روایت ناگفته از سرداب امام رضا(ع)+تصاویر
چه اهمیتی دارد که چند ساله است، توی کدام یک از خیابانهای شهر به دنیا آمده و روزگار را تا به حال چطور گذرانده است؛ مهم یک سال از زندگیاش است که به خاطر روزهای خاصش همیشه به یادش میماند و محال است فراموشش کند. اما من مینویسم نامش ابوالقاسم است.
عقیق: ابوالقاسم ملکی، معمار بیشتر صحنهای حرم و یک آینهکار ماهر و زبردست که لطف دستهایش توی شبستانها و رواقها هنوز هم میدرخشد.روزهایی که وصفشدنی نیستحالا من مثل تشنهای هستم، مثل کسی که هلاک یک ساعت خواب است و حلالش نیست. مینشینم روبهرویش و میخواهم یک حرف از آن روزهای خوب را جا نیندازد و حاجی لبخند میزند و میوید: «قبول کنید بسیاری از لحظههای زندگی آدمها وصفشدنی نیستند.»و من خوب میفهمم نوع و لحن حرفزدنش را و همه تجربههایی که هنوز دارد مزهمزهشان میکند تا حلاوتش را در زندگی گم نکند.74سال را پر کرده است. میگوید متولد 1318 است و بازنشسته خانه آقا، اما هنوز هم عادت دارد صبحها بعد از نماز برود حرم و همه حسهای خوب آینهها را وقت برگشت با خود بیاورد خانه. این حس را از 60سال پیش دارد.میگوید: «یار نیمهراه نمیشود و تا آخرش میماند. من به عشق این خانه و این گنبد نفس میکشم و زندگی میکنم و به غیر از خادکی با خودم قراری گذاشتهام که سخت به آن مقیدم.»جوانیاش را پشت این دیوارها و درها جا گذاشته و هر وقت دلتنگی نفسش را تنگ میکند، میود سر به آنها میگذاد و دل سبکشدهاش را برمیگرداند به شهر؛ به خیابانهایی که هرکجایشان را دود سیاه کرده باشد چراغهای خانه او روشنش میکند. یک دنیا عکس و یادگاری از ان روزها و لحظهها دارد. راست میگوید حاجی، همهچیز که تعریف شدنی نیست.به مهربانی آقا ایمان دارمدست به زانو میگیرد و میگوید پیر شده است و من بیهوا میخندم. «میخواهم این روزها قدمهایم را نزدیکتر بردارم. میخواهم روزهای زندگیام را طوری تمام کنم که آقا وقت مرگ دستم را توی دستهای خدا بگذارد و خیالم را جمع کند که گوشه کوچکی از بهشتش را برایم خریده است.» این را به خنده میگوید. مثل آدمهای دنیا به مهربانی آقا ایمان دارد.حاجی ملکی را از سالهای دور میشناسم؛ از همان روزها که دختربچه تازه کار و بااشتیاقی بودم و با قلم و دفتر در صحن قدس مینشستم روبهروی میز کار کهنهاش تا زمستان همین روزها که اسفندش نفسهای آخرش را میکشد و بهارش نزدیک است و من استخوان ترکاندهام و بزرگ شدهام.آقا مثل کوه پشتم بودحاجی همه سالها را مردانه با زندگی جنگیده و میداند یکی مثل کوه پشتش بوده است. همیشه وقت گفتن از آقا چشمهایش خس میشود، میگوید: «قولش را به آقا داده ام تا همان طور زندگی کنم که او دوست دارد، همان طور که او میخواهد.»چشمهایش به هوای اردیبهشت میماند: هی آفتابی میشود و هی رگبار میگیرد. باران میزند خیس و طوفانی. مینشیند همان جا وسط اتاقی که من و عکاس میهمانش هستیم. میگوید: «از حرم هرجور که حرف بزنی قشنگ است.» و من برایش از بازی آینهها میگویم و آدمهای محزونی که آن قدر صدایشان غم دارد که انگار رفته اند توی خود آینهها تکثیر شده اند و شکسته برگشته اند.حرف میزنم، تعریف میکنم و منتظر میمانم تا بار از نگفته سرداب هوای خانههای امسال آدمها را بهاری کند. هنوز هم رضایت نمی دهد حرفی از آن روزهای حرم بزند.می گوید: «بماند برای خودم و خودش.» سخت تاکید دارد تعریف شدنی نیست. این را میگوید، بلند میشود ومیرود و با نرمههای خاکی که بوی رطوبتش هوای خشک زمستان را برمیدارد برمیگردد. میگوید: «تبرک است از سرداب.»همان جا که به هیچ کس خاطراتش را نگفته و نمیتواند بگوید از بس ناگفتنی است.کارت تشرف به سرداب را گرفتمحاجی را راضی میکنم برای یک بار هم که شده برگردد به همان روزها. لحظهای که کارت تشرف به سرداب را گرفت میگوید حوالی سال78 بود. میدانست ماموریت سنگینی پیش رو دارد و شب رفت پشت ضریح دستش را به آن گره کرد و خواست آقا شرمنده مردمش نکند.آلبوم را ورق میزند. انگار نه انگار که سالها از آن روزها رفته است. حس تازگیاش را هنوز دارد نفس میکشد. محور تماشای حاجی میمانم که دارد خاطرات روزهایش را ورق میزند. در یکی از عکسها کنار ابوالحسن حافظیان ایستاده و دارد سیمانها را با گلاب آماده میکند.کارت تشرف به سرداب را محکم چسبانده به یکی از ورقها تا همیشه پیش چشمش باشد. همین کافی است تا لطف حضور در بارگاه حضرت را توفیقی بداند که نصیب او شده و بیهوا شروع به تعریف کند؛ «آدم وقتی میرود جایی و اصلیترین خواستهاش را به دست میآورد همه چیز را فراموش میکند. گاهی یادم میرود که 13ساله بودم و به عنوان آینه کار وارد حرم شدم. در همین مکتب همه چیز یاد گرفتمغ معماری، آینه کاری، معرق و.... حقیقتش حالا دارم لذتش را میبرم، همیشه وقتی طرح معماری یک صحن تمام میشد از دیدن آن لذت میبردم و حالا که لابهلای آینهها و کاشیهای آن صحنها قدم میزنم و دقیق میشوم، میبینم چه آدمهایی بودند که حالا نیستند. چه روزهایی بود که گذشت و دیگر تکرار نمیشود.»این اتفاق تکرارنشدنی بودمیگویم: «همیشه فکر میکنم چند متر دورتر یا نزدیکتر تاثیری به حال آدم ندارد، اینکه آدم بخواهد از دور امام را زیارت کند یا نه، اما ماجرا ی سرداب خیلی فرق میکند.»این را که میگویم میکشانمش به همان روزها و همان حوالی توی تاریکی شبهایی که نفسهای آدم را مقدس میکند از بس زلال میشود. حاجی سر اشتیاق میآید. لبی به چای یخ کرده روی میز تر میکند و از همان خاطرات میگوید: «چند نفر بودیم، برای خودمان هم عجیب بود که از بین این همه آدم ما انتخاب شده باشیم. میخواستیم به خودمان بفهمانیم که رویا و خواب نیست. میخواستیم چیزی بگوییم تا همه آنها را حس کنند. روز حرکت رسید. یکی دم گرفت؛اونایی که پیش امام رضا(ع) حال میکنند صلوات....لطف زیارت با معرفت نصیبشون بشه صلوات....گفتیم و حرکت کردیم. بچهها باز هم باورشان نبود، تا به پنجره نقره دارالولایه رسیدیم. محل حرکت آنجا بود. یکی از بچهها هوز هم میخواند و ما ایمان داشتیم دعوت شده کسی هستیم که میهمانش ا همیشه عزت کرده است. این یک اتفاق تکرار نشدنی بود، یک اتفاق تاریخی... از ایکه بین این همه معمار و مهندس توفیق نصیب ما شده بود، شوکه بودیم.»مسئولیت سخت اما شیرین«از همان پنجره نقره و مشبک رفتیم داخل. فکر میکنم 10، 11متری تا سرداب فاصله داشت. چهار کارگر را بیرون گذاشته بودیم تا مصالح و ابزار لازم برسانند و چهار کارگر هم همراه من بودند. امام آمده بود تا خوشآمدمان بگوید. امام ایستاده بود و تماشایمان میکرد. این را هم من میدانستم و هم آنهایی که همراهیام میکردند. لباسهایمان را عوض کردیم و کار شروع شد. برای مقاومسازی سرداب مطهر باید از بنای قدیمی لایهبرداری میکردند. زیر ضریح مطهر باید خالی میشد. این دلهرهام را هنگام کار زیاد میکرد. من سرپرست گروه بودم با مسئولیت و کاری سنگین تر؛ کار حساس و سنگینی که شروع شده بود.همه از اینکه زیر پای زائران خالی شده هراس داشتند، اما هیچ کس به روی خودش نمیآورد، حتی یک بار علی کریمی، قائم مقام تولیت آستان قدس رضوی خواست عملیات را متوقف کنیم، اما کار خیلی پیش رفته بود. ما آن پایین دنیای خودمان را داشتیم؛ حس و حالی که داشتیم تماشایی بود. بچهها میخواندند و کار ادامه مییافت. هرچند روز یک بار مسئولان برای سرکشی میآمدند و همه چیز را بررسی میکردند و میرفتند.همه ما آرزو داشتیم همان جا پای همان کار مقدس تمام کنیم، مگر برای مرگ لحظهای زیباتر و مکانی مقدستر از این هم بود؟ مسئولان زیادی آمدند و رفتند. همه آنها پای کار بودند، با همان لباسها خاک حمل میکردند و بعضیها لباسهایشان را نگاه داشتهاند تا در روز قیامت گواهشان باشد.کار سخت و قاطعانهای بود. خواب و خوراک نداشتیم. با این حال روزهای شیرینی بود و مسئولیتی سخت اما شیرین. اطلاعات تاریخی زیادی نداشتم، میدانستم مرقد امام رضا(ع) اولش فقط یک قبه بوده میان زمینهای خالی تنها آبادی و بعدها سنگ گذاشته اند. آن قبلها در پایین سر مبارک دریچههایی بود که درون سرداب دیده میشد. مرقد شریف در سرداب قرار داشت که سقف آن سطح زمین حرم یعنی زیر ضریح را شامل میشد.قبلا شنیده بودم سرداب پر از آب است. در روایتهای مختلف خوانده بودم موقع دفن حضرت، زمین را که میکنند به آبی میرسند که درون آن پر از ماهی است. به فکرم رسید که چرا اینجا این قدر آب نیست. آن شبها را در کارگاه صحن جمهوری میخوابیدم. یک شب خواب دیدم که آن پایین میان نور ایستادهام. صبح که بیدار شدم فکر کردم این خواب تاثیر آن فکر است.خیلیها میگفتند این دومین سنگ نصب شده است و بعضیها در آن زمان نصب ضریح چهارم هم دیده بودند. من عبارتهای مقدس روی آن را با چشمهای خود دیدم؛ «دفن فی هذا البلد الامین» دورتا دور سرداب را با سنگ چیده بودند. باید سنگها را برمی داشتیم و آجرچینی میکردیم.»«ایستادن پای سنگی که میلیونها آدم آرزوی زیارت و لمس آن را دارند چه حس و حالی دارد؟ آن لحظه برای شما چطورتمام شد؟» این پرسش را در میان حرفهایش میپرسم.بهتش هنوز هم شکسته نشده. بعد از گذشت این همه سال باور ندارد برای جایی انتخاب شده است که این همه آدم به آرزویش هستند. میگوید: «خودم هم باورم نمیشد. یادم نمیآید حرفی زده باشم. هیچچیز برای هیچ کس نخواستم، فقط گفتم وقت مرگما....، مدام همین عبارت را تکرار میکردم؛ شفاعت وقت مرگ را...، به هقهق افتاده بودم، به اندازه روسیاهیام گریه کردم و گفتم شایستگی بخشش را به من بده، به همه آدمهای روی زمینت بده. گفتم دنیا کوچک است و زود برای آدمها تمام میشود. آخرتمان را آباد کن آقا... گفتم و لب ورچیدم. گفتم و گریه کردم.»حالا حاجی تنها نیست؛ من و آدمهای توی اتاق هم گریه میکنیم.حرفهای حاجی را تند تند دارم یادداشت میکنم. مینویسم و خطشان میزنم. یک بغض وحشی توی گلویم نشسته که هرچه لب ورمیچینم هم آرام نمیشوم. لابد حاجی فهمیده است که رو میکند به ما و میگوید: «نمی دانم تا حالا کاری کردهای که ته دلتان قند آب کنند؟عرقی بریزید که جگرتان را حال بیاورد؟ ما دقیقا همان حال را داشتیم. وقتی برمیگشتیم همه ساکت بودیم. میایستادیم و صدای قلبهایمان را گوش میدادیم؛ صدای تیشههایی که توی نور میخورد و نور بیرون میریخت. کار تمام شده بود.»سنگ مضجع را از کرمان انتخاب کردیمانتخاب سنگ مضجع هم ماجرای خود را دارد که حاج آقا تعریف میکند. برای همن ماجرا کلی حرف دارد. میگوید: «تعریف آن فرصت میخواهد» و میرود سر اصل مطلب گفتند سنگ را از معدنی در کرمان انتخاب کردهاند و یک گروه برای آوردن آن اعزام شدیم. یادم است با ماشین آستان قدس رفتیم. هوا به شدت گرم بود و کویر گرمتر. یکی از ماجراهایی که به خاطرم مانده کمک اکیپ آستان قدس به خانوادهای در راه مانده بود. نمیدانستم چند روز در راه ماندهاند.زن در حالی که فرزند کوچکش از تشنگی بیتابی میکرد و از شدت گرما و التهاب مضطرب و گُر گرفته بود تا ما را دید از اشتیاق به زمین افتاد و گفت یک شبانهروز است ماشین خاموش شده و در میان بیابان ماندهایم. برای زیارت به مشهد میآمدیم که در راه این اتفاق برایمان افتاد. فکر نمی کردیم گذر کسی به این مسیر بیفتد و میترسیدیم همین جا بمیریم.همین چند لحظه قبل از همسرم پرسیدم مشهد کدام طرف است، وقتی جهت را فهمیدم رو به آن ایستادم و گفتم یا امام رضا(ع) ما میهمان شهر شما بودیم، درست نیست اینطور سرگردان بمانیم. همان جا بود که شما رسیدید. بیجا نیست که میگویند آقا به همه زائرهایشان نظر دارند. بعد آن ماجرا رفتیم و سنگ چهار تنی را از دل قنات جدا کردیم.»«حمل چهار تُن سنگ از کرمان تا مشهد کار سختی نبود؟» برای این پرسشم هم حاجی زمان میخواهد، میگوید: «ماجراهای این سفر طولانی است، به کتاب هم میرسد.» و بعد به همین اندازه قناعت میکند؛ «با جرثقیلهای مخصوص سنگ را حمل کردیم و کمک آدمهایی که فداکارانه و با افتخار پای کار ایستادند تا سنگ به مشهد رسید.»میپرسم؛ «معمار حضرت بودن چه لطفی دارد؟» انگار سوال سختی پرسیده باشم، مکث میکند. چشمهایش میگویند که دارد واژهها را در ذهنش مرور میکند؛ «همین که هر لحظه و هر ساعت که راه میروم و هرجا را که میبینم رد اثر خودم را میبینم لطف زیادی است.»صدایش فروکش میکند، انگار راه گلویش را سد کرده است. خونی گرم از دلش میجوشد و خود را تا زیر پلکهایش بالا میکشد. این را در صورتش میبینم. پلک که میزند چیزی از گوشه چشمش میغلتد روی گونهاش. این اشک را همیشه توی حم با دست گرفته است و باز با افتخار سر بالا آورده و گفته شکرت که اینجایم.منبع:قدس
211008