چراغهای مسجد تک تک روشن میشوند. ده شب مجلس با آبروداری برگزار شده.
آقا سید مهدی که از پلههای منبر پایین میآید، حاج شمسالدین ـ بانی مجلس ـ هم کم
کم از میان جمعیت راه باز میکند تا به او برسد. جمعیت هم همینطور که سلام میکنند
راه باز میکنند تا دم در مسجد.
وقت خداحافظی، حاجی دست می کند در جیب کتش…
- آقا سید، ناقابل است، اجرتون با صاحب اصلی محفل…
- دست شما درد نکند، بزرگوار!
سید پاکت را بدون اینکه حساب کتاب کند، میگذار پر قبایش. مدتها بود که دخل را
سپرده بود دست دیگری!
- آقا سید، حاج مرشد شما رو تا دم در منزل همراهی میکنن…
***
زن، خیلی جوان نبود. اما هنوز سن میانسالیاش هم نرسیده بود.
مضطرب، این طرف آن طرف را نگاه میکرد.
زیر تیر چراغ برق خیابان لاله زار، جوراب شلواری توری، رنگ تند لبها، گیسهای
پریشان… رنگ دیگری به خود گرفته بود.
دوره و زمونهای نبود که معترضش بشوند…
سید مرشد را خطاب می کند!
- جانم آقا سید؟
- آنجا را میبینی؟ آن خانم را…
حاجی که انگار تازه حواسش جمع آن طرف خیابان شده بود، سرش را پایین می اندازد.
- استغفرالله ربی و اتوبالیه…
سید انگار فکرش جای دیگری است…
- حاجی، برو صدایش کن بیاید اینجا.
حاج مرشد انگار که درست نشنیده باشد، تند به سیدمهدی نگاه میکند:
- حاج آقا، یعنی قباحت نداره؟! من پیرمرد و شمای سید اولاد پیغمبر! این وقت شب…
یکی ببیند نمیگوید اینها با این فاحشه چه کار دارند؟
- سبحان الله…
سید مکثی میکند.
- بزرگواری کنید و ایشون رو صدا کنید. به ما نمیخورد مشتری باشیم؟!
حاج مرشد، بالاخره با اکراه راضی میشود. اینبار، او مضطرب این طرف و آن طرف را
نگاه میکند و سمت زن میرود.
زن که انگار تازه حواسش جمع آنها شده، کمی خودش را جمع و جور میکند.
به قیافهشان که نمیخورد مشتری باشند! حاج مرشد، کماکان
زیرلب استفرالله میگوید.
- خانم! بروید آنجا! پیش آن آقاسید. باهاتان کاری دارند.
زن، با تردید، راه میافتد.
حاج مرشد، همانجا میایستد. میترسد از مشایعت آن زن!…
زن چیزی نمیگوید. سکوت کرده. مشتری اگر مشتری باشد، خودش…
- دخترم! این وقت شب، ایستادهاید کنار خیابان که چه بشود؟
شاید زن، کمی فهمیده باشد! کلماتش قدری هوای درد دل دارد، همچون چشمهایش که قدری
هوای باران:
- حاج آقا! به خدا مجبورم! احتیاج دارم…
سید؛ ولی مشتری بود!
پاکت را بیرون میآورد و سمت زن میگیرد:
- این، مال صاحب اصلی محفل است! من هم نشمردهام. مال امام حسین(ع) است… تا وقتی که تمام نشده، کنار خیابان نایست!…
سید به حاجی ملحق میشود و دور می شوند
انگار باران چشمهای زن، تمامی ندارد…
***
چندسال بعد…. حرم صاحب اصلی محفل!
سید، دست به سینه از رواق خارج میشود. زیر لب سلام میدهد و دور میشود. به در
صحن که میرسد، نگاهش به نگاه مرد گره میخورد و زنی به شدت محجوب که کنارش
ایستاده.
مرد که انگار مدت مدیدی است سید را میپاییده، نزدیک میآید و عرض ادب می کند.
- زن بنده میخواهد سلامی عرض کند.
مرد که دورتر میایستد، زن نزدیک میآید و کمی نقاب از صورتش بر میگیرد که سید
صدایش را بهتر بشنود. صدا، همان صدای خیابان لاله زار است و همان بغض:
- آقا سید! من را نشناختید؟ یادتان میآید که یکبار، برای همیشه دکان مرا تعطیل
کردید؟ همان پاکت… آقا سید! من دیگر… خوب
شدهام!
این بار، نوبت باران چشمان سید است…
سید مهدی قوام ـ از اساتید اخلاق دهه ۴۰ تهران بود . می گویند روزی که قرار بود پیکر سید در حرم فاطمه معصومه (س) دفن شود ، بیشتر صحن را مردان کلاه شاپویی و لنگ به دست پر کرده بودند و زار زار گریه میکردند و سرشان را به تابوت میکوبیدند.