کد خبر : ۶۱۲۰۷
تاریخ انتشار : ۱۷ شهريور ۱۳۹۴ - ۱۱:۰۷
گفت‌وگو با پدر و مادر شهیدان «ابراهیم و حسین لآلی»؛

پاداش بیش از ۳ قرن خدمت در حسینیه

ماحصل خدمت ۳۵۰ ساله خاندان «لآلی» در حسینیه بزرگ فرحزاد، تقدیم شهیدان «ابراهیم» و «حسین» در راه اسلام بود.

عقیق:مریم اختری؛ آدرس آنقدرها هم که نشان می‌داد، گنگ نبود که ما از نگرانی تأخیر در قرارمان با پدر، بخواهیم ساعتی را پشت در منتظر بمانیم تا ساعت وعده‌مان به سرآید...تهران، اتوبان یادگار امام، منتهی‌الیه کوچه‌ه­­ای، خاکی به نام شهید حسین لآلی، کنار باغ­‌های توت وقفی امام حسین (علیه السلام) ...

با بچه‌های دوچرخه‌سوار کوچه دم‌خور شدیم... دلم می‌خواست آنها با انگشت‌های کوچک‌شان خانه پدر صاحب‌نام این کوچه را نشانمان دهند... بعضی‌هایشان «حاج اسماعیل لآلی» را می‌شناختند آن‌هم به‌عنوان خادم و پیرغلام 90 ساله حسینیه بزرگ فرحزاد. همان‌ حسینیه که قدمتی 350 ساله دارد و حاج اسماعیل، خادمی موروثی آن را طی پنج نسل از نیاکان خود دریافت کرده است. مادر شهدا، «زهرا فخفور» هم سال‌هاست که همراه بی‌بدیل اوست در خادمی حسینیه. ماحصل این خدمت، پرورش دو شیرمرد از این خاندان و هدیه به راه انقلاب و اسلام است... انگار که پذیرفته باشند میزبانی عزاداران اباعبدالله الحسین (علیه السلام) را از آنها ... شهید شدند... و «شهادت را به بها دهند نه بهانه...».

از راست: شهید ابراهیم، شهید حسین لآلی

در لحظات انتظار پشت در، با خود فکر می‌کردم اگر آن نمایی که از آسمانیان از چنین خانه‌هایی می‌بینند ما نیز می‌دیدیم، حتماً مردم دنیا برای تبرک جستن به در و دیوار این خانه‌ها صف می‌کشیدند و ...

با یکی از هم‌محله‌ای‌ها به خانه شهدا رفتیم. مادر روی تخت بود و کنارش واکر و در پاگرد طبقات هم ویلچرش خودنمایی می‌کرد. اما پدر با سر و وضع بسیار مرتب شده بعد از دقایقی به استقبال ما آمد. سخت راه می­رفت اما گویا حاضر نبود عصا به دست بگیرد... سعید آقا، برادر کوچکتر شهدا حضور داشت بود که همراهی ما را به عهده داشت و البته تا حدی تسهیل‌کننده گفتگو...

پدر و مادر مویی سپید کرده‌اند و این گذر عمر، یادآوری صفحات زندگی را سخت کرده... بیشتر به یاد دارند که پسرها خیلی دوست‌داشتنی بوده‌اند... تنهاگاهی لحظه‌ای از دارایی خود را به‌خاطر می‌آورند که با "آهی" از هردو، گفتگو به ته خط می‌رسد... البته مادر کمی بیشتر حرف دارد از پسرها...

آنچه در ادامه می‌آید حاصل ساعت‌های نسبتاً طولانی میهمانی در خانه این پدر و مادر است که البته بیشتر از این خاطرات را به خاطر نداشتند...

*هم‌بازی

ابراهیم در 3 خرداد سال 1336 ،6 ماهه بدنیا آمد. حسین در ماه محرم سال 41. هم‌سن و سال و همبازی‌های خوبی بودند از صبح تا غروب در باغچه حیاط خانه سرگرم می‌شدند. البته حسین خیلی آرام بود. آنقدر که اگر کسی او را نمی‌شناخت، فکر نمی‌کرد او هم پسر من است! مثلاً اگر سر سفره برایش غذا نمی‌ریختم، نمی‌گفت غذای من کو! اینقدر صبور بود.

*لباس چند سال مصرف!

آن روزها مثل بقیه مردم یک دست لباس می‌خریدیم و تا سال‌ها، بچه‌ها پشت سرهم از آن لباس استفاده می‌کردند. حتی یک‌بار کت حاج‌آقا را پشت‌رو کردم و از آن برای ابراهیم کت دوختم! قشنگ هم شده بود... یادم نیست که حسین هم آن را پوشید یا نه!

*بساطی

ابراهیم که بزرگتر شد نمی­‌خواستم بیخودی توی کوچه­‌ها پرسه بزند و بی­‌مسئولیت باربیاید. به او گفتم برایت یک جعبه درست می­‌کنم، بساط پهن‌ کن. خودم چیزهایی مثل جوراب می­‌خریدم و او می­‌فروخت. دوست داشتم سرش گرم باشد. او هم کل پول‌هایش را به من می‌داد تا دوباره برایش جنس جدید بخرم. آن روزها فرحزاد در تابستان، محل رفت و آمد زوار امامزاده داوود بود، بچه­‌های محل هم که اهل کار بودند، از فرصت استفاده می‌کردند و اغلب چوبدستی می­‌فروختند. کمی که گذشت، به مغازه عمویش رفت تا کمک‌ او شود. اینطور خیال ما هم راحت‌‌تر بود. البته پیش می‌آمد که 2 ریال به عمویش می‌دادیم که به او بدهد به عنوان دستمزد!

...آن روزها اطراف فرحزاد پر از زمین‌های گندم بود و اغلب مردم به‌عنوان رعیت کشت و کار می­‌کردند. ابراهیم می­‌گفت بابا من تا زنده‌ام نمی­‌خواهم شما کار کنی...

*هم‌کلاس دخترها

وقتی ابراهیم کلاس یازدهم بود، با اینکه علاقه زیادی به درس داشت، یکباره گفت دیگر نمی‌خواهم به مدرسه بروم! خیلی برایم عجیب بود، علاقه‌اش به درس را می‌دانستم. پایپیچش شدم تا علت را بگوید؛ گفت «در کلاس‌هایمان دخترها و پسرها با هم هستند! این وضعیت را دوست ندارم...» بعد آن به کلاس‌های شبانه می‌رفت.

*هیکل ورزشکاری

 ابراهیم ورزشکار زورخانه بود و میل می‌زد. محاسن پرپشت مشکی،  قدبلند، درشت‌هیکل و چهارشانه... اصلاً بین جمعیت که نگاه می‌کردی، شاخص بود با آن قامت رشیدش... ابراهیم علم‌کِش حسینیه فرحزاد بود؛ بلندکردن علم سنگین و بزرگ، نیروی زیاد می‌خواست...

شهید ابراهیم لآلی (تابلو نقاشی)

* کشیک محله

بچه‌ها قبل انقلاب، عکس‌ها و اعلامیه‌های امام را زیر لباس‌هایشان قایم می‌کردند و به دیوارها می‌چسباندند... روزها با اتومبیل استیشن خودش همراه با محمد لآلی از مردم باند، پنبه، پارچه و وسایل دیگر جمع می‌کردند و به بیمارستان‌ها می‌بردند. بعد از پیروزی، ابراهیم به کمیته انقلاب رفت. شب‌ها با یک گروه حدوداً 20 نفره از پسرهای فرحزاد  با چوب توی جاده مسیر شمیران و بیمارستان سعادت­‌آباد کشیک می‌دادند تا گروهک­‌ها مردم را اذیت نکنند.

*مدل علمایی

ابراهیم، محسن برادرزاده‌ام، محمد لآلی و چند نفر دیگر با هم رفاقت زیادی داشتند. همه بچه‌های مطمئنی بودند و مؤمن. شب‌ها دور هم جمع می‌شدند و درباره مسائل روز و احکام شرعی باهم صحبت می‌کردند. البته شیطنت‌های خودشان را هم داشتند! گاهی برای یکی‌ عمامه و لباس درست می‌کردند و او مثلاً‌ سخنرانی می‌کرد! جوانها دوست ‌داشتند علمای دینی را... می‌خواستند شکل آنها باشند حتی با شوخی...

پسرها زیاد به مسجد می‌رفتند و قرآن و نماز خواندن را هم بیشتر آنجا یاد ‌گرفتند. شاید این وابستگی مذهبی ریشه‌دار باشد چراکه پدربزرگ بچه‌ها، حاج فخور، مدرسه علمیه فرحزاد که ساختمانش کنار منزل ما بود را وقف کرده و حاج اسماعیل هم خادمش بود. با رفت و آمد طلبه­‌ها بچه­‌ها به علما علاقه پیدا کردند...

*کوپن مال مردم است نه ما

وقتی امام به ایران برگشتند، ابراهیم جزء کمیته استقبال بود. بعد این‌ همه سختی باید برای امام سنگ تمام می‌گذاشتند... اتفاقاً آن روز وقتی به خانه آمد گفت «من را توی تلویزیون دیدید؟» ابراهیم انگار روی کاپوت ماشین حضرت امام نشسته بود و می‌ خواست خودش را سپر وجود امام کند... آن ایام ابراهیم اصلاً به خانه نمی‌آمد، فقط گاهی جمعه‌ها دم در به ما سر می‌زد و برمی‌گشت... حتی پوتین‌هایش را هم درنمی‌آورد!

آن روزها اجناس یا نبود یا گران بود. مثل یارانه، بین مردم کوپن پخش می‌شد که با آن اجناس را ارزان‌تر تهیه کنند. یک‌بار به او گفتیم همه مردم از جنس‌های کوپنی، اقلامی مثل برنج، روغن، صابون، تاید و... می‌گیرند. چرا شما نمی‌گیری؟ ‌گفت «آن وسایل مال ما نیست. شما آزاد بخرید!»

*اکران فیلم ویدیویی مذهبی فرحزاد

ابراهیم با محمد لآلی و دیگر دوستانش در روزهای انقلاب، فعالیت فرهنگی را در منطقه فرحزاد شروع کردند. اولین‌بار فیلم «توبه نصوح»  و بعد فیلم «گاو» را با ویدیو برای مردم محله نمایش دادند... مدتی بعد، محمد اولین، ابراهیم پنجمین و حسین ششمین شهید فرحزاد شدند...

*پشت جبهه

ایام جنگ، خانم‌های محله در حسینه جمع می‌شدند و کارهای مختلفی انجام می‌دادند. مثلاً چرخ‌های خیاطی را از خانه به حسینیه می‌آوردند و آنجا برای رزمنده‌ها لباس زیر مثل شلوارک معروف به شورت‌های مامان دوز می‌دوختند. در کنار آن قند می­‌شکستند یا آجیل بسته‌بندی می­‌کردند. البته پخت مربا، نان و... هم جزء کارهای دیگر بود. محمد لآلی و بچه‌­ها با کمک مدیر مدرسه، خانم حسنی می­‌رفتند کاموای زیادی می­‌خریدند و بین خانم­‌ها تقسیم می­‌کردند؛ آنها هم بلوز، پلیور، جوراب، کلاه و شال گردن می­‌بافتند. زنان محل در بافندگی هنر خاصی داشتند و حاج خانم هم یکی از ماهرترین‌ها بود. او روزها علاوه بر حضور در حسینیه، برای زن‌های مشغول به‌ کار، نان و حلوای آرد برنج می‌پخت. حتی وقتی پسرها هم شهید شدند کارش ادامه داشت.

حاج اسماعیل هم رانندگی بلد بود و با کمک مردهای خیر دیگر، کمک‌های مردمی را به جبهه می‌رساند.

*تسلای ابراهیم

بعد از شهادت محمد لآلی، هر شب ابراهیم می‌گفت غذایی که برای شام آماده کرده‌ایم را برداریم و به خانه دایی برویم. می‌گفت دایی و زن‌دایی ناراحت و عزا دارند، نباید تنها‌یشان بگذاریم. گاهی با اتومبیل خودش آنها را به جمکران می‌برد و... انگار که بخواهد تسلایشان دهد... بعد شهادت خودش و حسین، دیگر کسی نمانده بود که ما را هم این‌طور تسلا دهد...

*هدیه بچه‌ها

یک بار ابراهیم از محل کارش  برایم هدیه خریده بود،؛چادر نماز سفید با گل‌های آبی کوچک ... حالا دیگر کهنه شده اما هنوز آن را نگه داشته‌ام و با آن نماز می‌خوانم... خیلی به این چادر علاقه دارم... حسین هم برایم یک چادر خرید که آن را برای نمازگزاران مسجد دادم تا او هم ثواب ببرد.

مادر و چادر نماز هدیه ابراهیم

*قسم به خونت می­‌آیم...

 بعد از محمد لآلی، مرتضی لآلی شهید دوم، ابراهیم فرحزادی شهید سوم و محسن فرحزادی شهید چهارم... به ابراهیم خیلی سخت می­‌گذشت که می‌دید همه یکی یکی می­‌روند و او جا مانده بود. وقتی محسن را در غسالخانه می­‌شستند، بالای سرش رفت و گفت «محسن جان، قسم به خونت تا چهلمت پیشت می­‌آیم...»  و وعده­‌اش محقق شد در موعد وصالش... حالا ابراهیم شهید پنجم محل بود...

*ابراهیم را بردند...

قبل از شهادت ابراهیم، حاج‌ آقا خواب دید ابراهیم را در پتو گذاشته‌اند و به سمت امام‌زاده بالا می‌برند. تا خوابش را برایم تعریف کرد، گفتم «ابراهیم شهید شده...» حدود 10 روز بعد ابراهیم را آوردند. از هیکل رشید او، تن بدون سر برایم آوردند... گفتم که ابراهیم‌ام بین جمع شاخص بود با قد بلندش...

*کمی دیرتر...

قبل از چهلم ابراهیم، حسین عازم جبهه شد. در مراسم‌های ابراهیم حاضر بود و حتی آخرین عکسش با لباس مشکی عزای ابراهیم است. اصرار ما برای ماندن حسین بی‌فایده بود. می‌گفت «باید سلاح برادرم را بردارم...» البته چون امام گفته بود، باید می‌رفت و ما نمی‌توانستیم جلوی او را بگیریم. فقط می‌خواستم کمی دیرتر برود که نپذیرفت...

*قلبم ترکش خورد

چند ماه بعد از شهادت ابراهیم، روز عاشورا به حسینیه رفته بودم. یادم هست که روضه هم نمی‌خواندند اما یک دفعه احساس کردم سوختم! انگار ترکش به قلبم خورد! مرا به بیمارستان بردند. پزشک وقتی فهمید یک پسرم شهید شده، محترمانه طوری‌که من ناراحت نشوم گفت اتفاقی نیفتاده و شما دچار توهم شدی! گفتم من خوبم اما واقعاً در قلبم یک ترکش است! همینطور هم شد. حسین‌ام آن لحظه شهید شده بود! دل مادر که اشتباه نمی‌کند...حسین، میلاد امام حسین به دنیا آمد و روز شهادت اباعبدالله به شهادت رسید.

*شناسایی تکه لباس حسین‌ام...

حسین در هلال‌احمر مشغول به کار بود که بعد از شهادت ابراهیم، از همانجا به عنوان امدادگر به جبهه اعزام شد. در نخستین‌ اعزام از ناحیه گوش مجروح شد و در دومین اعزامش به شهادت رسید. ابراهیم هم ترتیب اعزام و شهادتش همینطور شده بود، البته جراحتش از ناحیه دست بود.

حسین راننده آمبولانس بود که با انفجار آمبولانس، مجروحین و دیگر سرنشینان و حسین‌ام همگی سوختند... تکه‌ای از ژاکتش که به فرمان چسبیده بود برای شناسایی‌اش کافی بود. عملیات محرم، منطقه عین‌خوش، حسین آسمانی شد. ابراهیم هم با موج انفجار به شهادت رسید، عملیات بیت المقدس در خرمشهر.

*بی‌تابی نکردیم

 چیزهایی که آدم در راه خدا می‌دهد برای از دست دادن‌شان ناراحت نیست... حتی اگر فرزندت باشد... نه گریه و نه ناراحتی هیچ‌کدام‌مان برای بچه‌ها بی‌تابی نکردیم....

*صحن امام‌زاده ابوطالب

ابراهیم جلوی در ورودی بقعه امامزاده ابوطالب و حسین بالای سر برادر کمی آن‌طرف­تر دفن شده­‌اند. ابراهیم 11 اردیبهشت ماه سال 61 به شهادت رسید و حسین تیرماه همان سال. حدوداً یک چله بین شهادتشان فاصله افتاد... روزهای تابستان که صحن امام‌زاده را فرش می‌کنند، قبر پسرها پوشیده می‌شود. البته همه قبور شهدا پنهان می‌شود. آنقدر که اگه غریبه به امام زاده بیاید حتی متوجه نمی‌شود که اینجا مقبره شهداست... بعد از عمل جراحی، مدتهاست نتوانستم به زیارتشان بروم.

*شاه بیتی که پدر مهمانمان کرد

حاج اسماعیل، مداح اهل بیت، که در مراسم تجلیل از مفاخر حسینی با عنوان پرده عشاق سال 93 پنجمین روز آن را به او اختصاص داده بودند چند بیت کوتاه مهمانمان کرد؛

ای دل تو چرا از این جهان بی‌خبری، هر صبح و عشا در طلب سیم و زری

سرمایه‌ تو از این جهان یک کفن است، آن هم به گمانم ببری یا نبری



منبع:فارس

ارسال نظر
پربازدیدترین اخبار
مطالب مرتبط
پنجره
تازه ها
پربحث ها
پرطرفدارترین عناوین