۰۲ آذر ۱۴۰۳ ۲۱ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۴۵ : ۱۱
قاسم احمدی :
امشب لبم لبریز از شرب شبانه ست
چون آبشار جاری از شعر و ترانه ست
دستم ندارد اختیاری از خودش، چون
پای قلم بر جاده مدحش روانه ست
نامش همیشه تازگی دارد همیشه
این میوه ی تازه، صفاتش نوبرانه ست
یادش سر ذوق آورد بی ذوق ها را
از بس که گفتن از صفاتش شاعرانه ست
زرگر که او باشد کویر هر دو چشمم
لبریز از الماسهای دانه دانه ست
حال و هوای پر زدن دارم به کوی اش
امشب الهی عفوهایم فطرسانه ست
دارم مدال افتخار عشق او را
شکر خدا بر سینه ام از او نشانه ست
نه، ادعای عاشقی حرف گزافی ست
این حرفها انگار قدری ناشیانه ست
حب حسینی از صفات خواهر اوست
دریاست زینب، بازی ما کودکانه ست
در عرش بر بال ملایک پا گشا شد
امشب خدا دارای مهمانی یگانه ست
بردند تا عرش از چه رو قنداقه اش را
حرف خدا با او گمانم محرمانه ست
طرز نگاه مصطفی دارد دلیلی
گل بوسه چیدن از گلوی او بهانه ست
درسی که احمد داد بر آن امت دون
بر خاک نه، جای حسین بر روی شانه ست
حیف از پرستویی که جای دوش احمد
او را نوک نیزه سرا و آشیانه ست
حسن لطفی :
روزِ
اَلَست ، روزِ ازل ، لحظه های عشق
روزی که آفریده شد عالم برای عشق
روزی
که آفرینشِ گیتی تمام شد
آغاز شد به دستِ خدا ماجرای عشق
بودیم گرچه در دلِ سر گشتگان ولی
کم کم شدیم بینِ همه آشنایِ عشق
چشمی
میانِ آن همه ما را سوا نمود
دل را ربود و داد دلی مبتلای عشق
دستی
به روی شانه ی مان خورد و ناگهان
ما را صدا نمود کسی با صدایِ عشق
روز
اَلَست لحظه یِ آغازِ عاشقی
ما را خدا نمود اسیرِ خدایِ عشق
عکس
خدا نشسته بر آئینه هایمان
روز ازل حسینیه شد سینه هایمان
هستی
بهانه بود که سِرّی بیان شود
مستی بهانه بود که ساقی عیان شود
خلقت
ادامه یافت و رازی گشوده شد
تا معنیِ وجودِ زمین و زمان شود
با
دستِ غیب وقتِ ظهورت نوشت عشق
وقتش رسیده نوبتِ دیوانگان شود
قلبِ
مدینه می طپد از خاکِ پایِ تو
جاروکشِ همیشه ی این آستان شود
حتی
بهشت با سرِ مژگان رسیده است
تا قبله گاهِ وسعتِ هفت آسمان شود
تو
حیدری ، تو فاطمه ای ، تو پیمبری
سوگند بر خدا که خداییش محشری
بی
تو هزار گوشه ی دنیا صفا نداشت
اصلاً خدا بدون تو این جلوه را نداشت
گیرم
هزار کعبه خدا خلق می نمود
چنگی به دل نمی زد اگر کربلا نداشت
حتی
زِ معجزاتِ مسیحا خبر نبود
مُشتی اگر زِ خاکِ قدومِ شما نداشت
بی
تو هوایِ خانه یِ زهرا گرفته بود
این قدر جلوه جاذبه یِ مرتضیٰ نداشت
شکرِ
خدا که خانه ی تان هست رویِ خاک
ور نه زمینِ تیره که دارالشفا نداشت
مجموعه
ی خَصائِلِ بی انتها شُدی
یک جا تمامِ سِلسِله یِ انبیا شدی
گیرم
بهار نیست دَمی جانفزا که هست
گیرم بهشت نیست غبارِ شما که هست
بر
خِشت خِشتِ کعبه نوشتند با طلا
گیرم که قبله نیست ولی کربلا که هست
در
ازدحامِ خیلِ گدا جا اگر کم است
تشریف آورید دو چشمانِ ما که هست
جایی
اگر نبود خدا را صدا کنید
باب الجواد و سایه ی ایوان طلا که هست
کوتاست
سقفِ عالم اگر وقتِ پَر زدن
غم نیست ، رویِ گنبد و گلدسته ها که هست
خوش
گفته اند قطره که دریا نمی شود
هر یوسفی که یوسفِ زهرا نمی شود
تو
آمدی قیامتِ کُبریٰ رَقَم زدی
بر تارُکِ همیشه ی عالم عَلَم زدی
می
خواستی که رشک برند دیگران به من
زلفِ مرا گِره به نسیمِ حرم زدی
حِس
می کنم میانِ دلم بویِ سیب را
از آن زمان که در حرمِ دل قدم زدی
می
خواستی که شعله بگیریم بی اَمان
آتش به جانِ هر غزلِ مُحتشم زدی
با
شیر ، طعمِ روضه ی تان را چشیده ام
وقتی سَری به چشمِ ترِ مادرم زدی
مجنونِ
کوچه های غَمَم، دستِ من بگیر
دل تنگِ دیدنِ حرمم دستِ من بگیر
تو
تشنه و دریغ زِ یک جرعه آب ، آه
تو تشنه و تمامیِ صحرا سراب ، آه
در
زیرِ نیزه هایِ شکسته نهان شدی
با زخم هایِ تازه تر و بی حساب، آه
یک
سو صدایِ العطش آرام می رسید
یک سو صدایِ هِلهله ها در شتاب، آه
یک
سو صدایِ ضَجه یِ زینب بلند بود
یک سو صدایِ مادرت اما کباب، آه
یک
سو عَلَم به خاک و علمدار غرقِ خون
یک سو به رویِ نیزه عزیزِ رُباب، آه
کم
کم نگاه بر بدنت سخت می شود
کم کم نَفَس زدنت سخت می شود
حسن لطفی:
اَبرَم
و بارِشِ بی پروایَم
موجم و همسفر دریایم
مثل
خورشیدِ کویری خشکم
مثل مهتابِ شبِ صحرایم
حسِ بی تابیِ یک سیمُرغَم
کوه ام و رفتنِ پا بر جایم
حالِ
پروازِ پرستو دارم
بالِ پروازِ کبوترهایم
بس
که بُرده است مرا دل به سفر
تاول اُفتاده به جانِ پایَم
دل
نگو خانه خرابی شبگرد
دل نگو همسفرِ تنهایم
آه
ای پرده نشین صبری چند
دست بردار مکن رُسوایم
تا
به کِی می بری و میکشی ام
تا کجا میروی و می آیم
گفت
قُقنوسم و آتش زادم
زائرِ شهرِ حسین آبادم
گفت
روزی که قلم لب وا کرد
وَ خدا خلقتِ خود برپا کرد
آفرینش
فوران کرد و زمین
را نگینِ صدفِ دنیا کرد
آفریدند
مرا اما خاک
خاک را عشق ولی معنا کرد
خاک
بودم که به بادم دادند
باد شد همسفرم پروا کرد
باد
من را به دلِ دشتی بُرد
وَ به آن خاک عجینم تا کرد
بوی
سیبی همه جا پُر شده بود
چشمی آن روز مرا پیدا کرد
قطره
ای اشک از آن چشم چکید
قطره ای خاک مرا دریا کرد
شُکر
آن چشم ، که خاکم گِل شد
و مرا ناب تر از دلها کرد
کربلا
یی شدم از اول راه
هر که دارد هَوَسَش بسم الله
شب
بلند است اگر در کویش
گِره ها وا شده از گیسویش
مثلِ
موسیٰ شدن اینجا سهل است
خیزد این معجزه ها از کویش
عرق
چهره یِ زائر دارد
نازها بر خُتَن و آهویش
بگمانم
که خود جبریل است
میشناسم من از آن هو هویش
چند
وقتیست مژه میبافد
نذر دارد که کُنَد جارویش
فطرسِ
سینه ی مان جان میداد
شد غبارِ حرمش دارویش
قبله
را قبلِ سفر گُم کردیم
شکر دیدیم خَمِ اَبرویش
نذر
کردم که قضایش خوانم
هر نماز ی که نخواندم سویش
هستیِ
هست حسین است حسین
مستیِ مست حسین است حسین
بیدل
و رِند و خراب آلوده
مِی فروشیم و شراب آلوده
جنس
آب و گِلِمان کرب و بلاست
شکر هستیم تُراب آلوده
لحظه
هایی که ندیدیم حرم
سالها ایست عذاب آلوده
خطِ
پیشانی ما هست حسین
نیست این عشق کتاب آلوده
هرکه
با خاکِ تو تطهیر شود
نکند چهره به آب آلوده
ما
فقط از تو،تو را می خواهیم
نکن این دل به ثواب آلوده
شوقِ
رویای ضریحت دارم
چشم ما نگر شده خواب آلوده
شده
ایم عین زیارت نامه
ما که هستیم شراب آلوده
شکرِ
ارباب که دل شد حرمش
ما حسینیه شدیم از قدمش
شعله
شد بال و پرم،می سوزم
آتشم محتضرم می سوزم
کاش
فطرس نفسی پیشِ شما
برساند خبرم می سوزم
آتشت
در دلم آبم کرده
گرچه با چشمِ ترم می سوزم
می
رسد ناله ات از دور هنوز
جرعه آبی جگرم می سوزم
آب
گفتم جگرِ من هم سوخت
از غمت شعله ورم می سوزم
خواهرت
چنگ به رویش می زد
از همه تشنه ترم می سوزم
مادری
خاک به سر ریخت و گفت
مثلِ حلقِ پسرم می سوزم
خیمه
ها شعله ور و می آید
دادی از بینِ حرم می سوزم
دختری
می دَوَد و میگوید
عمه جان مویِ سرم می سوزد
محمد حسن بیاتلو:
بی دلم بی بهانه می خوانم
غزلی عامیانه می خوانم
آن قدر از خودم رها شده ام
از خودم یک ترانه می خوانم
شب شعری چنین ندیده کسی
تا سحر عاشقانه می خوانم
ماهی حوض خانه ات هستم
پای تو بی کرانه می خوانم
نفسم در هوای تو جاریست
جان تو هر کجا نمی خوانم
خواندنم پای تو فقط زیباست
خواندنم با تو خط به خط زیباست
با دم تو کسی که دمپر شد
با دم تو مسیح پرور شد
کوچه پس کوچه ی بهشت خدا
با گل خنده ات معطر شد
فطرس از برکت قدومت بود
صاحب بال و پر نه شهپر شد
از همان ابتدای آمدنت
کشتی عشق تو شناور شد
شدی از هرنظر رسول خدا
شیره ی جانت از پیمبر شد
معنی فجر و انما هستی
خامس آل مصطفی هستی
ای قبولی طاعت همگان
مهر پیوسته -لطف بی پایان
رحمت واسعه؛ فضیلت جود
ای سراج المنیر؛ کهف امان
آیه ی عصمت و صحیفه ی نور
ای جهاد و عقیده و ایمان
آمدی و زمین شد آرزوی
آسمان؛ روز سوم شعبان
مینویسم حسین جانم حسین
مینشیند کنار نامت `جان”
بابی انت سیدالشهدا
روزی ام کن دوباره کرببلا
دوچشمت چشمه ی آب حیات است
دو دستت سفره دار کائنات است
اگر چه آسمان این قدر بالاست
ولی باید بگویم خاک پات است
به درگاهت زدم دست توسل
چرا که درگهت باب النجات است
نفوذ دیده ات تا عمق جان ها
و نور رویت از انوار ذات است
تو تشنه بودی و آبی نخوردی
عطشناک لبت آب فرات است
دوباره از وفایت یاد کردم
دلم را باتو من آباد کردم
تو شیر بیشه ای تو بچه شیری
تو در جنگاوری ات بی نظیری
امیروشاه این عالم حسین است
تو هم بر او برادر هم وزیری
تو کوه سرفراز و استواری
ولی در پیش زینب سر به زیری
تو سر تا پا علی مرتضایی
تو دوم نسخه ی شاه غدیری
چه میگردد که ای بی دست امشب
دو دست خالی ما را بگیری
اسیر بند تو هستم اباالفضل
ارادتمند تو هستم اباالفضل
ز هر زیبا رخی زیبایی آقا
منم مجنون و تو لیلایی آقا
تو ای ماه بنی هاشم همیشه
در اوج آسمان پیدایی آقا
فنون رزم تو همتا ندارد
شبیه مرتضی یکتایی آقا
دو دست تو ضریح حاجت ماست
گدایی مرا معنایی آقا
اگر چه مشک تو آبی ندارد
بدون مشک هم سقایی آقا
قسم خوردم که پای تو بمانم
همیشه هر کجا از تو بخوانم
تو ساقی و خمار باده ات من
تو اوجی و زمین افتاده ات من
میان هر رکوع و هر سجودت
دعاگوی نخ سجاده ات من
نشستم بر دو راهی نگاهت
شدم گوشه نشین جاده ات من
تو جای خود-همه هستی من-تو
غلام هر غلام ساده ات من
مریدت هستم ای سرتابه پاعشق
دلم را بردی و دلداده ات من
همینکه طعم مستی را چشیدم
به زیر پرچم تو قد کشیدم
تو در کرب وبلا طوفان نمودی
تو اول شعر غیرت را سرودی
تو قبل ماجرای کربلا هم
نشان دادی که خیلی با وجودی
چه میگویم؟چرا اصلا نوشتم؟
تو بالاتر ز هر حد و حدودی
دخیل سبز مادرها رها بود
اگر که باب حاجت ها نبودی
چه میبینم چرا بر خاک هستی؟
گمانم پای زهرا در سجودی
اگر چه تیرها بر پیکر توست
ولی خوش باش زهرا مادر توست
هادی ملک پور:
ای دلبری که دلبری ات داستان شده
شعبان به یمن تو شعبات الجنان شده
گهواره تو زینت هفت آسمان شده
جان دوباره یافته عالم جوان شده
جانان رسید موسم تقدیم جان شده
گل آمد و حیات گلستان شروع شد
خشکی گذشت و بارش باران شروع شد
دوران نشءگی خماران شروع شد
مستی ما ز سوم شعبان شروع شد
پای تو اشک شوق زچشمم روان شده
قنداقه ی پسر چو به دستش پدر گرفت
انگار اختیار شبش را سحر گرفت
با دست خویش اشک ز چشمان تر گرفت
فطرس رسید و از پر قنداقه پر گرفت
بال فرشته ها به سرش سایه بان شده
تو آفتاب روشن و پیدای ما شدی
تو آمدی و روح به اعضای ما شدی
خندیدی و تمامی دنیای ما شدی
گفتیم عاشقیم و تو لیلای ما شدی
راز جنون ما به خلایق عیان شده
دریا دلیم دید ز مرداب بست بسته ایم
امید خود به باده ی نایاب بسته ایم
با دیدن تو دیده به هر خواب بسته ایم
دل را به لطف حضرت ارباب بسته ایم
دل های ما به گوشه ی چشمی نشان شده
عشقت همینکه صبح ازل آفریده شد
از روی چشمهات غزل آفریده شد
از استواری تو جبل آفریده شد
با شهد خنده هات عسل آفریده شد
دیگر قلم خلقت تو ناتوان شده
دل بردن است ارثیه ی خاندانی ات
دل می برد ز فاطمه شیرین زبانی ات
رمز بقای ماست که گردیم فانی ات
کشتی مرا به آن مژه های کمانی ات
عاشق کشی طریق همه دلبران شده
در مجلس تو قافیه پرداز روضه ایم
سرگرم با سماع به هر ساز روضه ایم
ما بیقرار لحظه ی اعجاز روضه ایم
در پادگان فاطمه سرباز روضه ایم
مارا حرم ببر دل ما تنگتان شده
امشب بیا و نوکر خود را صدا بزن
مرگ مرا رقم تو به پایین پا بزن
کن مرحمت بیا سر این بنده را بزن
از خون ریخته مهر به اوراق ما بزن
چشمان توست تیر و دوابرو کمان شده
پیغمبر خدا ز کجا می زند؟
در روز عید هم ز عزا حرف می زند
دارد ز خاک کرب و بلا حرف می زند
آری ز سیدالشهدا حرف می زند
حتی خدا ز ماتم روضه خوان شده
ای جان من جدا شدنت آتشم زده
باران تیر بر بدنت آتشم زده
وای از نفس نفس زدنت ... آتشم زده
بر خاک دست و پازدنت آتشم زده
اینجای روضه نوبت شمر و سنان شده
شاعر دلم گرفته بیا از خدا بگو
من با همه غریبه ام از آشنا بگو
از انتظار و حسرت مشتی گدا بگو
حرف دگر رها کن و از کربلا بگو
دل بیقرار دیدن آن آستان شده