای وای حسن
عمو از سوز جگر داد زد آه ای پسرم..
من چگونه بدنت را ببرم سوی حرم؟!
دست زیر بدنت تا ببرم میریزد
بدنت را که به هرجا ببرم میریزد
مطمئنا پسرم را ببرم میریزد
نبرم جسم تو را یا ببرم میریزد
خیز قاسم که ببینی چقدر تنهایم
وای از خجلت من پیش امانتهایم
مصطفی هاشمی نسب:
عمو بگو چه کنم تا به من محل بدهی
شـبیه اکبـر خـود فـرصت عمل بدهی
عمو بگو چه کنم تا دلت به دست آید
بـرات رزم بـه شــیر یـل جمل بدهی
چه می شود که به شاگرد رزم عباست
نظـر کنی و به دســتان او کتل بدهی
لب ترک ترکم تشــنه ی محبت توسـت
چه می شود ز لبت کامی از عسل بدهی
چنان میانه ی این بزم می درخشـم که
به یادگـار حسـن کنیه ی زحـل بدهی
کجایی ازرق شامی رسیده وقتش که
به همره پسـران دست بـا اجـل بدهی
...
شبیـه مثنوی شــاعرانه ای شــده ام
ولی خوشم که به من رتبه ی غزل بدهی
به زیر سـم سـتوران تنم لگدمـال است
عمـو بیـا که نجـاتم از این جـدل بدهی
شبیه جام عسل قامتم کش آمده است!
به شوق آنکه به من هم کمی بغل بدهی
بیـــا ، مگـر تـو به علــم امـامتت آقـــا
بـرای بـردنـم از خـاک راه حــل بدهی
بیــا ببین همه ی دشت پر شد از بویم
بـرای نجمـه ببـر انـدکـی ز گیســویم
حسن لطفی:
چشمی که بسته ای به رخم وا نمی شود
یعنی عمو برای تو بابا نمی شود
ای مهربان خیمه ، حرم را نگاه کن
عمه حریف گریه ی زنها نمی شود
تا جان نداده مادرت از جا بلند شو
زخم جگر به گریه مداوا نمی شود
باید مرا به سمت حرم با خودت بری
من خواستم که پا شوم اما نمی شود
باور نمی کنم چه به روزت رسیده است
اینقدر تکه سنگ که یکجا نمی شود
تقصیر استخوان سر راه مانده است
راه نفس گمان نکنم ، وا نمی شود
این نعل های تازه چه کردند با تنت
عضوی که از تو گمشده پیدا نمی شود
بی تو عمو اسیر تماشا شده ببین
قدت شبیه قامت سقا شده ببین
مثل دلم تمام تنت زیر و رو شده
دشتی از آه شعله زنت زیر و رو شده
پیراهنی که بر بدنت بود کنده اند
پیراهنی که شد کفنت زیر و رو شده
از بس که اسب بر بدنت تاخت با سوار
حتی مسیر آمدنت زیر و رو شده
با من بگو به دست که افتاده کاکلت
این طور موی پر شکنت زیر و رو شده
از بس که سنگ بر سر و پای تو ریخته
از بس که نیزه روی تنت زیر و رو شده
انگار جای فاصله ها پر نمی شود
از بس تمامی بدنت زیر و رو شده
محمد سهرابی :
تا نیزهای غریب عنان مرا گرفت
پهلوی من نشست و نشان مرا گرفت
میرفت تا که فاش؛ پدر خوانمت عمو!
سُمّ فرس رسید و دهان مرا گرفت
گویند بو کشیدن گل؛ مرگ مؤمن است
بوی خوش دهان تو جان مرا گرفت
من سینه ام دُکان محبّتفروشی است
آهنفروش از چه دُکان مرا گرفت
دشمن که چشم دیدن ابروی من نداشت
سنگی رها نمود و کمان مرا گرفت
از پیرهای زخمی جنگ جمل رسید
هرچه رسید و عمر جوان مرا گرفت
لکنت نداشت من که زبانم ز کودکی
مومِ عسل چگونه زبان مرا گرفت؟
چون کندوی عسل بدنم رخنه رخنه است
این نیشهای نیزه توان مرا گرفت
پر شد ز خاک سُمّ فرس چشم زخم من
ریگ روان، همه جریان مرا گرفت
منبع : کانون روضه ، حسینیه