کد خبر : ۶۱۵۹
تاریخ انتشار : ۲۳ اسفند ۱۳۹۱ - ۱۹:۰۰

شهيدي كه حاصل روضه خانگي 160 ساله بود

نشريه «خط» محصول خانه طلاب جوان است و به تازگي شماره هفتم آن به دكه‌ها رسيده است. اين خط اگرچه بيشتر براي جامعه هدف طلاب منتشر مي‌شود اما بسياري از مطالبش براي عموم مخاطبان قابل استفاده است. يكي از اين مطالب پرداختن به زندگي‌نامه شهداي طلبه است كه در هر شماره از اين نشريه وجود دارد. در شماره هفتم خط مروری بر زندگانی و سیره طلبه شهید، سیّد محسن روحانی که در سال 1364 به شهادت رسیده است، انجام شده است.
 
این روایت، حاصل 5 مصاحبه اختصاصی با حاج مرتضی روحانی و حجّت‏ الاسلام سیّدمحمّد روحانی و علی‏ اکبر روحانی (سه برادر شهید)، و حسین پورخسروی (همسایه و رفیق نزدیک شهید) و حاج آقا اربابی (هم‏درس و رفیق شهید) می‏باشد. ضمن تشکّر از خانواده محترم روحانی، به ویژه حاج مرتضی - برادر بزرگتر شهید - که هم‏رزم ایشان در جبهه‏ها نیز بوده و بسیاری از مطالب و عکس‏ها را تهیه و تأمین نمودند.

گزيده‌اي از اين مطلب را در زير مي‌خوانيد.

 

روضه خانگی، با قدمت 160 ساله و بدون حتي يك هفته تعطيلي!

روضه­ هفتگی که در خانه پدری ما برقرار است، قریب 160 سال سابقه دارد. تا آن‏جا که سنّ پنجاه‏ساله من قدّ می‏دهد، یک‏هفته هم تعطیلی نداشته است. شاید از قدیم­ترین روضه­های هفتگی در قم، و حتّی در ایران باشد. البته روضه­های دهه‏گی (مثل دهه اوّل محرّم یا دهه آخر صفر) با قدمت بیش از این هم وجود دارد. ولی این‏که به‏صورت هفتگی، روضه با این سابقه استمرار داشته باشد، نداریم. این قضیه، افتخاری است که به برکت و عنایت اهل­بیت (علیهم‏السّلام)، نصیب این خانواده شده است.

مرحوم ابوی ما، این روضه را به‏طور جدّی برگزار می­کردند. حتّی وقتی که مشهد مشرّف می­شدند، یک نفر از ماها باید می­ماندیم و روضه را اداره می­کردیم. حتّی اگر ایّامی بود که بیش از یکی دو تا مستمع نمی‏آمد، باز هم چراغ روضه باید روشن می‏بود. شهید محسن و مهدی روحانی، در بستر خانواده این­چنینی، رشد کردند.

 

دعای «عظم البلاء» به‏ جای سرود شاهنشاهی

مرحوم ابوی، دیپلمه سال1320 قم بودند. شاید در آن سال‏ها در قم، به‏عدد انگشتان دست هم کسانی با تحصیلات این‏چنینی، وجود نداشتند. قدیمی­های اهل قم که نزدیک به هشتادسال سنّ دارند، شاید توصیفات ایشان را بتوانند بگویند. ایشان به‏سبب تحصیلات دیپلم ریاضی، مدرسه­ای را به نام «دبستان ملّی روحانی» در سال 44 در قم تأسیس کردند. این مدرسه در کوچه بابانظر، در محلّه چهارمردان واقع بود. یکی از دلایلی که این مدرسه را تأسیس کردند، تربیت فرزندانش بود. چون کثیرالاولاد بودند، هفت پسر و سه دختر داشتند و می‏خواستند که بچّه‏ها در محیط سالم، تحصیل کنند.

بسیاری از بزرگان، در این مدرسه تحصیل کردند. شهید حسین فهمیده و برادرش شهید داود فهمیده، آقا محسن قرائتی، آقای سعیدی(امام جمعه قم) و ... . شاید مدرسه­ای با این کیفیت، در دهه­ چهل و پنجاه نداشتیم. ما ظهرها در این مدرسه، نمازجماعت داشتیم. توجّه کنید که مربوط به دهه پنجاه است. امروز و پس از سی‏وچند سال از پیروزی انقلاب، هنوز بسیاری از مدارس ما، نمازجماعت ندارند.

مراسماتی مانند تولّد شاه، حتّی یک‏بار هم در مدرسه برگزار نشد. عکس شاه در مدرسه نبود. در این مدرسه، معلّم حق نداشت مشق­های دانش­آموز را خط بزند. اگر این کار را می­کرد، ابوی هشدار می­دادند. مثل امروز نبود که بچّه­ها، دفتر و مداد فراوان داشته ­باشند. اگر مداد و دفتر و تراش یک‏ریالی گم می­شد، کسی آن را در جیبش نمی­گذاشت. جای مخصوصی در دفتر مدرسه می­گذاشتند تا دانش­آموزان ببینند و مداد یا تراش یا پاک­کن خودشان را بردارند. صبح­ها مراسم را با دعای «الهی عظم البلاء» شروع می­کردیم، نه با سرود شاهنشاهی! این، اوضاع تربیت در مدرسه بود.

شهید محسن روحانی هم، پنج سال در آن مدرسه درس خواند. مدرسه به‏لحاظ اقتصادی، در منطقه­ محروم واقع بود و مرحوم ابوی، درآمدی از این مدرسه نداشت.

استعداد و مطالعه فراوان

سال 51 بود که کلاس پنجم و ششم، تلفیق شدند. آن سال، امتحان ریاضی نهایی کلاس پنجم و ششم، مشترک برگزار شد و آقا سیّدمحسن با این‏که دانش‏آموز سال پنجم بود، نمره­ 75/19 گرفت. بسیار بچّه باهوشی بود. بعد از آن سال، طلبه شد.

ابتدا به مدرسه­ آیت‏الله گلپایگانی رفت. در دوّمین سال تحصیل طلبگی به مدرسه حقّانی آمد كه مدیریت آن با آیت­الله قدّوسی و شهید بهشتی و آیت‏الله جنّتی بود.

آقا سیّدمحسن در مدرسه حقّانی، به‏علّت این­که سنّ خیلی کمی داشت و در عین‏حال، بسیار خوش‏استعداد بود، گُل کرد و آوازه داشت. ایشان، مطالعات زیادی داشت و لحظه­ای از کتاب، غفلت نمی­کرد. حتّی کتاب‏هایی که منافقین چاپ می­کردند را می­خواند و می­دانست چه می­گویند.

به جبهه که می­رفت، با خودش یک کارتون کتاب می­برد؛ شاید 30-20 کیلو کتاب با خودش می­برد. خلاصه، خیلی انس با کتاب داشت. حتّی وقتی می­خواست بخوابد، کتابی در دست می­گرفت و دراز می­کشید و مطالعه می‏کرد. الان کتابخانه­ای باقی مانده که بخشی از کتب ایشان را نشان می‏دهد. همه این کتاب­ها را مطالعه می­کرد؛ کتابی در این کتابخانه نبود که مطالعه نکرده باشد.

 

نقد مفصّل مارکسیسم در هجده ‏سالگی

در آن دوران دهه­ 50 و مبارزات سیاسی علیه رژیم، تمام حوزه علمیه هم اجازه بیان تفکّرات مبارزاتی و انقلابی را نمی‏داد؛ یعنی این تفکّرات را نمی­پسندیدند و برنمی­تابیدند. ولی ایشان، اطّلاعات سیاسی بسیاری داشت. حتّی مثلاً مبارزات کشور «نامیبیا» در آفریقا، یا تحوّلات ویتنام، جنگ اریتره و مخصوصاً مسئله فلسطین را پیگیری و تحلیل می‏کرد. راجع به یاسر عرفات و فیدل کاسترو و چه‏گوارا و سایر انقلابیون آن‏روز، بحث­ و مطالعه می‏کرد.

در روزنامه­ حزب رستاخیز - که پنج‏ریال قیمت داشت - مقالات چپ‏های کمونیست را می‏خواند. این­ها را سفت و سخت مطالعه می­کرد. همچنین کتاب­هایی که ممنوع بودند و اگر از کسی می­گرفتند، قطعاً با زندان و مجازات همراه بود، تهیّه می‏کرد و می‏خواند. مثل امروز که نبود؛ یک کتاب بود و باید پلی‏کپی می­شد.

به هرحال، اطّلاعات جامعی در این مسائل داشت. در بحث­های اعتقادی و فلسفی، بسیاری از مباحث  دوران پیروزی انقلاب که در فوران جریانات مارکسیستی، جولان پیدا کرده بودند را وارد بود. آن‏وقت‏ها این مباحث، بسیار برای دانشجویان و جوان­هایی که داغ و دوآتشه بودند، جذّابیت داشت. شهید محسن روحانی با این‏که یک طلبه هفده-هجده ساله بود، جلساتی می‏گذاشت و این­ مباحث را برای جوانان هم‏سنّ‏وسال خودش تبییین می‏کرد؛ نقد مارکسیسم به‏طور مفصّل! آن‏هم در هجده سالگی.

 

استادی که همراه شاگردانش شهید شد

آن‏موقع ده­ها گروه چپ و راست در دانشگاه­های ما وجود داشت؛ از وابستگان به جریان شوروی و مارکسیست‏ها تا لیبرال­گراها و طرفداران جریان سرمایه‏داری. حتّی در دانشگاه‏ها، گروه طرفدار مارکسیسم چینی داشتیم، به نام گروه «طوفان». این‏ها با شوروی مخالف بودند و مبارزه مسلّحانه را ترویج می‏کردند.

در مقابل، حزب «توده» بود که حامی شوروی بودند و اعتقاد به مشی مسلّحانه علیه رژیم نداشتند. جریان فداییان خلق نیز حضور داشت که آن‏ها هم مارکسیستی بودند و دو شقّه شدند: اکثریت و اقلیت. همچنین جریان پیکار در راه آزادی و طبقه کارگر و ده­ها گروه این‏چنینی در جریان انقلاب، جولان می‏دادند و فتنه قابل توجّهی بود. آن‏ها توانستند بخشی از جوانان این مملکت را در دانشگاه­ها، جذب خودشان بکنند.

اطّلاعات لازم برای نقد مارکسیسم را خیلی از طلبه­­ها نداشتند. اما آقا سیّدمحسن، به‏علّت ویژگی­هایی که داشت، تحلیل­های جامعی ارائه می‏کرد و مفصّل در این ماجرا، فعّال بود. شاید در بین صدها طلبه، یکی مثل آقاسیّد محسن روحانی پیدا می‏شد که در این حوزه، بتواند ورود موفّقی داشته باشد.

ایشان، یک جلسه تحت عنوان «انجمن وحدت» داشت که حدود 20 نفر در آن شرکت می‏کردند و شاید 10 نفر از آن‏ها شهید شدند. باقیمانده آن‏ها هم الان مهندس و دکتر هستند.

 

جلسه‏ ای برای پادویی انقلاب

ما جلساتی هم تحت عنوان جلسه «حزب‏الله قم» داشتیم که هدفش این بود که فرمایشات امام، روی زمین نماند. از ابتدای پیروزی انقلاب تا حدود سال 59 ادامه داشت. این جلسه، همه اقدامات عملیاتی علیه گروه‏های ضدّ انقلاب را بر عهده داشت. آن موقع هنوز در شهر و جامعه، وزارت اطّلاعات و سپاه تشکیل نشده بود. ما با منافقین درگیر می‏شدیم و دستگیر می‏کردیم.

بسیج هم به شکل منسجم‏، وجود نداشت. این جمع، بدون هیچ چشم‏داشت و توقّعی، برای انقلاب پادویی می‏کردند و مهر اخلاص‏شان، همین توفیق شهادت بود که نصیب‏شان شد؛ اکثریت آن جمع، شهید شدند.

 

حضور پنج‏ ساله در جبهه؛ بدون پرونده

آقا سیّدمحسن در زمان آغاز جنگ، تقریباً 20 سال، سنّ داشتند و در سال 64 که شهید شدند، 25 ساله بودند. آن روز در جنگ، افراد 23 و 24 ساله، رده‏های فرماندهی را در دست داشتند. مثل شهید زین‏الدّین، فرمانده سپاه علی‏بن‏ابیطالب قم که متولّد 39 بود؛ یعنی تقریباً هم‏سنّ آقا سیّد محسن.

ایشان از ماه‏های اوّل جنگ، در جبهه حاضر بود. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، چند مرتبه در منطقه کردستان، حضور پیدا کرد تا این‏که جنگ شروع شد. از همان ماه‏های ابتدایی جنگ، عمدتاً به‏عنوان مبلّغ و با لباس روحانیت، به منطقه می‏رفت. اصرار داشت که در پشت خط و مقرّها، با لباس عادّی بسیجی باشد، ولی در مناطق عملیاتی که نوک پیکان جنگ و میدان تیر و تفنگ بود، با لباس روحانی شرکت می‏کرد. از سال 59 تا شهادت، که حدود پنج سال و نیم به‏طول کشید، قطعاً 80% الی90% زمان را در جبهه بودند! ولی شما هیچ‏جا، هیچ سابقه‏ای از حضور ایشان در جبهه ندارید. هیچ‏جا پرونده ندارند.

ایشان وقتی شهید شدند، مسئول عقیدتی لشکر بودند؛ یعنی جزو شورای فرماندهی لشکر. آن زمان می‏گفتند واحد عقیدتی، امروز می‏گویند معاونت عقیدتی. ولی در سپاه، پرونده‏ای از ایشان وجود ندارد. در بسیج، پرونده‏ای ندارد. در دفتر تبلیغات حوزه علمیه، پرونده‏ای ندارد. وقتی کسی کارت اعزام از جایی دریافت نکرده و 90% اوقات را در جبهه حاضر بوده، یعنی هیچ نیاز و چشم‏داشتی به هیچ‏گونه حقوقی ندارد. حتّی حقوق مختصری که در جنگ به بسیجی‏ها یا روحانی‏ها می‏دادند، را هم دریافت نکرده است.

 

احتیاط در دریافت شهریه طلبگی

سال‏های آخر قبل از شهادت‏شان، همین خانه پدری را می‏خواستیم بسازیم. زمینش مال والده بود و نیاز داشتند که وامی دریافت شود. تا سال 62 که اخوی بزرگ ما آقا سیّدمحمّد مهدی به شهادت رسیدند، خودشان اقساط وام را می‏دادند. بعد از آبان 62 که ایشان شهید شدند، کسی نبود که قسط ماهیانه 2 هزار تومانی را بدهد. آقا سیّدمحسن از دریافت شهریه‏شان، قسط را می‏دادند.

ماه‏های آخر اعلام کرده بود که رفیق‏شان، شهریه را هم دیگر دریافت نکند. البته طوری اعلام کرده بود که انگار خودش شهریه‏اش را می‏گیرد یا به کس دیگری می‏گوید که بگیرد. ولی در واقع، شهریه را نمی‏گرفت. شاید احتیاط کرده بود که وقتی در جبهه حضور دارد و درس نمی‏خواند، شهریه هم جایز نباشد.

البته ایشان مبلّغ بود و مرجع سؤالات شرعی و اعتقادی بچّه‏ها در منطقه عملیاتی بود. ولی گویا گفته بود که من الان طلبه نیستم که شهریه دریافت کنم. از جبهه هم چیزی دریافت نمی‏کرد. واقعاً به‏عنوان تکلیف شرعی و تبعیت از رهبری امام، خالصانه و خاشعانه در این صحنه حاضر شده بود و عاشق محض حضرت امام بود.

 

آرامش و سعه صدر در مباحثات سیاسی

آن‏قدر در ماجراهای سیاسی، بصیر و روشن بود که آن‏روز در برابر جریان حامی آقای منتظری در حوزه علمیه، موضع داشت. گویا این جریان تحت عنوان «روحانیون بیدار» فعّالیت می‏کرد و تا سال‏های 62-63،  در حوزه علمیه جولان می‏دادند. شهید روحانی، این‏ها را «روحانیون بیمار» می‏نامید!

این جمع، وابستگان جریان مهدی هاشمی بودند که بین شخصیت مقام‏معظّم‏رهبری و آقای هاشمی رفسنجانی، تفکیک قائل می‏شدند؛ آقای هاشمی را حلواحلوا می‏کردند و آیت‏الله خامنه‏ای را مطابق اهداف آمریکا می‏دانستند. سیّدمحسن روحانی، مفصّل در مقابل این جریان، ایستاد. فکر کنید که یک طلبه 23-24 ساله، چنین روشن‏ضمیری سیاسی داشته باشد. در عین‏حال، بسیار متّقی بود. مثلاً در مورد یکی از علما که آن‏وقت با امام، درگیر و منزوی شد، ایشان می­گفت چون علناً استغفار کرده، ما دیگر از او بدگویی نمی­کنیم.

فضای سیاسی آن زمان، تندتر از الان بود و تنش سیاسی بسیار زیادی وجود داشت. درگیری­های خانوادگی و  فامیلی براساس مسائل سیاسی، زیاد بود. ولی ایشان، حلم و بردباری مثال‏زدنی داشت. با این‏که در مقام پاسخ به طرفداران منافقین، طرفداران بنی­صدر، طرفداران جریان مهدی هاشمی و ... برمی‏آمد، ولی خیلی با مدارا و آرامش کامل برخورد می‏کرد و این، در فضای جناح‏بندی‏ها و جدل‏های آن‏روز، بسیار ارزش داشت. ماها وقتی بحث می‏شد، تند می­شدیم و می­خروشیدیم. فشار، رویمان می­آمد که مثلاً این آدم، حرف ناحساب می­زند. ولی ایشان در کمال حلم و سعه صدر، با اطمینان به نفس خوبی، برخورد می‏کرد.

به صله­ رحم، خیلی اهمیت می‏داد و با همین روحیه آرام، با بعضی از ارحام که به‏دلیل منش خاص فکری و دینی برای ما قابل تحمّل نبودند و نمی­توانستیم با آن­ها ارتباط بگیریم، راحت می­توانست رفیق ­شود و تأثیر بگذارد.  

 

حضور مؤثّر و انگیزه‏ بخش در خطّ مقدّم

شهید روحانی به‏علّت شرایط سخت آن‏روز و نزدیکی منطقه عملیاتی آبادان با دشمن، همین منطقه را در سال‏های 59 و 60 برای حضور تبلیغی انتخاب کرد. فاصله ما در منطقه آبادان با دشمن، به‏اندازه فاصله عرض اروندرود بود؛ 400 متر، 500 متر. به تناسب عرض اروند، بعضی‏جاها کم و زیاد می‏شد. همین که عراقی‏ها خمپاره می‏انداختند، در شهر فرود می‏آمد.

در این شرایط، نیاز به روحانیونی بود که انگیزه‏های لازم برای حضور در جبهه را تقویت کنند. به‏خصوص در میان نیروهای ارتش و ژاندارمری. دنیای بسیج، یک دنیای دیگری بود و انگیزه‏های لازم را در حدّ اعلاء داشت. لذا شهید روحانی در سال اوّل و دوّم جنگ، در حوزه‏های غیر از بسیج، حضور پیدا می‏کرد. بعد از سال 60 و به‏ویژه، از زمان تشکیل تیپ 17 علی‏ابن‏ابیطالب(ع) قم، بیشتر وقتش را در این تیپ به فرماندهی شهید زین‏الدّین می‏گذراند.

در عملیات بیت‏المقدّس، در یگان رزمی 106 با لباس روحانی خدمت می‏کرد. در خط مقدّم و کنار رزمندگان، کار تبلیغی انجام می‏داد. حضور ایشان در جمع بچّه‏ها، فوق‏العادّه مؤثّر بود. بچّه‏ها در فضای سخت و سنگین جراحت و اسارت و...، به کسی نیاز دارند که قلمبه روحیه‏دادن به رزمندگان باشد و سیّدمحسن روحانی، بسیار در این زمینه مؤثّر بود.

 

حضور مستمرّ در خطّ هولناک جزیره

بعد از عملیات خیبر، در جزیره مجنون جنوبی، یک خط پدافندی گرفتیم. دشمن در عملیات والفجر8 و از دست‏دادن فاو، ضربه سنگینی متحمّل شد. تنها جایی که محلّ دسترسی عراق به خلیج فارس است، دهانه فاو است به عرض حدود 60-70 کیلومتر.

این دسترسی در والفجر8، از عراق گرفته شد. ما دو عملیات سنگین در جزیره مجنون انجام دادیم؛ یکی عملیات بدر در سال 63 و دیگری، عملیات خیبر در سال 62. در عملیات خیبر، تا کنار دجله پیش رفتیم، ولی نتوانستیم بایستیم و بچّه‏ها به تناسب شرایط، سر مواضع قبل از عملیات برگشتند.

در جزیره، خطّی داشتیم که فوق‏العاده حسّاس بود. روزانه شهید می‏دادیم و بعضی روزها، چندصد شهید داشتیم. با این‏حال، حفظ موضع آن‏جا، بسیار مهم بود. دشمن مانند عقابی در یک ارتفاع، به ما اشراف داشت و بچّه‏ها با چنگ و دندان ایستادگی می‏کردند.

شهید روحانی بعد از عملیات فاو، برای سرکشی به بچّه‏ها در خطّ مقدّم، به جزیره آمد. گردان‏های عملیاتی ما در این خط، شاید سه - چهار روز و حدّاکثر هفت روز می‏توانستند مقاومت کنند. در این شرایط، حضور یک نفر به‏صورت ممتدّ و طولانی در این خطّ، خیلی نادر بود. ولی سیّدمحسن روحانی، بیش از چهل‏روز با لباس روحانیت، همراه گردان‏های مختلف در آن منطقه هولناک، حضور داشت.

 

حجّ من، این‏جاست

قبل از شهادت، برای مرخصی چندروزه به قم آمد و به مشهد، مشرّف شد و برگشت جبهه. همین که به منطقه رسید، گفت می‏خواهم به خط بروم و سری به بچّه‏ها بزنم. بچّه‏ها در جزیره مجنون بودند؛ در همان خط سهمگین جزیره. روز دوّمی که به آن‏جا رفت، پذیرفته شد برای شهادت. معلوم بود که بالاخره حاجت خویش را از امام رضا علیه‏السّلام گرفت.

در سال 63، سهمیه حجّی از لشکر اعلام کردند تا به‏صورت تشویقی، یک‏عدّه را بفرستند. هزینه‏اش 20 تومان یا 27 تومان بود؛ دقیق یادم نیست. تعدادی از دوستان که الان هم در قید حیات‏اند، موفّق به تشرّف به حج شدند. اما شهید روحانی گفت حجّ من، این‏جاست و آن سهمیه را قبول نکرد. اصلاً نمی‏شود توصیف کرد که این‏ها در چه عوالمی بودند.

 

تقیّد به اذکار و تعقیبات

در موضوعات معنوی و سلوکی، فوق‏العاده بود، ولی اصلاً اهل ریا و بروزدادن نبود. تعقیبات نماز صبح را می­خواند. حتّی وقتی ­که خسته بود، یک‏مقدار تعقیبات می­خواند و بقیه اذکار را در رخت‏خواب می­گفت. یادم نمی‏رود که به‏خصوص در هنگام طلوع آفتاب و غروب آفتاب، دائم‏الذّکر بود. این‏ها اوقاتی هستند که در قرآن و روایات، تأکید شده‏اند.

خیلی از اوقات دیگر هم مشغول ذکر بود، ولی با بچّه‏ها بسیار با نشاط برخورد می‏کرد. شوخی‏های غلیظ با بچّه‏ها داشت و بسیار حاضرجواب بود. اگر کسی، اصطلاحاً تیکّه‏ای می‏انداخت، حتماً از طرف ایشان، بی‏جواب نمی‏ماند!

 

توفیق در تبلیغ فردی و رو در رو

در کار تبلیغ فردی و چهره‏به‏چهره، بسیار موفّق بود. خیلی اهل سخنرانی نبود و تبلیغ چهره‏به‏چهره و ارتباط دائم با تک‏تک افراد را ترجیح می‏داد. لذا تقریباً تمام بسیجی‏های قمی که تا زمان شهادت ایشان در مناطق عملیاتی بودند، مواجهه رودررو با ایشان داشته‏اند و خاطراتی از این برخوردها دارند.

به‏شدّت اهل رفاقت و محبّت و جذب بود. هم در دوره­ انقلاب و در مسجد محلّه، با تیپ­های مختلف رفیق می­شد، و هم در جبهه. فقط در این حدّ نبود ­که مثلاً جلسه مسجد را اداره کند. با بنّا، با طلبه، با دانشجو، با دانش‏آموز، با همه تیپی سعی می­کرد ارتباط برقرار کند. کوچک‏ترها را تحویل می‏گرفت و به آن‏ها شخصیت می‏داد.

 

نان و ماست و دوچرخه ساده

بسیار بسیار کم‏توقّع بود. ما در زندگی روزمرّه‏، وقتی به خانه می‏رویم، به‏طور طبیعی توقّعی از مادر خانواده داریم که غذایی معمولی آماده کرده باشد. ولی ایشان در خانه این‏طور بود که اگر گرسنه می‏شد، از سر سفره، نان خالی برمی‏داشت و کتاب مطالعه می‏کرد و نان خالی می‏خورد! اهل این‏ نبود که مثلاً به مادر خانواده بگوید فلان غذا را می‏خواهم. اصلاً نمی‏دانم بار و زحمتی برای مادر خانواده، داشت یا نه؟ حتّی لباس‏هایش را هم خودش می‏شست. مثل امروز نبود که عموم مردم، ماشین لباس‏شویی خودکار داشته باشند. حدّاکثر از این ماشین‏های سطلی بود.

نه این‏که اهل خوردن نباشد؛ یعنی اگر غذای لذیذی گیرش می‏آمد، خوب می‏خورد! اما نفسش را عادت نداده بود؛ یعنی اصلاً مقیّد نبود که شکمش را با غذای گرم یا لذیذ، سیر کند. مکرّر دیده می‏شد که چه در خانه و چه در حجره، با نان خالی یا نان و ماست، سدّ جوع می‏کند.

هیچ هزینه اضافی از بیت­المال نداشت. کهنه­ترین لباس­های جبهه را می­گرفت و تا آن­جا که ممکن بود، از امکانات جبهه استفاده نمی­کرد. یک‏بار که اخوی کوچک‏تر را به‏عنوان همراه به جبهه برد، پول کرایه قطار او را پرداخت کرد. بسیار در این مسائل دقّت می­کرد.

در شهر هم یک دوچرخه ساده داشت و با آن به دیدن رفقای طلبه و هم بحثی‏ها می‏رفت. چند بار همین دوچرخه‏اش را دزدیدند. او هم دوچرخه دیگری تهیّه می‏کرد. لباسش در نهایت سادگی و بی‏آلایشی بود. در خانه هم هیچ تکلیف و خواسته‏ای از مادر نداشت. یک‏بار از والده سؤال کردم، ایشان هم چیزی در ذهنش نبود.

 

ما هم معلوم نیست که ماندنی باشیم

قبل از دوران طلبگی و زمان تحصیل ابتدایی، در مغازه فروش لوازم خانگی پدرشان در اطراف شیخان، کار می‏کرد. در همان سنّ و سال، بسیار مراقب بود که خلاف واقع به مشتری نگوید. اگر کالا ساخت ایران بود، می‏گفت ایرانی است و اگر ساخت خارج بود، می‏گفت: «نمی‏دانم، می‏گویند خارجی است!»

پس از شهادت اخوی بزرگ‏ترشان، همسر و یک فرزند از ایشان به یادگار مانده بود. به آسیّدمحسن گفتیم که چرا با همسر برادر شهیدشان، ازدواج نمی‏کند؟ گفت: «ما هم معلوم نیست که ماندنی باشیم». تا آخر عمر هم ازدواج نکرد و منتظر رفتن بود. با این‏حال، آن‏قدر بی‏تکبّر بود که در مراسم عروسی رفیق و همسایه‏شان، از اوّل تا آخر مراسم، دم درب نشست و چای میهمانان را آماده می‏کرد.

یک شب خواب دیدم که بسیار طولانی با ایشان، مباحثه می­کردم؛ یک بحث مفصّل فقهی بود. آخرین جمله­ای که به بنده گفت، این بود که «شماها در عالَم الفاظ، اسیر هستید». منظورش این بود که یک‏مقدار به حقایق و معانی برگردید و خودتان را از بند و تعلّق ظواهر، نجات بدهید.

 

ابوی، آدرس بنیاد شهید را بلد نبود

خبر شهادت هر دو اخوی بزرگوار (آقا سیّدمحمّد مهدی و آقا سیّدمحسن) را خودم به خانواده دادم. پدر و مادر ایشان، اعتقاداتی داشتند که براساس آن، هیچ واکنش خاصّی که نشان‏گر جزع و بی‏تابی باشد، بروز نمی‏دادند. بالاخره این‏که انسان، فرزند رشیدی مثل آسیّد محسن را دست بدهد، چیز ساده‏ای نیست.

مرحوم ابوی در مراسم تشییع جنازه در حرم، صحبت کوتاهی کردند و دعای به امام را مدّ نظر داشتند. در نهایت صبر و تواضع، هیچ‏گونه شکوه و توقّعی نداشت. اصلاً مرحوم ابوی، آدرس بنیاد شهید را بلد نبود!

این‏ها باید در تاریخ انقلاب اسلامی و دفاع مقدّس، باقی بماند و نسل‏های امروز و آینده بدانند؛ پدر و مادر شهید، بعد از شهادت دو فرزندشان، یک‏بار هم پیش نیامد که از سایر فرزندان بخواهند به جبهه نروند. حتّی یک‏بار هم نشد که مثلاً بگویند دو روز مرخصی را بیشتر بمان. در بین فامیل، زیاد می‏گفتند که شما دیگر سهم‏تان را داده‏اید.

ولی بعد از شهادت سیّد محمّدمهدی و سیّدمحسن تا پایان جنگ که چهار اخوی دیگر توفیق داشتیم و در جبهه و جنگ حاضر بودیم، یک‏بار پیش نیامد که به یکی از ما بگویند: دو روز دیگر، در قم بمان! آن‏موقع ما جوان بودیم و خیلی متوجّه این عظمت نمی‏شدیم. امروز که صاحب فرزند شده‏ام، معنا و دشواری آن کار والدین محترم را می‏فهمم. این انگیزه‏ها و روحیه‏ها و فداکاری‏ها باعث شد که انقلاب، ماندگار شود و کسی که مقابل حرکت انقلاب بایستد، با این ایثارها و فداکاری‏ها مواجه است.

همان موقع، خانواده‏هایی در کنار میدان بودند که تماشاچی بودند و به ما پوزخند می‏زدند. ولی والدین شهید، به این‏ها کاری نداشتند و با کس دیگری معامله کرده بودند.


منبع: رجانیوز

211001


ارسال نظر
پربازدیدترین اخبار
پنجره
تازه ها
پرطرفدارترین عناوین