کد خبر : ۶۰۶۸۷
تاریخ انتشار : ۲۷ شهريور ۱۳۹۴ - ۰۲:۳۹

شكنجه روی ريگهای داغ در ظهر عاشورا

بعضی موقع ها هم که اصلاً به ما آب نمی‌دادند و ما پیراهن‌ها را بالا می زدیم و شکم‌هایمان را کف آسایشگاه وروی این زمین می‌گذاشتیم که یک مقداری از تشنگی ما کم شود. کولر هم که نداشتیم. یک پنکه در این آسایشگاه بود که این هم از بس هوا گرم بود اصلاً نمی‌تابید. یعنی اگر شب، ما پیراهن را می‌کندیم و می تاباندیم انگار زیر شیر گرفته بودی و شسته بودی، از بس که بچه‌ها عرق ریخته بودند.
عقیق:به مناسبت سالگرد ورود آزادگان سرافراز به میهن اسلامی، با علیرضا بهرامی به گفتگو نشستیم. وی در بحبوحه انقلاب ده سال داشته است و در حد خود در فعالیت‌های انقلابی نقش داشته است. در سال 63 به جبهه اعزام می‌شود و با شرکت در عملیات والفجر 8 در منطقه کارخانه نمک در حالی از ناحیه دست مجروح شده بود، به اسارت بعثی‌ها در می‌آید. در بخش اول ايشان از دوران كودكي، انقلاب و فعاليت‌ها و نحوه اعزام به جبهه و اسارت برايمان گفت. آنچه در زیر می‌خوانید بخش دوم جلسه گرم و صمیمی رویش نیوز با این رزمنده فدارکار و آزاده سرافراز است:

لطفاً شرايط موجود در اردوگاه را بيش‌تر شرح دهيد. آيا در اردوگاه از رفقاي شما هم كسي بود؟

روز اول که آمدم، آقای کاظم ترابی را بعد از حدود یک ماه و نیم مي‌ديدم؛ وقتي او را دیدیم همديگر را بغل کردیم و روبوسی كرديم. یک دفعه یک عراقی آمد و گفت که برای چه روبوسی می‌کنید و شروع کرد هر دوی ما را با پا زد و بعد هم سیلی می‌زد. آنجا سیلی‌های خیلی بدی می‌زدند. آزاده‌ها می‌دانند سیلی‌های آن‌ها به چه صورت بود. بعد هم شروع کردند و ما را باکابل زدند که چرا با هم روبوسی کردید.

بعد یواش یواش با بچه ها آشنا شدیم که از نقاط مختلف کشور بودند. این آقای بهروز هم اذیت‌هایش بود. یعنی از یک طرف عراقی‌ها بودند و از یک طرف هم این آقا. کابل از عراقی‌ها می گرفت و بچه‌ها را می‌زد و به عناوین مختلف اذیت می‌کرد.

از نظر اخلاقی و همه چیز این آقا فاسد بود. خلاصه ما یک بار با او سر مسائلی درگیر شدیم و من را پیش عراقی‌ها بردند و این بهروز یک سری صحبت کرد که این آقا در آسایشگاه مُخل نظم است و فلان است. خلاصه یک دست کتک سفت به من زدند.

دو نفر از بچه های خوی بودندکه این ها همسن و سال های خود من بودند واین دو نفر همیشه با هم بودند. بهروز اين دو نفر را خيلي اذيت مي‌كرد، بالاخره ما يك روز ا هم گلاویز شدیم و ما را جدا کردند و خلاصه دوباره صبح من را بردند و یک پذیرایی حسابی صبح از من کردند.

دو هفته‌ای یک بار بچه ها حمام می رفتند. شما تصورش را بکنید، یک اتاق حدود سه در چهار متری، حمام ما بود با سه چهار تا دوش. بعد از ظهر هر دو هفته یک بار، سی نفر باید حمام می‌رفتند. خلاصه بی‌ادبی نباشد، در اینجا باید نظافت شخصی می‌کردند و هر تیغی را هم به پنج نفر می‍‌دادند ودوش هم می‌گرفتند.

یک روز غروب بود که این آقای بهروزخان، یکی از بچه ها که اسمش جلال بود و یکی از پاهایش قطع شده بود را پیش عراقی‌ها برد و گفت این مُخل نظم است. دم غروب هم بود و دم غروب هم آنجا دلگیر بود. عراقی وقتی با چک به گوش او زد، جلال عصا از دستش پرت شد و خورد روی زمین. باور کنید تمام بچه‌ها از این صحنه گریه می‌کردند. همه رفتیم زیر بغلش را گرفتیم و آوردیم در آسایشگاه. فقط تا نصف شب هق هق می کرد.

یک روز با بچه‌ها نشستیم و گفتیم فایده ندارد و این را باید ترتیب کارش را بدهیم و سرش را ببریم. این آقا یک نفر را کشته و حکم اعدامش هم هست و من گفتم که من اینجا حکم را اجرا می‌کنم. گفتیم اگر هم فهمیدند و خواستند بچه‌ها را اذیت کنند ما دو تا از بچه‌ها گردن می‌گیریم. داشتیم این برنامه را می‌ریختیم و روی این قضیه کار می‌کردیم. یک روز پاشدیم دیدیم جفت پاهای آقای بهروزخان از کار افتاده، نه یک زخمی در بدن دارد و نه کسی کاری با او کرده بود. به اذن خدا جفت پاهایش از کار افتاده بود.

به غير از بهروز كه در اصل يك نفوذي از طرف عراقي‌‌ها بود، آيا با اسيران ديگر هم به مشكل بر مي‌خورديد؟

روحیاتی که ما داشتیم با روحیاتی که ارتشی‌ها داشتند، زمین تا آسمان فرق می‌کرد و خب همین منجر به یک سری درگیری‌ها   می‌شد. عراقی‌ها به این نتیجه رسیدند که کلاً ما بسیجی‌ها و پاسدارها و پاسداروظیفه‌ها را جدا کنند و ما  را به قطعه چهار بردند. ما اینجا شدیم یک قطعه و دو تا آسایشگاه از افسرها. آمدیم راحت شویم تازه مشکلات ما با افسرهای ایرانی چند برابر شد.

اولاً اردوگاه را برای شما توضیح بدهم. اردوگاه رُمادیه چهار قطعه داشت و هر قطعه هم هشت آسایشگاه. چهار تا طبقه پایین و چهار تا طبقه بالا. هر آسایشگاهی حدود شصت و چهار نفر در آن بودند و هر نفری شصت سانتی‌متر جا داشت، یعنی شصت سانتی‌متر در یک و نیم متر. ما باید پتوهایمان را طوری تا می‌کردیم که شصت سانتی متر شود و کنار هم قرار می‌گرفتیم.

در قطعه جديد هم که رفتیم همین معضلات حمام و معضلات بچه‌ها را داشتیم. آن موقع اول کار، همه شپش زده بودند، یعنی ما نمی‌دانستیم و می‌دیدیم که بدن‌هایمان هی خارش داشت. بعد پیرمردها که سابقه داشتند گفتند این‌ها شپش است. یعنی شب‌ها سرگرمی ما شپش‌کشی بود. لباس‌هایمان را درمی‌آوردیم و تمام این‌ها هم لای درز لباس‌‍ها بود. می‌نشستیم و سرگرمی ما همین شپش کشی بود. شب این‌ها را می کشتیم دوباره صبح شروع می‌شد.

ما این منوال را داشتیم و در قطعه بعدی هم که رفتیم همین مشکلات را داشتیم. حمام را که سی نفر باید با هم می‌رفتند حمام و نظافت می‌کردند و از نظر اخلاقی و نظافتی اصلاً درست نبود. خلاصه ما هی درخواست می‌دادیم که ما حمام و توالت می‌خواهیم و این‌ها کم است. با فشاری که دوستان می‌آوردند و صحبت‌هایی که می‌کردند این‌ها مجبور شدند و به خاطر این مسائل آمدند و یک سری حمام به اصطلاح خودمان نمره و انفرادی و توالت ساختند. البته خود بچه‌ها بلوکش را زدند و خود بچه‌ها آن را ساختند و همه کارها را خود بچه‌ها انجام دادند.

اینجا که ساخته شد، افسرهای ایرانی دست گذاشتند و گفتند اینجا مال ما است. گفتیم اینجا را برای نظافت درست کردند ولی گفتند ما کاری نداریم. حالا افسرهای ایرانی بیست و شش نفر بودند. این بیست و شش نفر دو آسایشگاه دستشان بود و تخت داشتند و وضعیتشان بد نبود. این آقایان دست گذاشتند و گفتند اینجا مال ما است. گفتیم شما اصلاً بیست و شش نفر هستید و فلسفه درست کردن اینجا این بود که بچه‌ها راحت بروند نظافت کنند و نمی‌شود.

ولی این‌ها زیر بار نمی‌رفتند و بچه‌ها هم متأسفانه به همان منوال نظافت و حمام خود را انجام می‌دادند. البته بعضی بچه‌ها گوش نمی‌کردند و می‌رفتند آنجا نظافت می‌کردند که منجر به درگیری می‌شد. برای همین یک روز ماه رمضان بود و توالت‌های ما را خالی نکرده بودند و پر شده بود و ساعت پنج بعد از ظهر هم ما را داخل آسایشگاه کردند تا فردا صبح و دستشویی هم نداشتیم و همین باعث درگیری شد.

یک نفر به نام آقای حسین پور که الآن کارمند شهرداری است و یک تعداد دیگر را بردند داخل سلول و این‌ها را روزها می‌آوردند بیرون و می‌گفتند در آفتاب نگاه کنید و آن‌ها را می‌زدند و این‌ها از حال می‌رفتند و خلاصه بگویم که خیلی اذیت کردند. یک روز صبح من بلند شدم و رفتم به ارشد آسایشگاه گفتم که برو به این حسن که سروان بود بگو که این بچه‌ها را آزاد کن وگرنه بد می‌بینی که خلاصه همین منجر به درگیری شد و ما هم رفتیم در آسایشگاه افسران درگیر شویم که آمدند و ما را بیرون کشیدند و مجبور شدند بچه‌ها را آزاد کنند.

علت راحت‌گيري عراقي‌ها به افسران چه بود؟

آنجا هم درگیری ها زیاد بود. به خاطر اینکه قانون ژنو گفته بود که این‌ها نظامی محسوب می شوند و ما نظامی حساب نمی‌شدیم و برای همین شرایط آن‌هاویژه بود. درنهایت مجبور شدند افسران را از اینجا بردند و یک تعدادی اُسرا از قطعه های دیگر کم کردند و آوردند در این دو آسایشگاه اسکان دادند.

برنامه‌هاي شما بعد از جدا شدن از افسران تغيير كرده بود يا نه؟ آيا نوع شكنجه‌هاي عراقي‌ها پس از اين جابه‍جايي‌ها تفاوتي كرده بود؟

خب ما یک حُسنی که داشتیم دیگر یک دست شده بودیم و دیگر مشکلاتمان خاص نبود. یعنی نماز جماعت و دعای توسل و دعای کمیل ما برقرار بود. فقط یک نفر نگهبان می‌شد و یک آینه شکسته را از پنجره بیرون می‌کرد و تا ته کریدور مشخص بود و اگر عراقی بالا می‌آمد علامت می‌داد و بچه‌ها از همدیگر پخش می‌شدند و این حُسنی که داشت این مسائل بود که بچه‌ها یک دست بودند و خیلی محیط پاک و اخلاقی و خیلی عالی بود.

خب قطعه ما یک دست شده بود و همه چیز برقرار بود. روزها هم کارمان این بود که یک سری از بچه‌ها کتاب‌های مختلف انگلیسی و عربی مطالعه می‌کردند. بعضی موقع‌ها هم سیم خاردار می‌آوردند و می‌گفتند که خارهای این‌ها را با دست باز کنید که تمام دست‌های بچه‌ها زخم بود. این خارها را باز می‍‌‍‌‌كردند و برای دور اردوگاه توری درست می‌کردند.

به قول معروف، شکنجه‌های این ها،یک طرف سختی‌های ما بود. می دانستند بچه های بسیج یک جوری هستند که با موسیقی و این مسائل مخالف هستند و این مسائل را دوست ندارند. یک روز آمدند و همه را در یک آسایشگاه جمع کردند و یک تلویزیون و یک ویدئو آوردند و خلاصه دیدیم که شو گذاشتند. ما هم سرمان پایین بود و نگاه نمی‌کردیم. ما اهداف این عراقی ها را می‌دانستیم که دلشان برای ما نسوخته و می خواهند شکنجه روحی بدهند ودست شان را خوانده بودیم و زیر بار نمی رفتیم.

سر همه ما پایین بود و نگاه نمی‌کردیم. یک نفر هم به نام آقای ناصر رضایی کنار ما نشسته بود که الآن در شرکت مخابرات مشغول هستند. من هم توجهی به عراقی‌ها نمی‌کردم. عراقی‌ها هی با پا به کله من می‌زدند و من هم زیر بار نمی‌رفتم. دیگر آخر کار به این آقای ناصر رضایی گفت سر این را بالا بیاور و زیر چانه‌اش را بگیر تا تلویزیون را نگاه کند. ناصر هم می‌گفت کله‌ات را بالا بیاور. چون حالا همه ما را می‌زند و تلویزیون را نگاه کن. من هم گفتم من سرم برود و می‌خواهم روی این‌ها را کم کنم.

خلاصه ناصر هی می‌زد زیر چانه من که سر من را بالا بیاورد و من هم زیر بار نمی‌رفتم. بنده خدا این ناصر رضایی هم خیلی برای بنده زحمت کشید. با این وضعیت من که رو به راه نبود و در قضیه مجروحیت خیلی به من کمک کرد و خیلی برای من زحمت کشید.

ولی باتوجه به این مسائل من می‌خواستم روی عراقی‌ها را کم کنم. از آن طرف هم روی ما هی فشار می‌آوردند و من گفتم چکار کنم. گفتم ناصر هی زیر چانه من نزن و من سرم را بالا نمی‌آورم. ناصر گفت بالا بیاور و حالا همه ما را می‌زنند. آقا من هم یک چک آبدار به گوش ناصر رضایی زدم و عراقی‌ها كه این صحنه را دیدند یک دفعه  آمدند و گفتند این را بیندازید بیرون. خلاصه من را بیرون انداختند و دیگر تمام شد و برنامه‌شان تمام شد و بعد هم من رفتم صورت ناصر را بوسیدم و او هم گفت: «که نه بابا و من می‌دانستم که می‌خواهی چکار کنی».

این هم یک خاطره بود.

هنگامي آزادگان از امضاي قطعنامه اطلاع پيدا كردند، چه واكنشي نشان دادند؟

دیگر گذشت ومنوال کار ما این بود تا وقتی که ایران قطعنامه 598 را قبول کرد و آتش‌بس شد. خب ما هر سال برای محرم و عاشورا در خفا عزاداری خودمان را برگزار می‌کردیم. خب محرم، اول سال قمری است و آن سالی که آتش‌بس شده بود، این‌ها شب تاسوعا، آمدند وسط اردوگاه و شروع کردند به زدن و رقصیدن. حالا ما هم به منوال سال‌های گذشته عزاداری می‌کردیم و نگهبان داشتیم و بچه‌ها یکی نوحه می‌خواند و بچه‌ها سینه می زدند و عزاداری می‌کردند.

این‌ها آمدند وسط اردوگاه و زدن و رقصیدن را شروع کردند و بچه‌ها هم خونشان به جوش آمده بود و این‌ها هم هی بدتر می‌کردند و صدا را بالا بردند.

یکی از بچه‌های مازندران که به او عمونوروز می‌گفتند، بلند گفت: «قال رسول الله: نور عینی، حسین منی و انا من حسین» و شروع کرد به سینه زدن و بچه‌ها هم شروع کردند به سینه زدن و بلند عزاداری کردند. گفتند حالا که این‌ها دارند بزن و برقص می‌کنند ما هم بلند عزاداری می‌کنیم. هرطور هم که می‌خواهد بشود.

بچه‌ها هماهنگی هم نکردند ولی دیدیم آسایشگاه كناري هم شروع کردند به شعار دادن و هشت تا آسایشگاه که مال قطعه ما بود شروع کردند به عزاداری کردن و شروع کردند به سینه زدن. عراقی‌ها ریختند پشت پنجره‌ها و گفتند ساکت و بنشینید.

بچه‌ها هم ساکت نمی‌شدند و آمدند در آسایشگاه را باز کردند و ریختند تو و شروع کردند به زدن بچه‌ها. یک سری ما را کشیدند بیرون. من و آقای کاظم ترابی راکشیدند بیرون و وسط حیاط، شروع به زدن ما کردند. این آقای کاظم ترابی همان وسط غش کرد. حالا می‌خواستند من را به سلول ببرند. یک فُرقان آن کنار بود و من آمدم آن فُرقان را برداشتم وایشان را انداختم در این فُرقان و با بچه‌ها می دویدم و این ها هم از پشت من را می‌زدند تا به دم سلول رسیدم. من را در سلول کردند و من را خوب زدند و بعد هم در را بستند و رفتند.

فردا هم که روز تاسوعا بود، در آسایشگاه را باز نکرده بودند و به بچه‌ها صبحانه نداده بودند و هیچ چیزی به بچه‌ها نداده بودند. یک ته آبی بچه‌ها داشتند که آن را استفاده کرده بودند. من هم که در سلول هیچ چیزی نداشتم. بچه‌ها تاسوعا را بدون صبحانه، ناهار و شام را گذراندند. یعنی حدود سی ساعت بچه‌ها هیچ چیزی نخوردند. ظهر عاشورا بچه‌ها را کشیدند وسط حیاط. وسط حیاط هم خاکی و ریگی و داغ بود و بچه‌ها هم تشنه. من را هم از سلول بیرون کشیدند و قاطی این‌ها کردند.

افسر عراقی گفت که شما برای چی عزاداری می‌کنید؟ امام حسین (ع) ازخود ما بوده و خود ما هم او را کشته‌ایم و شما چکاره هستید. یک مشت مَجوسی آمده‌اید اینجا عزاداری می‌کنید. اول ظهر عاشورا نوار ترانه گذاشتند و شروع کردند به زدن بچه‌ها. یعنی آن زدن یک حلاوت خاصی داشت. ظهر عاشورا می‌زدند و می‍‌زدند وبچه‌ها هم لب تشنه بودند. از بس که تشنه بودند دهان‌هایشان باز نمی شد و فقط یاحسین می‍‌گفتند. فقط ما تنها کاری که می‌کردیم روی این پیرمردها می‌افتادیم که زیاد کابل به آن‌ها نخورد. خلاصه شروع کردند بچه‌ها را به زدن، زدن و زدن. یعنی همه بچه‌ها را خونین کردند.

بعد هم گفتند لباس‌ها را بکنید. بچه ها لباس‌ها را کندند و زمین و ریگ‌ها هم داغ بود و بدن‌ها هم زخمی بود. گفتند دراز بکشید. بچه‌ها روی این ریگ‌های داغ دراز کشیدند و گفتندغلت بزنید. حالا این ریگ‌های داغ و بدن‌های زخمی شما حسابش را بکنید. بچه‌ها جلز و ولز می‌کردند وتوی ریگ‌ها می‌غلتیدند و این‌ها را با کابل می‌زدند. دیگر یک سری از بچه‌ها از هوش رفتند. بعد هم شروع کردند و گفتند بروید در آسایشگاه. دم در خود آسایشگاه هم بچه‌ها را می‌زدند.

بچه‌ها وقتی می‌آمدند، کف این آسایشگاه بیهوش می‌افتادند و فقط یاحسین، یاحسین می‌گفتند. باور کنید خیلی خیلی سخت بود ولی از آن طرف یک حلاوت خاصی داشت. ظهر عاشورا، یک سرسوزن فهمیدیم که این‌ها چه بلایی به سر خاندان امام حسین(ع) آوردند و ما یک عزاداری این مدلی برای امام کردیم.

چگونه از رحلت امام (ره) اطلاع پيدا كرديد؟ واكنش عراقي‌ها نسبت به اين موضوع چگونه بود؟

رادیو صبح اعلام کرد که امام از میان ملت ایران رفتند و بچه‌ها شروع کردند به عزاداری. عراقی‌ها گفتند اینجا جایش نیست و اصلاً در این قصه ورود نکردند. یعنی بچه‌ها با تمام وجود عزاداری کردند و عراقی‌ها اصلاً در این قضیه مداخله نکردند و برای اولین بار بود که هیچ دخالتی نکردند و بچه‌ها یک عزاداری کردند که امام خود را از دست داده بودند.

دیگر گذشت تا قضیه جنگ ایران و عراق و کویت شد و صدام یک روز در تلویزیون آمد و گفت من تمام خواسته‌های مردم ایران را قبول دارم و قرارداد الجزایر را قبول دارم و برای حُسن نیت هم از جمعه شروع می‌کنم به تبادل اُسرا که ما تبادل شدیم و دوم شهریورماه سال 69 پای خود را در خاک ایران گذاشتیم.

لطفاً وضعيت تغذيه در اردوگاه را نيز شرح دهيد؟

این را هم اشاره کنم که غذای ما صبح، یک نصف لیوان چایي و یک نصف لیوان آش بود. آن هم نه سبک آش‌های خودمان. لپه‌های ریز با خورده برنج و آب بود. والسلام و چیز دیگری در آن نبود. این هم فقط آب بود و ته آن بعضی موقع ها یک چیزهایی پیدا می‌شد.

هر ده نفر یک ظرف داشتند یک چیزهای روهی و مستطیل شکلی بود که هر ده نفر در اینجا غذای خود را می‌گرفتند. ظهر هم شش قاشق برنج بود. شب هم یک بند انگشت یا دو تا بند انگشت گوشت بود. گوشت‌ها هم مال زمانی بود که ما هنوز به دنیا نیامده بودیم که این‌ها را ذبح کرده بودند. یعنی گوشت‌های برزیلی بود که تاریخ‌های آن مال قبل این بود که ما به دنیا بیاییم، یعنی مال بیست، بیست و پنج سال پیش بود. موقعی که این ها را باز می‌کردند وتوی دیگ می انداختند، بوی لاش آن اردوگاه را برمی داشت. ولی خب ما مجبور بودیم بخوریم.

تازه روزی یک و نیم نان صَمون به ما می‌دادند؛ نان‌هایی بود که شبیه نام ساندویچی بود و به آن نان صَمون می‌گفتند. فقط روی آن را می‌شد بخوریم و وسط‌هایش خمیر خمیر بود. ما این خمیرها را تازه می‌گذاشتیم خشک می‌شد و بعد برمی‌داشتیم خورد می‌کردیم و الک می‌کردیم و می‌سابیدیم. دمپایی نو که مال بچه‌ها بود را دستمان می‌کردیم و این‌ها را می‌سابیدیم و بعد از اینکه این‌ها را می‌سابیدیم روی برنج ظهرمان می‌ریختیم تا زیاد شود و سیر شویم، این بود غذای ما.

بهداشت هم صفر بود. اوایل کار یک سطل آب به ما می‌دادند برای شصت نفر. حالا به هر نفری یک لیوان آب می‌رسید. با این لیوان آب باید وضو می‌گرفتیم و بچه ها دل اینکه تیمم کنند نداشتند و باید حتماً وضو می‌گرفتند، حالا حتی شده از شکم خود بزنند. اینکه می‌گویند صرفه‌جویی کنید، صرفه‌جویی را باید از آزاده‌ها یاد بگیرید. ما با این لیوان هم وضو می‌گرفتیم و هم تا صبح از این لیوان آب، می‌خوردیم.

بعضی موقع ها هم که اصلاً به ما آب نمی‌دادند و ما پیراهن‌ها را بالا می زدیم و شکم‌هایمان را کف آسایشگاه وروی این زمین می‌گذاشتیم که یک مقداری از تشنگی ما کم شود. کولر هم که نداشتیم. یک پنکه در این آسایشگاه بود که این هم از بس هوا گرم بود اصلاً نمی‌تابید. یعنی اگر شب، ما پیراهن را می‌کندیم و می تاباندیم انگار زیر شیر گرفته بودی و شسته بودی، از بس که بچه‌ها عرق ریخته بودند.

این زندگی ما بود، ولی یک شیرینی خاصی داشت. باور کنید زمانی که ما آزاد شده بودیم و به ایران آمده بودیم، یک مدت حرکات مردم برای ما عجیب بود. اصلاً غیبت کردن و پشت سر هم حرف زدن برای ما تازگی داشت. یعنی آنجا این طوری بود که بچه‌ها برای همدیگر جان می‌دادند و نه دروغ و نه غیبت نبود. بچه‌ها، تمام قوانینی که اسلام گذاشته است را آنجا پیاده می‌کردند وبه هم احترام می‌گذاشتند و آنجا یک حالت خاصی داشت. یعنی شما با هر آزاده‌ای که صحبت کنید می‌گوید دوست دارم که با همه سختی‌ها و مشقاتی که آنجا بود، دوباره دور هم جمع شویم.

الآن مشغول چه کاری هستید؟

من شركت مخابرات بودم و بازنشسته شدم و الآن هم در خدمت مردم هستیم. هر کسی هر کاری ومشکلی دارد را پیگیری می‌کنم و کار او را حل می‌کنم. باتوجه به شناختی که از ما دارند مشکلات مردم را تا آنجایی که می‌شود، رفع و رجوع می‌کنیم، البته برای آدم‌های ضعیف. آدم‌های به قول معروف دم کلفت و سرمای‌دار را هم ما کاری به کارشان نداریم.

حتی بعضی موقع‌ها می آیند یک پیشنهاداتی می‌دهند که یک کار است انجام بده و این قدر پول و درآمد دارد ولی من تا این ساعت، زیر بار نرفتم و دوست دارم قدمی برای مردم بردارم. درمقابل این همه زجری که من و چه دوستان و چه رزمنده‌ها و چه جانبازها کشیدیم، تنها چیزی که می‌خواهیم این است که مردم در رفاه باشند و شاد باشند و امنیت داشته باشد. ما همین را خواستاریم و هیچ چیز دیگر نمی‌خواهیم

منبع:فرهنگ


ارسال نظر
پربازدیدترین اخبار
پنجره
تازه ها
پرطرفدارترین عناوین