۰۲ آذر ۱۴۰۳ ۲۱ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۵۳ : ۰۵
عقیق:حجتالاسلام محمدجعفر حسینیان (عضو هیئت علمی فرهنگستان علوم اسلامی قم): مطالعه نحوه اسلامی سازی علوم انسانی از جمله مباحث ضروری و حیاتی برای جامعه ما است. پرداختن به این عرصه از پیش از انقلاب شکوهمند اسلامی و اوایل آن احساس می شد. پس از شکل گیری پایههای سیاسی نظام اسلامی و تثبیت تحولاتی که در پی تغییر حاکمیت در جامعه به وجود آمد مسئولین و مدیران انقلاب اسلامی بیش از پیش به این ضرورت پی بردند و آن را جدی گرفتند. آنان بر این ایده که باید علوم انسانی اسلامی ایجاد گردد اصرار می ورزیدند.
ضرورت ایجاد تحول در علوم انسانی را باید در اهداف خاصی که انقلاب اسلامی در صدد تحقق آنها بود رصد کرد. در واقع جهت تحقق شعارها و اهداف انقلاب اسلامی انجام تحول در علوم انسانی و اسلامی سازی آن امری ناگزیر می نماید؛ چرا که علوم انسانی غربی، به لحاظ مبانی، با انقلاب اسلامی تفاوت دارد و با حفظ این سنخ از علوم انسانی امکان دسترسی به اهداف انقلاب اسلامی میسر نخواهد شد.
در واقع تحقق مدینه فاضله به فراهم آوردن علوم انسانی خاص آن وابسته است. آن سنخ از علوم انسانی که سازگار با آرمانها و ارزشهای دینی باشد و آرمان شهر انقلاب اسلامی تحت راهنمایی های آن شکل بگیرد با علوم سیاسی غربی فراهم نمی آید.
نکته آنجاست که ماهیت انقلاب ایران با دیگر انقلاب های قرن بیستم متفاوت است و این ماهیت متفاوت، از ارزشهای متفاوت جامعه ایرانی ریشه می گیرد؛ بنابراین تحقق خواسته ها و شعارهای انقلاب کنندگان منوط به اتخاذ رویکردی انتقادی نسبت به علوم انسانی است. علوم انسانی، همچنان که از عنوانش پیداست، در پی مطالعه مناسبات زندگی فردی و جمعی انسانها بر می آید و هم از این روی تأثیرات شگرفی بر جهان سیاسی و اجتماعی افراد بر جای می گذارد.
تاریخ علوم انسانی غربی و ریشههای آن در عصر رنسانس
جهان غرب علوم انسانی مدرن را در امتداد حرکتی تعریف کرده و بنا نهاد است که از آن عموماً تحت نام «اصلاح دینی» یاد می شود. پس از پیدایش نهضت اصلاح دینی در جهان مسیحیت جریان معرفت از «معرفت کلیسایی» به سوی «معرفت عقلانی» تغییر جهت داد. در واقع جهان غرب به قرائت واحدی از عقلانیت دست یافت که در پی آن نوعی نظام هماهنگ عقلانی برای اداره جامعه پدیدار شد. حاصل این فرآیند آن بود که جامعه به یک محتوای عقلانی دست یافت که ساماندهی همه جنبه ها، ابعاد و اضلاع آن زندگی را بر عهده گرفت. در واقع بشر زندگی خود را براساس یک محتوای عقلانی سامانی تازه بخشید.
تغییر در مفاهیم بنیادین علوم انسانی
طی دوره رنسانس تحولی بزرگ در علوم انسانی غربی رخ داد. در این عهد جامعه غربی در حال عبور از شرایط زندگی سنتی به سوی جهان مدرن بود. این جامعه در راه مدیریت این عبور به اِعمال تغییر و تحول در علوم انسانی دست یازید؛ چرا که علوم انسانی را مسئول مدیریت جامعه قلمداد می شد. علوم انسانی مبتنی بر مبانی نو ظهوری همچون عقل بشری، اخلاق این جهانی و ارزش های فرد محور شکل گرفت. این دسته از علوم، وظیفه به سر منزل مقصود رساندن جامعه را براساس مبانی و ارزش های نوین به عهده گرفتند.
علوم انسانی در مسیر سامان بخشی به جامعه جدید در برابر پرسش های بسیاری قرار گرفت؛ پرسش هایی که از کمال مطلوب جامعه و فرد، غایت حرکت اجتماعی و ماهیت انسان می پرسیدند. در واقع پاسخ به پرسش هایی از این دست مستلزم پرداختن به انسان و طبیعت او بود. پاسخ ها در فراغ توجه به معنویات، براساس مبنا قرار دادن اندیشه انسان، ارائه شد و نگرش هایی از این دست موضوع اصلی برنامه ها و مباحث علوم انسانی قرار گرفت. آنچه که باید در زیر و بم تغییرها و مناسبت های اجتماعی مورد توجه قرار گیرد انسان است. جهت انجام این مهم در درجه نخست باید ابعاد وجودی آدمی مورد شناسایی قرار گیرد.
همچنان که در نهضت اصلاح دینی غرب می توان مشاهده نمود، تحول در علوم انسانی مختص انقلاب اسلامی نیست؛ بلکه جوامع مختلف، با توجه به تحولات خود، به اعمال تغییر و تحول در علوم انسانی اقدام نمودند، در غرب گرایش به سمت لیبرالیسم و اومانیسم و مواردی از این دست به شکل هماهنگ با تحولات سیاسی ـ اجتماعی اتفاق افتاد؛ روندی که هم اکنون نیز در پروژه های مرتبط با تغییرات اجتماعی و آینده پژوهانه غربی دنبال می شود، در غرب مدیریت جامعه برآمده از مطالعاتی این چنینی است و دغدغه انجام تغییر در علوم انسانی ملهم از منویاتی است که در فلسفه غرب برای آدمی طراحی شده است.
بر این اساس انجام تحول در علوم انسانی، در گام نخست، مبتنی بر ورود به بحثی انسانی شناسانه است. ضرورت بحث از انسان شناسی را در ارتباط با همه پارادایم های علمی در حال ظهور می توان مشاهده کرد؛ چرا که انسان شناسی از جمله مبانی شکل گیری پارادایم های علمی است. از دیگر سوی پارادایم های علمی اموری جاوید و همیشگی نیستند و همیشه در حال ریزش و رویش هستند.
از این روی بهتر است مباحث بنیادینی مانند انسانی شناسی در شمار آن دسته از مفاهیم طبقه بندی شوند که به طور مداوم، باید مورد بازخوانی و بازاندیشی موضوع قرار گیرند. نمونه این رویه را می توان در اندیشه های پست مدرن مشاهده نمود؛ اندیشه هایی که در انتقاد به مدرنیسم و اندیشه اثبات گرایی ظهور یافتند. تعریفی که مکاتبی مانند پست مدرنیسم، و مکتب انتقادی، از انسان ارائه می دهند یا تعریفی که مدرنیسم ارائه می نماید متفاوت است.
آشنایی ایران در قرن نوزدهم با علوم انسانی مدرن
نخستین آشنایی های جدی جامعه ایرانی و غرب با یکدیگر به دوره قاجار باز می گردد. در همین زمان گروه ها و جریان هایی در ارتباط با چگونگی شکل بخشیدن به مراودات با غرب پدیدار شدند. ارتباط های نخستین عمدتاً از جنس ارتباط فکری و فرهنگی بود. این ارتباطات از جذابیت ویژه ای برای جامعه روشن فکری آن زمان برخوردار بود. این ارتباط ها در پی جنگ های ایران و روس بیشتر و بیشتر شد. چنین ارتباطاتی، به یک معنا، نوعی از آگاهی را نسبت به پیشرفت غرب و پس رفت ایران سبب ساز شد. مشخصاً با چنین ارتباط هایی در دوره عباس میرزا مواجه می شویم.
طی همین دوره نهضت ترجمه آثار غرب به شکل جدی آغاز شد. ورود کتب جدید به کشور و عرضه ترجمه هایی از آنها در ایران زمینه هایی تازه را در بستر ارتباطات فرهنگی رقم زد. در کنار این موقعیت، ایجاد صنایع و کارخانه ها و مهاجرت های ایرانیان به غرب زمینه های دیگری را برای شکل گیری هرچه بیشتر ارتباطات فراهم آورد.
تحت تأثیر ارتباط های رو به رشد با کشورهای غربی به تدریج مدارس غیر دینی در ایران شکل گرفت. واقعیت آن است که گشایش مدرسه ای مانند دارالفنون الزامات فرهنگی ویژه خود را در ایران ایجاد نمود. بعد از آن زمینه شکل گیری طبقه روشن فکر نیز به وجود آمد. در واقع آغاز ارتباط با غرب بیانگر نوعی فرآیند فرهنگی بود. طبقه روشن فکر نسبت به مبانی دینی اطلاعات کافی نداشت.
آنان دانش مدرن را از طریق استادان غربی در مدارس جدید و یا کشورهای غربی آموخته بودند و نسبت به داشته های علمی و معرفتی دینی و بومی خود بی اطلاع بودند. در واقع آنان از نقد غرب ناتوان بودند و غرب را به مثابه الگویی شایسته قلمداد می کردند. تأثیر مدارس جدید و محصلان آن در جامعه و طبقات بالا به اندازه ای بود که در امور کلان کشوری تأثیر گذار بودند.
حضور پررنگ و نقش آفرینی روز افزون آنان موجب تذکرهای گاه و بی گاه علما می شد؛ اما از آنجا که روشن فکران نو ظهور عموماً وابسته به حاکمیت بودند مورد حمایت طبقات حاکم قرار می گرفتند و به شکل روز افزونی از نقش اجتماعی و سیاسی علما کاسته می شد. در واقع شکل گیری مدارس جدید نخستین گام در مسیر کاهش نقش اجتماعی، فرهنگی و در نهایت سیاسی علمای دینی بود؛ چرا که نهادهای مدرن به مثابه جایگزین هایی برای نهادهای وابسته به نقش های سنتی علما در جامعه ظاهر می شدند و با اقبال روشنفکران و طبقه حاکم مواجه می شدند.
از جمله نهادهای جدید همین «نهادهای آموزشی» بودند. ورود نهادهای آموزشی نوین، راهی به سوی دو گانه شدن مرجعیت علمی و علم در جامعه ایرانی برد؛ چرا که تا آن دوره علما جامع علوم به شمار می رفتند. علماء حوزه با جامعیت در علوم نقلی و تجربی همه نیازهای علمی، آموزشی و اجتماعی مردم را پاسخ می دادند؛ بنابراین پس از تشکیل نهادهای آموزشی مدرن دو گانگی در مرجعیت علوم ایجاد گردید.
دانش آموختگان این مدارس جدید نیز قائل به تفکیک نقش مرجعیت علمی و مرجعیت دینی علما بودند. ایشان سعی در ترویج این اندیشه داشتند که در نهایت باید به سوی کم رنگ تر شدن حضور اجتماعی و تأثیرگذاری سیاسی علما گام برداشت. به این ترتیب، و در چنین فضایی، اینکه مرجعت علمی با مرجعیت دینی دو مقوله جدای از یکدیگر هستند نیز مورد هجمه قرار گرفت. در مرحله بعدی تلاش روشنفکران آن بود که از همه تعیینات سنتی عبور کنند.
بر این اساس لازم بود در تمامی مناسبات اجتماعی تغییر صورت پذیرد. تعینات اجتماعی مورد هجمه شامل آداب فردی و اجتماعی می شد. از این تعینات می توان ذیل عنوان جامعه شناختی «سبک زندگی» یاد کرد. جریان روشن فکری آن دوره تغییر در تعینات را تجدد گرایی معرفی کردند. مرحله سوم عبور از حاکمیت علما بود. با وجود آنکه حاکمیت به ظاهر در اختیار شاهان قرار داشت اما از آنجا که مطابق ایدئولوژی تشیع حاکمیت معصوم با تفویض مجتهد به شاه واگذار می گردید ماهیت حاکمیت سیاسی، در سطوح مهمی، از آن علما بود.
در این مرحله از نفوذ جریان روشنفکری حاکمیت علما را مورد خدشه قرار داد. در نهایت مرحله پایانی مد نظر جریان روشنفکری شکل بخشی به جریان های دموکراسی طلبی بود.
در مقابل حضور و فعالیت این جریان روشنفکری یک جریان تحول خواه مذهبی نیز به تدریج شکل گرفت. تقابل این دو جریان از دوره ورود تجدد به ایران پدیدار گردید. در واقع حضور اجتماعی و سیاسی علما در ضدیت با تأثیرات سیاسی و اجتماعی جریانهای روشن فکری در درون این ساختار قابل توضیح است. تقابل میان این دو گروه فکری است که موجب رخدادهایی مانند تدوین قانون اساسی، اعدام شیخ فضل الله و مواردی از این دست گردید.
انقلاب اسلامی و علوم انسانی
پس از پیروزی انقلاب اسلامی شرایط عوض شده است؛ هم اکنون دو گرایش در مقابل هم قرار دارند. در این واقع این دو از همان سالهای آغازین پس از پیروزی انقلاب اسلامی پیش روی هم صف آرایی کردند: گرایش تجدد خواه و گرایش متمایل به تحقق مدن دینی. این دو تا به امروز رخ به رخ یکدیگر قرار گرفته اند.
جبهه روشن فکری سکولار، عمدتاً متأثر از جریانهای لیبرال، به مباحث مذهبی تغییر موضع دادند و طی این تغییر موضع تئوری قبض و بسط را مطرح نمودند. از جمله الزامات این تفکر پدیدار ساختن مسئله تضاد سنت و تجدد در جامعه است. الزام دیگر این رویکرد است که ما ناگزیر از پذیرش مؤلفه های اساسی مدرنیته هستیم؛ بنابراین باید به سمت عقلانیت مدرن پیش رویم. الزام سوم این جریان فکری لزوم تغییر قرائت دینی (و اعتقاد به قرائتی مادی از دنیای مدرن) است. این نگاه به طرح ایده دین حداکثری و دین حداقلی می پردازد.
جبهه فکری متمایل به تأسیس تمدن اسلامی تفسیری متفاوت از شریعت، حاکمیت و انقلاب اسلامی ارائه می دهد. این جریان بر این باور است که ماهیت انقلاب اسلامی با ایده های غیر الهی بر آمده از مدرنیسم ناسازگار است. نوعی ناسازگاری تاریخی (نبرد حق و باطل) مورد تأکید این جریان قرار می گیرد، تقابلی که در در ازنای تاریخ بشر دیده می شود در جریان رویارویی انقلاب اسلامی و مدرنیسم نیز مشاهده می گردد. چنین نگرشی از جمله نخستین مقومات شکل گیری جبهه متمایل به تأسیس تمدن اسلامی است.
وحی و گرایش متمایل به تأسیس تمدن اسلامی
گرایشی که به دنبال تأسیس تمدن دینی است، خود دربردارندة طیفی از اندیشه های مختلف است. در واقع رویکرد مرکزی تمدنی جامعه همه تفکرات پیشین است؛ چرا که تمدن اسلامی باید همه ابعاد فردی و اجتماعی را در برگیرد.
به باور باورمندان به این رویکرد وحی، به مثابه مهمترین سرمایه معرفتی انسانی، پاسخ گوی همه نیازهای آدمی در همه زمان ها و مکان ها است. شمولیت وحی موجب درگیری آن با مدرنیسم در همه شئون آن می گردد. اتفاقاً مدرنیسم نیز خود را یک مجموعه به هم پیوسته و دارای وحدت می داند که فلسفه ای ویژه ای برای آن حاکم است. مؤلفه های این جریان عبارتند از اومانیسم، ناسیونالیسم و سکولاریسم.
طبعاً در این شرایط تکلیف علمای مسلمان پاسخ گویی به ادعاهای جریان سکولار و نقد مبانی آن با بهره گیری از وحی است. گام بعدی این جریان در رابطه با چگونگی رجوع به وحی و بهره مندی از وحی در راستای نقد مدرنیسم است.
در این میان عده ای نیز، ضمن اتخاذ پایگاه حداقلی نسبت به دین، گمان می کنند که می توان طی برخوردی تذهیبی با گزاره ها و نظریه های غربی روی به سوی وحی داشت و به دین حداقلی آویخت . ایشان تحول بهره گیری حداکثری به علوم انسانی غربی و رویکرد حداقلی به دین را راهکاری شایسته جهت ایجاد تحول در علوم انسانی می دانند. این نگاه نیز محل نقد جدی است. در واقع اگر چه رویکرد تمدنی از یافته های غرب آگاهی دارد؛ اما این به معنای نگاه حداقلی نسبت به دین نیست، این رویکرد معتقد است که رهیافتی محتاطانه در برخورد با یافته های غرب باید در دست گرفته شود. حاصل آنکه به یک نقشه جامع در مرحله تذهیب جهت تحول در علوم انسانی ضروری است.
در این میان گروه دیگری وجود دارد که بر این باورند که قواعد حاکم بر علوم انسانی مبتنی بر بنیان ها و چارچوب های تئوری است که بدون اصلاح آنها مجاز به استفاده از یافته های مدرنیسم نخواهیم بود. گروه اخیر که از ان به نام مبنا گرایان یاد می شود می گویند از آنجا که مبانی علوم غربی ارتباطی با عالم معنا ندارد و در عالم محسوس حصر شده است باید مورد اصلاح و بازبینی قرار بگیرد. بنابراین جهت تولید علم دینی باید به لایه های بنیادین توجه نماییم و تولید علم دینی جز بر پایه جهان بینی اسلامی اتفاق نخواهد افتاد.
نگرش متفاوتی مبتنی بر ارائه فلسفه های مضاف نیز در صدد ارائه راهکار در راستای تولید علوم انسانی مطلوب بر آمده است. به باور این جریان از طریق فلسفه های مضاف می توان علوم انسانی اسلامی را ایجاد نمود. فلسفه هایی همچون فلسفه انسان، فلسفه حقوق، فلسفه تکنولوژی، فلسفه هستی، فلسفه معرفت و ... در این میان مطرح می گردد.
گرایش دیگری که در این باره به ارائه راهکار می پردازد رویکرد «اجتهاد محور» است. گرایش اخیر بر این باور است که برای اسلامی سازی علوم انسانی نیازی به فلسفه مضاف نداریم؛ بلکه مبانی علوم اسلامی باید از کتاب و سنت براساس شیوه اجتهادی استخراج شود. جریان تئوریهای فرا ـ مبنا رویکرد دیگری است که در این مجال مطرح می شود. تئوری های فرا ـ مبنا به دنبال اثبات ضعف مفاهیم بنیادین علوم مدرن نیستند.
به باور ایشان تولید علم صرفاً یک فرایند ذهنی نیست؛ بلکه بیانگر فرایندی است که طی آن همه ابعاد وجودی انسان به ایفای نقش می پردازد. علوم مدرن محصول تغییر در اهداف و اغراض انسان است. در واقع تغییر در نگرش انسان مدرن به هستی، انسان و طبیعت منشا پیدایش فلسفه های مدرن است. به باور این گروه عقلانیت رها نیست؛ بلکه هدایت و مدیریت عقلانیت در کمند انگیزه ها و اغراض اندیشمندان است.
در عین حال پیدایش علم حاصل فرایندی اجتماعی است. در واقع نقش فرد در تولید علم بسیار ناچیز است. چرا که فرد همواره متاثر از فرهنگ اجتماعی و شرایط روانی جامعه خود است. بنابراین نظام مفاهیم تاثیر گذار در پیدایش علوم انسانی اسلامی متاثر از غایات و اهداف اجتماعی است؛ از همین روی جهت تاسیس علوم انسانی اسلامی باید همه واژه ها و نظام اصطلاحات باز تعریف شود. مانند واژه انسان، سعادت، امنیت، حیات، عدالت.
بر این اساس در تاسیس علوم انسانی اسلامی نمی توان در هیچ قسمتی از فرایند تولید علم وام دار غربیها بود؛ چرا که تنها مرجع اسلامیسازی علوم انسانی، وحی است. از همین روی تئوری مزبور به لزوم رجوع به منابع اسلامی، به مثابه تنها مرجع صلاحیت دار برای استخراج تعاریف و اصطلاحات، وفادار است. این تئوری همچنین به مولفه هایی مانند حالات روحی، تقوا، انگیزههای عالم و اخلاق به مثابه شروط لازم جهت دست یابی به علوم اسلامی پایبند است.
سر انجام باید گفت که گرایشی نیز وجود دارد که به شکل جریانی ترکیبی، و برآمده از گرایش های پیشین مباحث خود را مطرح می نمایند. گرایشی ترکیبی اجتهاد و روش فلسفی، هر دو را می پذیرد. به باور ایشان باید نسبت میان معارف اسلامی، عقلانیت و علوم نقلی مورد مطالعه و کنکاش قرار گیرد.
چگونگی ارتباط با وحی
در خصوص ارتباط با وحی جهت اسلامی سازی علوم انسانی نیز باید گرایشهای موجود را مطالعه کنیم. در این جریان دو گرایش اصلی وجود دارد. گرایشی که بر مرجعیت وحی هم در محتوا و هم در روش باور دارد. در واقع این گرایش، علاوه بر محتوا، از نظر روشی نیز بر «اتخاذ روش از قرآن و روایات» تاکید می ورزد. گروه دوم مرجع صلاحیت دار در علوم انسانی را وحی می داند؛ اما در رویکرد روشی با گروه پیشین متفاوت است.
به باور ایشان روش باید روش مضاف باشد. این جریان نقش روش را در صحت و سقم و فهم برجسته می کند. مطابق دیدگاه گروه اخیر ،روش، همیشه بر فهم مقدم است. چرا که تقدم روش بر فهم ضرورتی منطقی دارد. نکته دیگر آن که باید تمامی مجاری ادراکی انسان روشمند باشد؛ به دیگر سخن هم شهود و هم برداشت هایی که در ارتباط های عینی با طبیعت رخ می دهد باید قاعده مند باشد.
در حقیقت سرچشمههای ادراکی باید با هم ارتباط منسجم و مقوم داشته باشند. هر فهم دارای ابعاد شهودی، ذهنی، نظری و حسی است. بنابراین آدمی جهت هماهنگی در منشاهای ادراک نیاز به روش های مختلف دارد.
پرسشی که در این میان مطرح می شود چگونگی هماهنگی میان روش های متفاوت است؛ هماهنگی ای که باید از آن به مثابه پیش شرط تحقق علوم انسانی اسلامی یاد نمود. در پاسخ می توان به نوعی روش عام جهت هماهنگ سازی روش های چند گانه اشاره کرد. این روش عام به اصول غیر قابل انکار منطقی و ملاک صحت آن روش ها متکی است.
بنابراین مسیر و روندی در راستای هر چه فلسفی تر شدن دیده می شود؛ فلسفهای که قدرت هماهنگ سازی منطق و روش های مختلف شهود، عقلانیت و حس را دارد. در این میان نوعی فلسفه تعیّن و نوعی منطق دلالت قابل تشخص است. در واقع باید منطق دلالتی تولید شود که ذیل آن چند و چون فلسفی تر شدن مورد بررسی قرار می گیرد.
پس از طی مرحله فلسفی گردیدن به مرحله ورود منطق به روش شناسی میرسیم. روش های منطقی حاصل سه نوع منطق است: منطق اولیه، منطق معادلات و منطق مدیریت جامعه. منطق اولیه همان منطق تفقه در دین است که به توضیح چگونگی ارتباط فرد و دین می پردازد. معادلات بر اساس منطق معادلات قابل توضیح است. سرانجام بر اساس منطق معادلات می توان به سوی منطق اداره جامعه پیش رفت و بر اساس روش مبتنی بر فلسفه و منطق سه گانه به تبیین برنامه های موثر در اداره جامعه پرداخت.
منبع:فارس