کد خبر : ۶۲۲۲۰
تاریخ انتشار : ۰۱ مهر ۱۳۹۴ - ۱۰:۴۱

امام زمان(عج) در روز عرفه کجاست

به فرموده ائمه(ع) و بزرگان دین، امام زمان (عج) در روز عرفه به صحرای عرفات در موسم حج می‌روند مردم ایشان را می‌بینند ولی هیچ کس ایشان را نمی‌شناسد.
عقیق: بر اساس برخی از روایت موجود امام زمان(عج) زمان غیبت کبری بین مردم حضور دارند اما هیچ کس ایشان را نمی‌شناسد، امام صادق (ع) می‌فرمایند که یکی از مکان‌ها و زمان‌هایی که ایشان حضور می‌یابند، در صحرای عرفات در موسم حج است.
زراره از امام صادق(ع) نقل می‌کند که ایشان فرمودند: «یفقد الناس إمامهم؛ یشهد الموسم فیراهم ولایرونه»؛ زمانی فرا می‌رسد که مردم امام خود را نبینند، او در روزهای حج مردم را می‌بیند ولی مردم او را نمی‌شناسند.
یکی از نواب اربعه امام نیز، محمد بن عثمان می‌گوید: والله ان صاحب هذا الأمر یحضر الموسم کل سنة فیرى الناس و یعرفهم و یرونه و لایعرفونه؛ به خدا سوگند، صاحب این امر همه ساله در مراسم حج حضور پیدا مى‏‌کند. مردم را مى‏‌بیند و مى‏‌شناسد؛ ولى مردم -با این‏که او را مى‏‌بینند- نمى‏‌شناسند.
بنابراین عنایت امام به همه می‌رسد اما تنها برخی از موحدان هستند که ایشان مستقیم بر بالینشان می‌آید. به طور مثال نقل شده که حجت‌الاسلام قاضى زاهدى گلپایگانى گفت من در تهران از جناب حاج محمّدعلى فشندى که یکى از اخیار تهران است، شنیدم که مى‌گفت: من از اول جوانى مقیّد بودم که تا ممکن است گناه نکنم و آن قدر به حجّ بروم تا به محضر مولایم حضرت بقیةالله روحى فداه مشرّف شوم، لذا سال‌ها به همین آرزو به مکّه معظّمه مشرف مى‌شدم. در یکى از این سال‌ها که عهده‌دار پذیرائى جمعى از حجّاج هم بودم، شب هشتم ماه ذی‌حجّه با جمیع وسائل به صحراى عرفات رفتم تا بتوانم یک شب قبل از آنکه حُجّاج به عرفات مى‌روند، من براى زوّارى که با من بودند جاى بهترى تهیّه کنم.
تقریباً عصر روز هفتم وقتى بارها را پیاده کردم و در یکى از آن چادرهایى که براى ما مهیّا شده بود مستقر شدم، متوجّه شدم که غیر از من هنوز کسى به عرفات نیامده است.  آن شب در آنجا مشغول عبادت و مناجات با خدا بودم و تا صبح بیدار ماندم تا آنکه نیمه‌هاى شب بود که دیدم سیّد بزرگوارى که شال سبز به سر دارد، به در خیمه‌ام آمد و مرا به اسم صدا زد و گفت: حاج محمّد على سلامٌ علیکم! من جواب دادم و از جا برخاستم.
او وارد خیمه شد و پس از چند لحظه جمعى از جوان‌ها مانند خدمتگزار به محضرش ‍ رسیدند، من ابتدا مقدارى از آنها ترسیدم ولى پس از چند جمله که با آن آقا حرف زدم محبّت او در دلم جاى گرفت و به آنها اعتماد کردم، جوان‌ها بیرون خیمه ایستاده بودند ولى آن سیّد داخل خیمه شده بود. او به من رو کرد و فرمود: حاج محمّدعلى خوشا به حالت، خوشا به حالت. گفتم: چرا؟ فرمود: شبى در بیابان عرفات بیتوته کرده‌اى که جدّم حضرت سید الشهداء اباعبدالله الحسین(ع) هم در اینجا بیتوته کرده بود. گفتم در این شب چه باید بکنیم؟
فرمود: دو رکعت نماز می‌خوانیم، پس از حمد یازده قل هوالله بخوان. لذا بلند شدیم و این کار را با آن آقا انجام دادیم، پس از نماز آن آقا یک دعائى خواند، که من از نظر مضامین مثل‌اش را نشنیده بودم، حال خوشى داشت، اشک از دیدگانش جارى بود، سعى کردم که آن دعاء را حفظ کنم، آقا فرمود: این دعاء مخصوص امام معصوم است و تو هم آن را فراموش خواهى کرد.
سپس به آن آقا گفتم ببینید من توحیدم خوب است؟ فرمود: بگو من هم به آیات آفاقیه و انفسیّه به وجود خدا استدلال کردم و گفتم: معتقدم که با این دلایل خدایى هست، فرمود: براى تو همین مقدار از خداشناسى کافى است. سپس ‍ اعتقادم را به مسئله ولایت براى آن آقا عرض کردم، فرمود: اعتقاد خوبى دارى. بعد از آن سؤال کردم که به نظر شما الان امام زمان(عج) کجاست؟ حضرت فرمود: الان امام زمان در خیمه است.
سؤال کردم روز عرفه که می‌گویند حضرت ولىّ عصر (عج) در عرفات است در کجاى عرفات هستند، فرمود حدود جبل الرّحمه. گفتم: اگر کسى آنجا برود آن حضرت را مى‌بیند؟ فرمود: بله او را مى‌بیند، ولى نمى‌شناسد.
گفتم: آیا فردا شب که شب عرفه است حضرت ولى عصر (عج) به خیمه‌هاى حجاج تشریف مى‌آورند و به آنها توجهّى دارند؟
فرمود: به خیمه شما مى‌آید، زیرا شما فردا شب به عمویم ابوالفضل(ع) متوسل مى‌شوید. در این موقع آقا به من فرمودند حاج محمّدعلى چاى دارى؟ ناگهان متذکر شدم که من همه چیز آورده‌ام ولى چاى نیاورد‌ه‌ام. عرض کردم آقا اتفاقاً چاى نیاورده‌ام و چقدر خوب شد که شما تذکر دادید زیرا فردا می‌روم و براى مسافرین چاى تهیه مى‌کنم.
آقا فرمودند: حالا چاى با من و از خیمه بیرون رفتند و مقدارى که به صورت ظاهر چاى بود ولى وقتى دَم کردیم به قدرى معطّر و شیرین بود که من یقین کردم آن چاى از چاى‌هاى دنیا نیست، آوردند و به من دادند، من از آن چاى خوردم بعد فرمودند غذایى دارى بخوریم؟ گفتم: بلى، نان و پنیر هست. فرمودند من پنیر نمى‌خورم. گفتم: ماست هم هست. فرمود: بیاور، من مقدارى نان و ماست خدمتش گذاشتم. او از آن نان و ماست میل فرمود.
سپس به من فرمود: حاج محمدعلى به تو صد ریال سعودى مى‌دهم تو براى پدر من یک عمره بجا بیاور. عرض کردم چشم اسم پدر شما چیست؟ فرمود اسم پدرم سید حسن است. گفتم: اسم خودتان چیست؟ فرمود: سید مهدى. پول را گرفتم و در این موقع آقا از جا برخاست که برود، من بغل باز کردم و او را به عنوان معانقه در بغل گرفتم. وقتى خواستم صورتش را ببوسم دیدم خال سیاه بسیار زیبائى روى گونه راستش قرار گرفته لب‌هایم را روى آن خال گذاشتم و صورتش را بوسیدم.
پس از چند لحظه که او از من جداشد من در بیابان عرفات هر چه این طرف و آن طرف را نگاه کردم کسى را ندیدیم، یک مرتبه به خودم آمدم متوجّه شدم که او حضرت بقیة‌الله بوده، به خصوص که او اسم مرا مى‌دانست و نامش مهدى پسر امام حسن عسکرى بود!

 
پی نوشت ها:
-تبیان
-المیزان
-تفسیر نمونه
منبع:فارس
211008

ارسال نظر
پربازدیدترین اخبار
مطالب مرتبط
پنجره
تازه ها
پربحث ها
پرطرفدارترین عناوین