۰۳ آذر ۱۴۰۳ ۲۲ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۴۶ : ۰۷
خواستگاری
زن رو به شوهرش کرد و گفت: ابراهیم ! چرا سنگ اندازي مي كني؟ هر دختر و پسري سرانجام بايد ازدواج كنند و زندگي مشترك خود را آغاز كنند.
سنگ اندازي كدام است زن؟. هر كه از راه رسيد و دخترمان را خواست، بايد بدهيم؟ او و خانواده اش را چه قدر مي شناسي كه اين همه اصرار مي كني؟!.
شناخت زيادي ندارم، ولي مگر تو با آن ها آشنا نيستي؟. من فقط چند بار در مسجد با او سلام و عليك داشته ام، همين! ظاهرش نشان مي دهد كه جوان بدي نيست. با ادب و زحمتكش است. با زحمت بازو مخارج خود و مادر پيرش را تأمين ميكند.
اين سه باري كه با مادرش به خواستگاري آمده بود، از برخوردهايش فهميدم كه انسان مؤمن و خوبي است. مادرش مي گفت: اهل محل همه قبولش دارند!.
نمي دانم. من كه عقلم به جايي قد نميدهد. جميله چه ميگويد؟، نظرش چيست؟.
حرفي نزده، اما با شناختي كه از روحيۀ دخترمان دارم، مي دانم كه سكوتش نشان رضايتش است. راستي قرار است مادرش نزديك غروب براي گرفتن جواب بيايد. در جوابش چه بگويم؟.
بگو يك هفتۀ ديگر صبر كنند تا خوب فكرهايمان را بكنيم. يك هفته؟!. آري. بايد با امام جواد عليه السلام مشورت کنم. دخترمان را كه از سر راه پيدا نكرده ايم، ولي مبادا به آن ها دربارۀ مشورت چيزي بگويي!.
جميله در آشپزخانه بود و گفت وگوي پدر و مادرش را مي شنيد و از اضطراب، ناخن هايش را ميجويد. او به خواستگارش علاقه داشت. از طرفي صحبت هاي پدرش را هم منطقي مي ديد.
يك هفته از ماجرا گذشت. نزديكی هاي ظهر بود كه زن صداي در را شنيد. وقتي در را باز كرد، قاصدي را دید که می گفت از کاظمین آمده و نامه ای از سوی امام جواد علیه السلام برای ابراهیم آورده است. نامه را تحویل داد و رفت.
زن نامه را نگه داشت و تا عصر صبر كرد. وقتي ابراهيم به خانه آمد، دست و رويش را شست و داخل اتاق شد. همسرش نامه را جلوي او گذاشت و گفت: امروز رسيده. چشم هاي ابراهيم برق زد. نامه را برداشت و بوسيد.
زن گفت: از كيست؟. از امام جواد عليه السلام. نظرش را پرسيده بودم و جواب نوشته اند. بخوان، ببينم چه نوشته؟.
مرد نامه را گشود و دید که حضرت در ادامه نامه خود ابراهیم، چند خط نوشته و همان نامه را برگردانده است. گلوی خود را صاف کرد و نامه را بلند خواند؛ طوري كه جميله هم در آشپزخانه بشنود: «... اگر خواستگاري براي دختر شما آمد و اخلاق و ديانت او مورد رضايت شما بود، با ازدواج آن ها موافقت كنيد. اگر چنين نكرديد و پسر و دختر مجرد باقي ماندند، در جامعه فتنه و فساد بزرگي به وجود خواهد آمد ...».
مرد نامه را دوباره لوله کرد و بست. رو به زنش كرد و گفت: اگر براي جواب آمدند، بگو مبارك است ان شاءالله!. جميله وقتي اين حرف را شنيد، خيالش راحت شد و در حالي كه از خجالت توي صورتش خون دويده بود، يك ليوان شربت خنك براي پدرش ريخت و جلوي او گذاشت. (1)
پی نوشت:
(1)- برگرفته از کتاب حیات پاکان؛ مهدی محدثی، ج4، ص 58
ای کاش جوانها و والدینشان به خودشان بیایند.