۰۲ آذر ۱۴۰۳ ۲۱ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۴۶ : ۱۲
مهدی رحیمی:
مثل نماز مثل دعا صبح و ظهر و شام
ارباب را زدیم صدا صبح و ظهر و شام
ما لطف کرده ایم به خود بین روضه ها
ارباب لطف کرده به ما صبح و ظهر و شام
روضه به روضه گریۀ ما فرق می کند
چون فرق بین نافله ها صبح و ظهر و شام
روزی سه بار از غم تو گریه می کنیم
با رخصت از امام رضا صبح و ظهر و شام
این روزهاست غصۀ ما شام شام شام
همراه درد کرب و بلا صبح و ظهر و شام
دختر نشست پیش پدر گریه کرد و گفت
شلاق می زدند به ما صبح و ظهر و شام
یکبار ظهر کشت تو رو شمر و با سرت
هر روز می کشند مرا صبح و ظهر و شام
سید هاشم وفایی :
دلم گرفته و جانم ز زندگی سیر است
هوای شام چرا اینقدر نفس گیراست
لباس عید به تن کرده اند مردم شام
فضای شهر چراغان و غرق تزویر است
نوای هلهلۀ مردمان همانندِ
صدای نیزه و تیر و صدای شمشیر است
ز بام ها ز چه باران سنگ می بارد
به سوی ما همه جا سیل غم سرازیر است
ز دست و پای گلی روی ناقه خون ریزد
حدیث غُربت او ناله های زنجیر است
چه غافلند که بر اشک و آه ما خندند
که در کمان دل خستگان همین تیر است
قسم به آیۀ ناب"لیِذهِبَ عَنکُم"
به روی نیزه سری از تبار تطهیر است
پی هدایت مردم ز روی نی آید
نوای قاری قرآن که غرق تفسیر است
به عرش دوست زده تکیه قدر ما، امّا
هنوز دشمن بیدادگر زمین گیر است
مس وجود «وفایی» اگر که آوردی
غبار درگه این آستانه اکسیر است
غلامر ضا سازگار:
فتنه و بیداد و بلا بود شام
سخت تر از کرب و بلا بود شام
شام بلا تیره تر از شام بود
عصمت حق در ملأ عام بود
ساز و نی و نغمه و آهنگ بود
دسته گل سنگدلان سنگ بود
خلق به دور اسرا صف زدند
کوچه به کوچه همگی کف زدند
فاطمه های حرم فاطمه
زخم زبان مرهم زخم همه
هرکه به آن خسته دلان رو نهاد
زخم زبانی زد و دشنام داد
خنده به رأس شهدا می زدند
سنگ به ناموس خدا می زدند
قافله تا وارد دروازه شد
داغ جگر سوختگان تازه شد
پای سر رهبر آزادگان
عید گرفتند زنازادگان
آل ابوسفیان در هلهله
آل رسول الله در سلسله
وای ندانم که چه تقدیر بود
دست خدا در غل و زنجیر بود
ماه سر نیزه پدیدار بود
یا سر عباس علمدار بود
چهره چو خورشید بر افروخته
از عطشِ تشنه لبان سوخته
دوخته چشم از سر نی بر حسین
محو شده، غرق شده در حسین
دیده ی اطفال به سیمای او
چشم سکینه شده سقای او
مانده سر نیزه به حال سجود
مهر جبینش شده محو از عمود
دیده ی اکبر سر نی نیم باز
مانده به لب هاش اذان نماز
هرکه به خورشید رخش چشم بست
گفت که این سر، سر پیغمبر است
رأس امام شهدا نوک نی
کرده چهل مرحله معراج، طی
زلفِ غباریش پر از بوی مُشک
لعل لبش خشک تر از چوب خشک
ماه خجل از رخ نورانیش
سنگ زده بوسه به پیشانیش
هیچ شنیدید که از گَرد راه
پرده کشد باد به رخسار ماه
هیچ شنیدید که در موج خون
صورت خورشید شود لاله گون
رخ زگل زخم، بهاران شده
وجه خدا ستاره باران شده
اشک همه سیل شد از سرگذشت
خون، دل میثم شد از این سرگذشت
محمد جواد پرچمی :
مارو با غصّهی ایام میبرن
سورهی فجر و توی شام میبرن
ای برادر بیا ناموس داری کن
خواهرت رو ملاء عام میبرن
***
غم و غصّههام بیاندازه شده
خدایا داغ دلم تازه شده
جلوی چشمای زینب سرتو
آویزون به روی دروازه شده
***
اینهمه ازدحام و چکار کنم؟
خستگیِ پاهام و چکارکنم؟
برا تازیانهها سپر بشم...
سنگای پشت بام و چکار کنم؟
***
دخترت رو روی پام مینشونم
خودم و تو کوچهها میکشونم
سر پیری به چه روزی افتادم
موهام و با آستینم میپوشونم
***
دور من یه قافله کبودیه
خصلت مردمشون حسودیه
یه نفر بیاد به دادم برسه
کوچههای شام پر از یهودیه
***
همهش از کینهی مولا آب میخورد
خواهرت طعنهی بیحساب میخورد
حق بده اگه خودم رو میزدم
خیزران میزد و هی شراب میخورد
امیر عظیمی :
شهر آبستن یک فاجعه ی سنگین است
دامن عرش حق از خون جگر رنگین است
شهر آذین شده، امروز چه در سر دارد
آه، اینجا چقدر کفر برادر دارد
مطربی مشق طرب دارد و هی می رقصد
شاعری شعر به لب دارد و هی می رقصد
شام با نقشه ی ابلیس هماهنگ شده
بام این شهر پر از خار و خس و سنگ شده
شام شهریست که با ظلم و ستم آباد است
شامی از دیدن اندوه اسیران شاد است
توی این شهر که از زخم زبان لبریز است،
توی این شهر که از چشم چران لبریز است،
چقدر عمه ی سادات معطل شده بود
پشت دروازه ساعات معطل شده بود
عاقبت شهر پر از هلهله شد، واویلا
نوبت آمدن قافله شد، واویلا
دلقکان دور و بر قافله می رقصیدند
همه بر وضعیت قافله می خندیدند
اسرا، آه در اینجا چقدر آشفتند
خارجی، بس که به اولاد پیمبر گفتند
وای، این هاچقدر سنگ به سرها زده اند
چوب طعنه به لب زاده ی زهرا زده اند
خیزران بود در اینجا به روی لب می خورد
سنگ تکفیر به پیشانی زینب می خورد
روز این شهرِ پر فتنه عجب تاریک است
کوچه هایش چقدر بی ادب و باریک است
آه، این قوم که ناموس ندارد ای کاش
اُسرا را سر بازار نیارند،ای کاش
سر بازار دل عمه بجوش آمده بود
چقدر دور حرم برده فروش آمده بود
سر بازار شرر بر دل ایوب زدند
چکمه شمر لعین را چه گران چوب زدند
همه جا در سر بازار چنین پخش شده
خاک پای پسر سعد شفابخش شده
نعل آن اسب که از پیکر آقا رد شد
قیمتش سر به فلک برده شد و بی حد شد
این جماعت که به نیزه سر سقا دیدند
در کنارش سر شش ماهه ی مولا دیدند
از رباب، آه ببین خون جگر می خواهند
همه از حرمله یک تیر سه پر می خواهند
قافله مستحق این همه آزار نبود
که عبورش بدهند از گذر اهل یهود
همه گفتند که حیدر شده امروز اسیر
دختر فاتح خیبر شده امروز اسیر
به طلبکاری خیبر همه سنگش بزنید
جای پیشانی حیدر همه سنگش بزنید
محسن حنیفی:
شراره بر دل ناموس کبریا زده اند
برای دیدن ما، شهر را صدا زده اند
خدا به خیرکند، قافله به راه افتاد
سر تو را سر نیزه در انتها زده اند
حواسها همه پرت سر تو خواهد شد
که دامنی پُرِ از پاره سنگ، تا زده اند
به نیزه تکیه زدی و تمام قافله باز
گریز گریه به گودال کربلا زده اند
دوباره داد بزن... ای حرامیان به کجا؟
که شمرها به حیا باز پشت پا زده اند
محله های یهودی چقدر باریکند
دوباره فاطمه را بین کوچه ها زده اند
هنوز حرمله گویا دلش خنک نشده
سپرده پای سرِ تو ؛ رباب را زده اند
بس است مرثیه، اینجا گریز میخواهد
که مرد خیره ای از ما کنیز میخواهد
غلامرضا سازگار:
نه روز عید صیام و نه عید قربان است
چه روی داده که شام این همه چراغان است
زنان شام همه می زنند و می رقصند
به هر که می نگرم سخت شاد و خندان است
چه روی داده که در دست شامیان سنگ است
مگر سه ساله ی زهرا به شام مهمان است
میان هلهله ها هیجده سر است به نی
به هر سری نگرم مثل ماهِ تابان است
سری به نوک سنان می خورد لبش بر هم
عیان زحنجر خشکش صدای قرآن است
نقاب بانویی از گرد و خاک و خون سر است
حجاب دخترکی گیسوی پریشان است
سوار ناقه جوانی است در غل و زنجیر
که چشم سلسله بر ساق پاش گریان است
دلا در آتش غم همچو آفتاب بسوز
که سایبان اسیران سر شهیدان است
تن ضعیف و غل و داغ و گردن مجروح
خدای رحم کند آفتاب، سوزان است
هنوز بر لبش آثار تشنه گی پیداست
هنوز آب به او، او به آب عطشان است
سر حسین به بالای نیزه قرآن خواند
یکی نگفت که این سر سرِ مسلمان است
حرامیان ستم پیشه کعب نی نزنید
به کودکی که تنش مثل بید لرزان است
ز دست دختر زهرا طناب باز کنید
که او بر این اسرا یاور و نگهبان است
زسیل اشک جهان را خراب کن "میثم"
که جای گنج الهی به شام ویران است
یوسف رحیمی:
دروازه ی ورودی شهر است و ازدحام
بر پا شده دوباره هیاهوی انتقام
این ازدحام و هلهله ها بی دلیل نیست
یک کاروان سپیده رسیده به شهر شام
يک آسمان ستارهی آتش گرفته و
یک کاروان شراره و غم های ناتمام
در این دیار، هلهله و پایکوبی است...
...انگار رسم تسلیت و عرض احترام
چشمان خیره و حرم آل فاطمه
سرهای روی نیزه و سنگ از فراز بام
خاکستر است تحفهی پس کوچه های شهر
بر زخم های سلسله ، شد آتش التیام
بر ساحت مقدس لب های پرپری
با سنگ کینه ،سنگدلی می دهد سلام
پیشانی شکسته و خونی که جاری است
بر روی نی خضاب شده چهرهی امام
با کینه ی علی همهی شهر آمدند
بر پا شده دوباره هیاهوی انتقام
مهدی نظری :
زینب بساط کاخ ستم را به هم زده
زینب به روی قله عصمت علم زده
مثل حسین فاطمه محبوب قلب هاست
زینب درون سینه ما هم حرم زده
زینب نگو بگو همه ی هیبت علی
کفار را به خطبه چو تیغ دودم زده
زینب به ناز شصت خودش در اسارتش
با دست بسته از ولی الله دم زده
ای بزدلان شام که خرما می آورید
زینب به لوح عالمه مهرکرم زده
با یک اشاره کاخ ستم رابه باد داد
او بر رقیه ناله برّنده یاد داد
گرچه گه ورود به شهر ازدحام بود
او چادرش به لطف خدا بادوام بود
چشمان کور شهرحرامی ندیدکه
صدها یزید در بر زینب غلام بود
اصلاً یزید پست تر از این کلامهاست
از بسکه دخت فاطمه والا مقام بود
بعد ازحسین سیف خدا بود،دست او
تیغش کلام گشته و در بین کام بود
وقتی شروع کرد یزید ازغم آب شد
کار یزید و اهل و عیالش تمام بود
بی خود که نیست دختر زهرای اطهر است
بی خود که نیست زینب کبرای حیدر است
او درد و داغ نیمه شب تار راکشید
بر روی شانه اش همه بار راکشید
اوگرچه ظاهراً به اسیری شام رفت
اما هماره جور علمدار را کشید
هرشب برای دخت علی سخت می گذشت
هرشب زپای دخترکی خار را کشید
سنگین ترین غمی که دراین چند روزه دید
درد اسیری سربازار را کشید
هم کاروان به زانوی او تکیه کرده بود
هم روی دوش خود تن بیمار را کشید
زینب اگرنبود حسینی بجانبود
اوگرنبود مجلس روضه به پانبود
محمود ژولیده :
هول و هراس باز دوباره شروع شد
چشمان هیز و معجر پاره شروع شد
اینجا عجیب طبل و کف و سوت می زنند
بر آستین پاره نظاره شروع شد
تنها به سنگ نیز کفایت نمی کنند
از بام های خانه شراره شروع شد
با نامِ خارجی که نشان می دهند هیچ
تحقیر با زبان اشاره شروع شد
تحقیر در محلۀ شوم یهودیان
گاهی پیاده گاه سواره شروع شد
عمامه سوخت، پوست سر سوخت، جامه سوخت
گویی دوباره زینب و چاره شروع شد
رقاصه های زانی و رجاله های پست
رفتارشان به طبل و نقاره شروع شد
این شهر بوی سبّ علی را گرفته است
اخبارهای کذب مناره شروع شد
هرطور هست ، تهمت شامی شود تمام
اما حماسه های هماره شروع شد
این شهر ذوالفقار علی را طلب کند
یعنی خطابه های دوباره شروع شد
مهدی نظری:
اولین روز از مه صفرُ
سر آقای ما به شام آمد
عید دشمن بجای نقل و نبات
سنگها روی پشت بام آمد
کودکان پابرهنه و خسته
دست ها بسته چشم ها گریان
در میان نگاههای حرام
عمه هم روی ناقۀ عریان
جگر عمه بیشتر می سوخت
هر زمان گوش پاره را می دید
حرمله خنده بر لبانش داشت
تا سر شیرخواره را می دید
باز هم زجر لعنتی بودو
شعله بر جان بچه ها افتاد
سر عباس از سر نیزه
بارها زیر دست و پا افتاد
بین این راه با دف و آواز
پیش چشم رقیه رقصیدند
هرکجا اشک عمه جاری شد
پیرزنها به عمه خندیدند
سر شش ماهه را روی نیزه
پیش چشم رباب می بردند
کاروان را سپاه نامحرم
سوی بزم شراب می بردند
اسم تشت طلا وسط آمد
به غرور یتیمها پا خورد
عمه ام مرد و زنده شد وقتی
خیزران بر لبان بابا خورد
منبع : شعر شاعر ، حسینیه ، اشعار ارسالی