۰۸ آذر ۱۴۰۳ ۲۷ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۱۶ : ۰۸
دیشب خبرش را از پرویز شنیدم که مهدی برای باردوم شهید شد. بار اول که خمپارهای کنارش منفجر شد، در زمان محاصره شهرابادان بود، شکمش باز شده و آن بچه ١٢ ساله با شجاعت شکم باز را در دو دست جمع کرده تا بتواند از جا برخاسته و خود را به کسی برساند و سپس ناتوان از پا افتاده بود، مرده پنداشته و به سردخانه منتقلش کرده بودند، مثل هزاران مردم بیگناه دیگر شهرهای ابادان، خرمشهر، سوسنگرد و ....روزبعد، کسی به زنده بودنش پی برده و انتقال به اطاق عمل و بعد سالها در جبهه مانده بود با حدود بیش از یک متر و نیم روده پلاستیکی، و دردهای شدید، مادرش را که رختشوی بیمارستان شرکت نفت بود قبلتر خمپاره ای به شهادت رسانده بود در میان تمام آن رختهای خونین بقیه رزمندگان، ... و بعدها شد قبضهچی مدافع شهر در مقابل همه آن توپخانهها و خمپارههای از خدا بی خبر که مردم را بدون نگاه کردن به شناسنامه، قومیت، نژاد، دین و تفکیک لباسی به شهادت میرساندند.
چقدرشبانه با همان تن کوچکش و دردهای جانکاه کمک میکرد تا از انبار سپاه و ارتش مهمات بدزدیم، تا شاید بتوان کاری کرد برای آن همه مردم رها مانده در مقابل توپخانههای دشمن، و به شوخی میگفتیم ما تنها ادمهای خلقت خدا هستیم که صرفا برای دفاع از مردم شهر و به واسطه این دزدیها و دروغهای کاملا خالص و بیریا ، به بهشتش میرویم...
میدانم که او درتمام این سالها، با دردهای وحشتناکش زیست ولی این را نمیدانم و تعجب که چگونه هرگز خنده از لبهایش دور نمی شد...
قبضهچی کوچولوی من، دیشب برای همیشه ارام گرفت، او باز هم شهید شد، خدا کند این بار اشتباه نشده باشد، بگذاریمش بعد از سی و اندی سال، یک شب هم بدون دارو، بیدرد بخوابد، از ته دل میدانم که مهدی ملک ابادی عزیزم هم به این خواب خوش راضی است...
اگر آن دنیا، آن چند ملک همیشه طلبکار، ازت سراغ اعمال خوبت را گرفتند بگو من هم ملک هستم، ملک آبادی مهمات دزد، قول میدهم آنها هم خواهند گفت: بهشت خدا گوارای وجودت، پس بزرگمرد کوچکم، من هم میگویم ای ملک سارق مهمات، آن بهشت خدا، هر آنگونه که هست، گوارای وجودت...
منبع:تسنیم