۰۱ بهمن ۱۴۰۳ ۲۱ رجب ۱۴۴۶ - ۰۰ : ۱۲
در ادامه مشروح گفتوگو با همسر سردار شهید خطیبی از نظرتان میگذرد.
خانم خطیبی از خودتان بگویید.
صدیقه خطیبی هستم در سال 53 با سردار شهید علیاکبر خطیبی ازدواج کردم، آن موقع من 15 ساله و همسرم 22 ساله بود.
آیا با شهید نسبتی هم دارید؟
بله، ما با هم دخترعمو و پسرعمو هستیم.
چه شد که تصمیم گرفتید با هم ازدواج کنید.
خانه هر دویمان در یک حیاط بود و ما از همان دوران کودکی با هم بزرگ شدیم و بالطبع از نظر فرهنگی، مذهبی و طبقاتی خانوادههایمان شبیه به هم بودند، به خاطر همین شناخت کافی نسبت به هم بود که خانوادهها تصمیم گرفتند تا ما با هم ازدواج کنیم.
از شهید علیاکبر بگویید، چطور همسری بود؟
علیاکبر قبل از اینکه همسر خوب و ولایتی برای من باشد، فردی دلسوز و مهربان در بین اطرافیان و اهالی روستا بود، تا قبل از پیروزی انقلاب شغلش کشاورزی بود و در همین راستا کمکهای زیادی به محرومان میکرد.
بهعنوان مثال بر سر مزارع کسانی که بیبضاعت بودند میرفت و بدون دستمزد برایشان کار میکرد، یادم میآید در ماه رمضان با دهان روزه به آمل میرفت و یخ میآورد، آن را تکه تکه میکرد و بین خانوادههایی که پول کافی برای تهیه آن نداشتند، تقسیم میکرد.
هیچوقت یادم نمیآید لباس نویی را بیشتر از یکبار پوشیده باشد، بهطوری که هر وقت که با آن لباس بیرون میرفت، با لباس کهنه دیگری به خانه بازمیگشت، وقتی علتش را میپرسیدیم، میگفت: «نمیدانم آن را کجا گذاشتم.» اما بعد از چند روز لباسش را بر تن فرد دیگری میدیدیم.
اوایل انقلاب هم بهخاطر کمبود نفت هیزم جمع میکرد و برای خانوادههای مستضعف میبرد.
گفتید انقلاب، آیا در جریانهای انقلابی هم فعالیت داشتند؟
بله او از همان زمانی که با اهداف انقلاب آشنا شد، فعالیتهایش را شروع کرد بهطوری که به تهران میرفت و در راهپیماییها و جنبشهای انقلابی شرکت میکرد و از آنجا فیلم و پوستر میآورد و بین مردم پخش میکرد.
با پیروزی انقلاب هم به جنگل رفت و در آنجا به فعالیت و نگهبانی میپرداخت، هر وقت هم که به روستا میآمد جلساتی را تشکیل میداد و اهالی روستا را آگاه و تشویق به حضور میکرد و میگفت: «کشورمان در خطر است و وظیفه ماست تا در حد توانمان از آن نگهداری و پاسداری کنیم.»
چه شد که به جبهه رفت؟
او در سال 60 به عضویت رسمی سپاه درآمد و مسئول اطلاعات منطقه «سوردار» شد، همان سال داوطلب شد تا به جبهه برود اما بهخاطر فعالیتهای چشمگیری که در طرح جنگل از خود نشان داد، مسئولان سپاه با اعزامش به جبهه مخالفت کردند ولی سرانجام در سال 62 موفق شد رضایتشان را جلب کند و برای اولینبار هم به مریوان رفت و در آبان ماه همان سال به شهادت رسید.
خانم خطیبی! چند فرزند دارید، از آنها برایمان بگویید.
خداوند به ما سه فرزند داد، یک دختر و دو پسر، جالب است بگویم هر سه تای آنها در یک مناسبت خاص مذهبی و موقع اذان صبح بهدنیا آمدند، فرزند اولمان در عید مبعث سال 55 متولد شد و بر همین اساس اسمش را اکرم گذاشتیم که در حال حاضر کارشناس ارشد زبان و ادبیات عرب است.
محمدباقر فرزند دوممان در روز میلاد حضرت محمد باقر (ع) در سال 57 به دنیا آمد که او هم به لطف خدا توانسته در رشته آموزش زبان انگلیسی مقطع دکتری را کسب کند.
فرزند سوممان مهدی است که در نیمه شعبان سال 62 متولد شد و 5 ماه بیشتر نداشت که همسرم به شهادت رسید.
چطور جای خالی پدر را برایشان پُر کردید؟
وقتی علیاکبر شهید شد فرزندانم 7 ساله، 5 ساله و مهدی پنج ماهه بود، یادم میآید آخرین باری که علیاکبر به جبهه رفت پسرم محمدباقر خیلی بیقراری میکرد، هر کاری میکردم نتوانستم آرامش کنم، تا جایی که پوتین علیاکبر را در آغوش گرفت و خوابید.
با خودم گفتم: «خدایا! اگر علیاکبر شهید شود، چطور میتوانم بچهها را بدون کمک او بزرگ کنم.» در همین فکر و خیال بودم که سر گهواره مهدی خوابم برد، در خواب دیدم که علیاکبر سوار اسب به طرفم آمد، گفتم: «محمدباقر خیلی گریه و بیقراری میکند تو نباید بروی اگر هم میخواهی بروی محمدباقر را با خودت ببر.»
گفت: «من جایی میروم که او نمیتواند بیاید.» در همین هنگام وقتی اشک مرا دید او هم گریه کرد و با دست به پشتم زد و گفت: «جان تو و جان بچههای من.» همین موقع از خواب بیدار شدم و به این نتیجه رسیدم که رفتنش را برگشتی نیست و مسئولیت سنگینی بر دوشم افتاده که شک داشتم بتوانم از پس آن بربیایم.
خیلی به فرزندانمان علاقهمند بود و همیشه آرزو داشت آنها به مدارج عالی برسند که به شکر و لطف خدا و دعای خودش بچهها راهشان را پیدا کردند و من و علیاکبر را به آرزویشان رساندند.
چه سفارش و توصیههایی به شما میکرد؟
با پیروزی انقلاب و با شروع جنگ، فعالیتهایش بیشتر از پیش شده بود، بهطوری که کمتر به خانه میآمد، هر وقت هم که میآمد وقتی میخواست استراحت کند جوراب و پوتین را از پایش در نمیآورد تا همیشه آماده باشد.
گاهی که اعتراض میکردم، میگفت: «شرایط بدی است و بر ما تکلیف است تا دفاع کنیم و تو هم میبایستی این آمادگی را داشته باشی که روزی من هم بر نخواهم گشت، باید پس از شهادتم زینبوار زندگی کنی و مواظب تربیت فرزندانم باشی و همواره آنها را با احکام اسلامی آشنا کرده و هیچگاه آنها را ترک نکنی.»
در وصیت نامهاش هم سفارش کرده بود که در مراسم ختمش اسمی از او نیاوریم و برای امام حسین (ع) و یارانش عزاداری کرده و بر مصیبت اهل بیت (ع) گریه کنیم،
حرف آخر ...
روزها میگذرد، دنیا رفتنی است و همه باید برویم، و این شهدا بودند که حقیقت را درک کردند و رفتند، از خداوند میخواهم به ما هم استقامت و نیرویی دهد که اگر در مقام یک شهید از این دنیا نرفتیم لااقل کمتر از آنها هم نباشیم و باز از خدا میخواهم به ما توفیق دهد تا راه ائمه (ع) و سپس شهدا را با اعمالمان بهدرستی انجام دهیم تا فردای قیامت بتوانیم با سربلندی با آنها روبهرو شویم.
سردار شهید علیاکبر خطیبی فرزند احمدعلی و ملوک که در سال 1328 در شهرستان نور دیده به جهان گشود، در تاریخ یکم آبان 1362 بهعنوان فرمانده دسته از لشکر ویژه 25 کربلا در عملیات والفجر چهار در پنجوین عراق جام شهادت را سرکشید.
منبع:فارس