۰۴ آذر ۱۴۰۳ ۲۳ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۰۴ : ۰۵
سنگ
نگين اگر بتراشم براي تو
بايد كه از جگر بتراشم براي تو
طوف سرت به شيوه ي حجاج جايز است
پس واجب است سر بتراشم براي تو
اكنون كه در ملائكه كس فُطرُست نشد
من حاضرم كه پر بتراشم براي تو
باشد كه من به سوي تو آزاد رو كنم
از چوب سرو در بتراشم براي تو
از اصفهان ضريح برايت بياورم
يك گنبد از هنر بتراشم براي تو
صد فرش دستباف برايت بگسترم
گلهاي سرخ و تر بتراشم براي تو
بر مرقد تو لاله ي عباسي آورم
فانوسي از قمر بتراشم براي تو
از والدين ، خادم درگه بسازمت
قرباني از پسر بتراشم براي تو
چون محتشم كه شعر براي حسين گفت
من شعر بر حجر بتراشم براي تو
اي كشته ي محبت تو حضرت حسين
پيداست در جلال تو كيفيت حسين
كس ناز چشمهات چو زينب نميكشد
درد شبانه ات به جز شب نميكشد
فرصت نشد شرار جگر تا جبين رسد
بيماري سريع تو بر لب نميكشد
روزي كشيد ناز و دگر روز ، جانماز
ناز تو را مدينه مرتب نميكشد
هر چند رنگ خون شده آن كام نازنين
كس چوبدست خويش بر آن لب نميكشد
زهري كه خورده اي چو به خورشيد اثر كند
كارش ز صبح تا به سر شب نميكشد
امیر علی شریفی:
چقدر دست قلم پیش او فقیرتر است
چقدر بغض در این واژه ها اسیرتر است
در آسمان بضریحش دخیل میبندم
زیارت حسن این گونه بی نظیرتر است
فقط نه خون شهیدان قدم قدم جاریست
به قطره قطره ی خون دل این مسیر تر است
تمام شیعه مگر خادم بقیع شوند
غبارروبی این بقعه وقتگیرتر است
نه ، کاخهای طلا سلطنت نمی سازند
امیر خاکی دل های ما امیرتر است
مهدی رحیمی :
کسی که درشجاعت داستانی چون جمل دارد
بگو ضرب الاجل اصلا چه ترسی از اجل دارد
کسی که حاتم طایی مریدش بوده قبل از او
کسی که در کریمی سبقه از روز ازل دارد
عجم از ابروانش داستان های کمان گیران
عرب از چشم های او دوتا ضرب المثل دارد
میان چشم های او چه «عشقی» میشود«آباد»
به روی سر تماشا کن چه «تاجی» در«محل» دارد
شده خیرالامور بین ارباب و خود حیدر
حسن یعنی فقط خیرالنساء، خیرالعمل دارد
برای کربلا سوی برادر هدیهها برده
میان هدیههایش هم قصیده هم غزل دارد
هم عبدالله را در گودی گودال آورده
هم اینکه نجمه را در پیش زینب روی تل دارد
تمام کربلا از اوست بعد از قاسمش در ظهر
هر اسبی را که میبینم به نعل خود عسل دارد
کسی که بی حرم بوده به فکر بی کفن بوده
حسن از جنس عبدالله بر تن راه حل دارد
عجب از تشت دارم یا جگر را میشود مهمان
ویا مانند آغوشی سری را در بغل دارد
علی شکاری :
کسی که غرق خداشدبه یم نیاز ندارد
رواق وصحن وچراغ وخَدَم نیاز ندارد
.
سخای بیشترازحد مجتباست دلیلش
نیازمند اگرکه به کم نیاز ندارد
.
زبان زداست دل مهربان وپاک ورئوفش
به معجزات زبان وقلم نیاز ندارد
.
ویطعمون الطعامش هنوزدرجریان است
گدا برای گرفتن قسم نیاز ندارد
.
نفس بهانه ازاو سرودن است همیشه
دمی که گفت حسن بازدم نیازندارد
.
زمین کرببلا طرحی از بهشت بقیع اش
حرم برای خودش که حرم نیاز ندارد
.
کتیبه های محرم کبود غربت اوشد
بیان درد دلش محتشم نیاز ندارد
.
نوشت با خط خون تیر روی چوبه تابوت
شهید آتش کوچه که سم نیاز ندارد
علیرضا خاکساری :
گنبد ندارد
نام و نشانی بر روی مرقد ندارد
ای گریه کن ها
سنگ مزار و پرچم گنبد ندارد
حتی حیاطی
مانند صحن کوثر مشهد ندارد
آقا کریم است
آنقدر میبخشد به ما که حد ندارد
درهم خریده
اصلا برای او که خوب و بد ندارد
دریای جود است
الطاف جاری اش که جذر و مد ندارد
آسوده خاطر
رو کن به درگاهش که دست رد ندارد
اصلا دل خوش
از آنکه طعنه به غرورش زد ندارد
مادر ندارد
اقا "غریب است و کسی بر سر ندارد "
خیلی عجیب است
حتی میان خانه اش یاور ندارد
گویا برایش
از جعده بهتر شهر پیغمبر ندارد
تنهای تنهاست
مقداد ، حمزه ، مالک اشتر ندارد
غصه همین جاست
آنقدر ها هم بین ما نوکر ندارد
افتاده از پا
از خود نمیپرسی چرا بستر ندارد
خبره ی روضه!
یک عمر اصلا خانه ی او "در" ندارد
در سینه ی خود
جز داغ زهرا و غم حیدر ندارد ...
***
از آشنا خورد
از بی بصیرت های بی شرم و حیا خورد
سب علی را
در خطبه هایشان شنید و غصه هاخورد
با خاطراتش
هرشب خودش را در میان روضه ها خورد
لرزید پشتش
سیلی سختی بر رخ ریحانه تا خورد
در خانه افتاد
تا از شریک زندگی اش پشت پا خورد
زهر ستم نه
او مرهم یک عمر درد و غصه را خورد
لایوم گفت و
پاشید از هم شعرم و قافیه وا خورد
***
کرببلا هم
با بد دهانی به غرور عمه بر خورد
چکمه رسید و
گاهی به پر گاهی به لب گاهی به سر خورد
یک نیزه آمد
تا اینکه روی زخم مکشوف کمر خورد
از جمع اصحاب
تیر و سنان و تیغ و نیزه بیشتر خورد
سید هاشم وفایی :
ای كه داغ تو شـراره بـه دل خـواهـر زد
مـرغ دل در قفس سینــۀ مـن پـرپر زد
چه كسی آتش كین زد به دل سوختـه ات
كه غمت شعلۀ غـم بر جگـر خـواهر زد
آسمـان كاش به روی سرش آوار شـود
آن كه از پشت سـر تـو به دلت خنجر زد
آن كه آتش به حرمخانۀ عصمت زده بود
طعنـه و زخــم زبـان بـر دل تـو آخر زد
چشمم افتــاد چـو بـر بـاغ پُـر از لالـۀ تو
پــاره هـای دل تـو، بـر جگـرم آذر زد
از حـریم نبـوی تـاكـه جـدا شـد بـدنت
دشمـن آتش ز غمت بـر تن پیغمبـر زد
تیــر زد بـر بـدنت دشمــن دیــرینـۀ مـا
با همان دست كه سیلی بـه رُخ مـادر زد
خون دل ریخت حسینم كه گه دفن تـو دیـد
تیـر بگـذشته ز تـابوت و ز پیكـر سـر زد
دفتر شعـر«وفائی» ست پُر از خـون دلش
بس كه فـریـاد به سوگت ز دل مضطر زد
مهدی رحیمی :
جنگ با زهر چونکه تن به تن است
اثرش مستقیم بر بدن است
زهر در واقع اولین اثرش
روی هر فرد، خشکی دهن است
علت وضعی چنین زهری
ناخودآگاه آب خواستن است
ای بمیرم! در این مواقع هم
اولین دستگیر مرد، زن است
من از این چند نکته فهمیدم
روضه ی باز، روضه ی حسن است
پیش چشم حسین شرمنده ست
که به هنگام مرگ، در وطن است
پیش ارباب روضه اش این است
برتنش وقت مرگ، پیرهن است
پیش آقای بی کفن از تیر
بر تن او دو تا دو تا کفن است
لخته های جگر اگر حرفند
تشت مثل لبی پُر از سخن است
از بقیعش شناختم که حسن
روضه ی بی صدای پنج تن است
حسن لطفی:
دامن چشم من از گریه به دریا اُفتاد
چشم زخمی شده از کار تماشا اُفتاد
پاره هایِ جگرم می چكد از كُنجِ لبم
عاقبت سایه ی مرگ آمد و بر ما اُفتاد
باز هم خاطره هایم همگی زنده شدند
راه من باز بر آن كوچه ی غم ها اُفتاد
یاد آن کوچه که با مادر خود می رفتم
به سرم سایه ای از غربتِ بابا اُفتاد
کوچه بن بست شد و در دل آن وانفسا
چشم نامرد به ناموس علی تا اُفتاد
آنچنان زد که رَهِ خانه ی خود گُم كردیم
آنچنان زد که به رخساره ی گُل جا اُفتاد
گاه می خورد به دیوار و گَهی رویِ زمین
چشمِ زخمی شده از کار تماشا اُفتاد
من از آن دست کشیدن به زمین فهمیدم
گوشواری که شکسته است در آنجا اُفتاد
شانه ام بود عصایش ولی از شدت درد
من قدم خم شد و او هر قدم اما اُفتاد
سید حسن رستگار:
در کوچه پای آمدنش تیر میکشد
از سمت گوش تا دهنش تیر میکشد
این طفل هر زمان که به در میکند نگاه
بی وقفه چارچوب تنش تیر میکشد
مادر چقدر دلنگران سکوت اوست
فهمیده سینه ی حسنش تیر میکشد
نام حسن ردیف غزلهای غربت است
حتی ردیف تَن تَ تَنَش تیر میکشد
این بار زهر کینه بر او کارگر شده
هی لخته لخته هی دهنش تیر میکشد
زینبه نشسته پاره ی تن را نظاره گر
با هر نفس نفس ، بدنش تیر میکشد
از بس که گریه کرده در این ماتم عظیم
چشمان خیس سینه زنش تیر میکشد
شاید که یاد کرببلا میکند حسین
وقتی که دارد از کفنش تیر میکشد
مجتبی شکریان :
ای که داری در دلت صدها امید
آدمی زنده است اما با امید
عاشقان را می برد بالا امید
پس مشو هرگز از این در نا امید
" تو مگو ما را به آن شه بار نیست
با کریمان کارها دشوار نیست"
پشت این در گاه گاهی آمدیم
غالباً با روسیاهی آمدیم
بین این دریا چو ماهی آمدیم
گر چه هر دم با گناهی آمدیم
صاحب این خانه بد رفتار نیست
با کریمان کارها دشوار نیست
ای نگاهت مهربانی را دلیل
نوکر حلقه به گوشت جبرئیل
کاش می بستم به قبر تو دخیل
دست ما کوتاه و خرما بر نخیل
در گدایی دستمان بیکار نیست
با کریمان کارها دشوار نیست
با وجود تو کرامت جلوه کرد
در جمل غوغای نامت جلوه کرد
صلح باعث شد مقامت جلوه کرد
بر همه عقل امامت جلوه کرد
این حقیقت قابل انکار نیست
با کریمان کارها دشوار نیست
ناسزا می گفت مرد اهل شام
در جوابش ساده فرمودی سلام
می بری در خانه ات با احترام
می گذاری در دهان او طعام
هیچ کس مثل تو سفره دار نیست
با کریمان کارها دشوار نیست
هر کجا در راحتی در اضطراب
نام تو خواندم دعا شد مستجاب
هر زمان نام تو را کردم خطاب
از خدا آمد به جای تو جواب
شکرُلله با تو کارم زار نیست
با کریمان کارها دشوار نیست
می روم مشهد خیابان ها شلوغ
می روم در قم شبستان ها شلوغ
کربلا هم کل ایوان ها شلوغ
در مسیرش هم بیابان ها شلوغ
هیچ کس مثل تو بی زوار نیست
با کریمان کارها دشوار نیست
در مدینه حرف پشت سر زیاد
رو به رویت طعنه همسر زیاد
پیش چشمت دشمن ابتر زیاد
در مصاف غربتت لشگر زیاد
مهر تو در قلبشان انگار نیست
با کریمان کارها دشوار نیست
عارفه دهقانی:
تربتش عطر کربلا دارد
غربتش روضه ی رضا دارد
گنبدش ، آسمان...طلایش، نور
روزها گنبد طلا دارد
هرچه در چَنته دارد این دنیا
از کرامات مجتبی دارد
"ای کریمی که در خزانه ی غیب..."
مور هم چشم بر شما دارد
تا که دست شماست بر سرِ ما
همه عالم نظر به ما دارد
زَهره ی زهر ریخت پیش لبت
لعل تو حکم کیمیا دارد
آنچه از دل به لب برآوردی
رنگِ سیلیِ کوچه را دارد
متهم، زهر نیست! میدانی
لخته ها از چه ماجرا دارد
هادی قاسمی :
نامش همیشه آسمان را آسمان کرده است
وقتی میان آسمان او آشیان کرده است
دستان شعرم از بیان وصف او خالیست
او چند خطی دفترم را میهمان کرده است
من شک ندارم دست خالی برنمی گردم
وقتی که نامش شوق گفتن را روان کرده است
تا می نویسم " یاحسن ع " بعد از کمی وقفه...
دستان لرزان مرا بغضم عیان کرده است...
باید بخوانم روضه در روضه غم او را
مدحش زمین و آسمان را روضه خوان کرده است
شرح غمش را مانده ام اینگونه بنویسم؟!
حتما جگر را زخم سیلی ارغوان کرده است...
از ضرب سیلی شعر من هم دست و پا گم کرد
وقتی که شعرم با خودش حالا گمان کرده است -
باید گریزی زد تمام روضه ها را تا...
باید گریزی زد که او با دل همان کرده است -
که زهر هرگز با جگر ... شاعر!زبانت لال
یعنی همان کاری که سیلی با دهان کرده است
من تازه می فهمم چرا آن آسمان خود را
اینگونه زیر خاک تنهایی نهان کرده است
محمد رضا ناصری :
به آب چهره نشویم که آب آلوده است
لبی که تر نشود با شراب آلوده است
اگر که حک نکنم ذکر با حسن حتما
عقیق سرخ به روی رکاب آلوده است
چگونه شان تو مفهوم آیه هایش نیست
اگر که نیست یقینا کتاب آلوده است
منی که ساغرم از باده احترازم نیست
به غیر کنج دو ابروی تو نمازم نیست
پسر شبیه پدر می شود نشان دارد
درون خانه خود لطف بیکران دارد
شبیه نجمه و قاسم شبیه عبدالله
ستارگان فراوان به کهکشان دارد
چگونه حس نکند حسن باغ رویش را
لطافتی که سر انگشت باغبان دارد
شبیه آینه از هر نظر نمایانی
به پشت ابر چو قرص قمر نمایانی
به قدر خواهش من نه که بیشتر دادی
به کافر و به یهودی به خشم و تر دادی
برای آن که گدایت دوباره برگردد
کرم نمودی و درهم ز پشت در دادی
تمام زندگیت را دو بار بخشیدی
به قدر خواهش من نه که بیشتر دادی
به پیله آمده ام پیله کردن آسان نیست
بریدن از تو حسن جان که قطعا آسان نیست
به تیشه آمده ام بیستون اگر باشد
تو را کمی بشناسم جنون اگر باشد
شراب شادی ما هم به نوش افزون است
کنار گیسویتان ذالفنون اگر باشد
تمام کشته شود بی اشاره ی زخمی
ز چشم های شما صد قشون اگر باشد
سپاه جلوه ی تو بین به تاز می آید
طنین گام صدایت به ناز می آید
شبیه کشتی بی لنگری که زد پهلو
نشسته روی دو چشمت دو تیغه ی چاقو
قفس برای غلامت بساز در واقع
ز پود عشق و محبت ز تار آن گیسو
نشان خانه ی خود را برای من بنویس
قدم زنان ببرم سمت خانه ات آن سو
تویی که نامه ی من نا نوشته می خوانی
اسیر نام تو هستم خودت که می دانی
سری که بار گرانش به روی گردن بود
هوای مملکت تو نداشت دشمن بود
نشسته ام که بمیرم چرا که می دانی
یمت یرنی بهترین دلیل مردن بود
نمی کنم گله اما به عشقتان سوگند
همیشه دوری از درگه تو با من بود
کرامتی که اگر هم ز پشت در باشد
ز آرزوی فقیران بزرگ تر باشد
عقیق سرخ تو دیدم که از یمن گویم
بیا اجازه بده تا که من سخن گویم
مرا حواله به دست برادرت دادی
حسین می شنوم هر چه یا حسن گویم
هزار عرض ارادت هزار خواهش را
به یک اشاره ی لب ها من از دهن گویم
ز لب پیاله ی می هم نشانه ای دارد
کجاست خانه ی بوسه که خانه ای دارد
همیشه جلوه ی باباست در پسر پیدا
نشانه های کرامت ز هر نظر پیدا
رسیده شیر یقین ختم قایله دارد
جمل ؛شجاعت مولا در این خبر پیدا
زنی به عرصه فرستاده شد گمانم که
نبود مرد حریفی ز خشک و تر پیدا
به چشم شیر خدا شیر بیشه زاری تو
به قصد کشتن اگر ؛ عین ذوالفقاری تو
برای مرد جذامی که آیتی هر شب
برای سینه ی من هم روایتی هر شب
بگو به صحن و رواقی که در نظر ها نیست
کجا به عرض رسانم شکایتی هر شب
درست لحظه ی آخر به یادم افتاده
ز غربتت بنویسم حکایتی هر شب
کجاست خلوت نازت که شوق بارانم
که مانده مزه ی عشقت به زیر دندانم
به گوشه چشمی و آهی که از دهن گفتی
تو هم طراز پدر خطبه و سخن گفتی
شبی به سفره ی افطار خواهرت زینب
نشسته بودی و از غربت وطن گفتی
به روی پیرهنت رد کوک سوزن بود
که دانه دانه شمردی ز نیش زن گفتی
ز کودکی تو به این غصه آشنا بودی
عصا نیاز نداری خودت عصا بودی
محمد رضا ناصری:
وصف خم ابرو و مژه تیر و کمان است
در مردن با تیر نگه سود کلان است
دو مصرع چشمان سیاهش پر مضمون
این شیوه نقد همه ی منتقدان است
اوج هنرش را به تماشا بکشاند
طراح ضریح تو اگر فرشچیان است
وقتی که به نام پدرت سفره کنی پهن
بی غصه ترین غصه فقط غصه ی نان است
بر اهل نظر قند کلام تو اثر داشت
شیرین سخنی خصلت طوطی صفتان است
تیغ تو به هر کس برسد جان بستاند
آری ملک الموت خودش در جریان است
در صلح تو جنگی است که در صلح کسی نیست
سهمیه ی شمشیر تو دست پسران است
فاطمه معصومی :
تویی که از نفست صبح آبرو دارد
به آفتاب وجودت سپیده خو دارد
اذان صلح تو بانی روز عاشوراست
که بعد بانگ اذان ..فجر رنگ و رو دارد
خوشا به حال گدایان سفره کرمت
عطا کنی به گدا .. هر چه آرزو دارد
شریک یاس نبی بین کوچه ای یعنی
تو ارث میبری از هر غمی که او دارد
شبیه ابر بهاری کنار چشمه تشت
چقدر خواهرتان بغض در گلو دارد
معز شیعه قیام تو بین تابوتست
تنی به خون لب تیرها وضو دارد
قاسم نعمتی :
هرکس که بر کریم پناهنده میشود
دلمرده هم اگر برسد زنده میشود
آنقدر میدهند که شرمنده می شود
آیا به روز حشر سرافکنده می شود
واللهِ اعتقاد من این است تا ابد
زین خانه نا امید گدایی نمی رود
وقتی به گریه طینت من رنگ و بو گرفت
این چهره ی سیاه کمی شستشو گرفت
کم کم تمام زندگی ام بوی او گرفت
اینگونه بود بی سر وپا آبرو گرفت
از آن به بعد خانه ی دلدار شد دلم
تا آمدم به خویش گرفتار شد دلم
امشب حسن حسن نکنم شب نمیشود
بی یا حسن تجلی یارب نمی شود
زلفی که باد خورده مرتب نمی شود
هر کس به هم نریخت مقرب نمی شود
آتش زده هوای وصالت به جان من
یا ایها الکریم و یا ایها الحسن
مارا خدا کنارِ کریمان بزرگ کرد
ریزه خورِ دیارِ کریمان بزرگ کرد
آنقدر در جوارِ کریمان بزرگ کرد
انگار از تبارِ کریمان بزرگ کرد
عمری به دستگیری ات اقرار کرده ایم
ما اعتماد بر کرم یار کرده ایم
عمری سبو زجام کرم می زنم حسن
نقش تو را به چشم ترم میزنم حسن
سربند سبز رویِ سرم میزنم حسن
با نام تو به سینه حرم می زنم حسن
باید مدینه محشر کبری به پا کنیم
بالای قبر تو حرمی را بنا کنیم
از راه دور دست تمنا گرفته ایم
عمریست در حریم تو مأوا گرفته ایم
دستان خویش سوی تو بالا گرفته ایم
هرچه گرفته ایم ز زهرا گرفته ایم
بیهوده نیست آبروی رفته می خَرَند
فرزندها ز مادرشان ارث می برند
زلفت رها کنی همه بی خانه میشویم
ابرو نشان دهی همه دیوانه میشویم
ماخاک بوس گوشه ی میخانه میشویم
گِرد تو پرکشیده و پروانه میشویم
در آسمان چشم سیاهت هوایی ام
شکر خدا ز روز ازل مجتبایی ام
چشمان من به سوی درِ بسته ی بقیع
بُغضی ست در گلویِ درِ بسته ی بقیع
سر می نَهیم رویِ درِ بسته ی بقیع
گریه شده وضویِ درِ بسته ی بقیع
ای کاش گنبدی برِ این قبر می زدیم
با گریه پرچمی سرِ این قبر می زدیم
قربان آن جگر که چهل سال پاره بود
زخمی از آن شکستگی گوشواره بود
در کوچه ها فقط پیِ یک راهِ چاره بود
با ماه رفته بود و عصایِ ستاره بود
چون کوچه تنگ بود کسی در برابرش
بگذاشت ،پا به چادر و رد شد زمادرش
در کوچه مادرت به عصا احتیاج داشت
چشمش ندید، راهنما احتیاج داشت
پهلو شکسته ضربه کجا احتیاج داشت
سیلی که خورد، ضربه ی پا احتیاج داشت؟؟؟
لعنت بر آنکه با لگدش بارِ او شکست
بادستِ بسته شخصیت یار او شکست
از آن به بعد خنده به لبها حرام شد
تو هفت ساله بودی و عمرت تمام شد
در شهر، آلِ فاطمه بی احترام شد
توهینِ بر علی همه جا لفظِ عام شد
دیدی کسی که حرمت صدیقه را شکست
بر منبر پیمبر و جایِ علی نشست
آهسته تر قدم بزن ای مردِ کوچه ها
بشکن سکوتِ بی کسی و سردِ کوچه ها
مویت سپید کرده دگر دردِ کوچه ها
یادت نرفته خنده ی نامردِ کوچه ها
دیدی ز مالیات مغیره معاف شد
این ها سپاسِ شدت ضربِ قلاف شد
لعنت به هر کسی که تو را بد صدا زده
زخمِ زبان به سینه ی درد آشنا زده
صبر تو طعنه بر همه ی انبیا زده
صلحِ تو ریشه ی همه ی فتنه را زده
آری چکیده ی علی و مصطفی توئی
بنیانگذار نهضتِ کرببلا توئی
با زهرِ همسرت جگرت ریخته به هم
زهرا کجاست؟ مویِ سرت ریخته به هم
تصویرهایِ چشم ترت ریخته به هم
خانه دوباره در نظرت ریخته به هم
بیرون بریز خون جگر های خود حسن
کمتر به پیش خواهرِ خود دست و پا بزن
خونین دهن ز کرببلا حرف میزنی
از ماجرایِ راس جدا حرف میزنی
از نیزه هایِ بی سر و پا حرف میزنی
از لشگری بدون حیا حرف میزنی
گرچه بناتِ فاطمه در تاب و در تب اند
شکر خدا محارمِ تو دورِ زینب اند
دستِ حرام زاده به معجر نمی خورد
ضربِ لگد به پهلویِ دختر نمی خورد
آتش زبانه اش به مویِ سر نمی خورد
با ناسزا به زینب تو ، بر نمی خورد
خون جگر اگر چه به لبهایِ تو نشست
آهسته جان بده که ابالفضل زنده است...
هادی ملک پور :
ای پادشاه بی حرم مولا امام مجتبی
سرچشمهٔ جودوکرم مولا امام مجتبی
سبط نبی جان علی ای منبع احسانِ حُسن
احسان زحُسنت محترم مولا امام مجتبی
خویت حَسن رویت حسن صلحت حسن
ای زادهٔ پیغمبرم مولا امام مجتبی
صلحت پِیِ ترویج دین
ای مایهٔ اعزازِ دین
صلح وصفا را دُرّ یَم مولا امام مجتبی
ای جلوهٔ زهد وحیابر کشتی دین ناخدا
ای تو شفیع محشرم مولا امام مجتبی
ای زادهٔ خیر النساء روحی فداکَ یا حسن
من ریزه خوارِاین درم مولا امام مجتبی
اینک من واحسان تو خط
امان از آتشم
ای افتخارمادرم مولا امام مجتبی
از«سائل»مسکین خود این شعر تَر را کن قبول
من میهمان کوثرم مولا امام مجتبی