۰۳ آذر ۱۴۰۳ ۲۲ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۳۰ : ۰۴
عقیق:سیاوش امیری در سروده خود که در قالب مثنوی است به موضوع امام زمان(عج) و ظهور حضرت پرداخته است.
بر شاخه ناله بلبلی هست
بر شیشه گریه غُلغُلی هست
بشنو تو ترانههای بلبل
در سینه دلت فتد به غُلغُل
تو مطلع هر سپیده گشتی
تو برق نگاه دیده گشتی
ای نغمـه ی غـمگــسار آواز
در خلوت بیهُشان زدی ساز
گوید به من آنکه در من آمیخت
آنکس که خود مرا بهم ریخت
برخیز که خیزشت خدایی است
هنگامه ی خوب آشنایی ست
برخیز که پرچمت تو بلند است
برخیز نه وقت چون و چند است
برخیز که امت مسلمان
هرجای جهان ز غصه نالان
برخیز که شیعه بیپناهست
سرگشته و روزشان سیاهست
برخیز که روزگار انسان
با نور دلت شود فروزان
برخیز امام و داوری تو
دردانه ی دور آخری تو
برخیز که شبه مصطفایی
برخیز که جان مرتضایی
***
برخاستـهام بهـــار در دست
رقصان و تلو تلوخوران، مست
مِی میچکد از سر زبانم
بس خمره گشاده در دهانم
گر باز شود دهانم ای دوست
صد فتنه کند زبانم ای دوست
بر مستی ما ببخش هر چیز
نشنیده کسی ز مست پرهیز
در سینه ی من هزار آه است
در چشم دلم دوصد نگاه است
کور است که بینگاه باشد
کج رفتـه به دام چـاه باشد
ای نسل ترانههای پاییز
با عطر محمدی در آمیز
گل نقش رخ فرامُشان نیست
عرفان گل باغ خامُشان نیست
گل نقش رُخ پَری چهرست
گل آیـنــه زلال مِهــرست
گل خاتم سبزه را نگین است
گل مخمل دامن زمین است
عرفــان گل باغ آشناییست
منظومه ی روشن رهاییست
عرفان شط آب در کویرست
دارایی و گنج هر فقیرست
عرفــان پل راه رهسپاران
رهتوشه ی بیگزند ایمان
بشتاب به سوی باغ عرفان
برگیــر به رَه چــراغ عرفان
***
باز آمدهام به آیش باغ
تدبیر من است، زایش باغ
دیریست ندیده خنده این باغ
دیریست نبوده زنده این باغ
بازآمدهام که تک سوارم
من خنده ی باغ در بهارم
بازآمدهام به یاری ایل
پایان بگرفته خواری ایل
گر از رُخ من نقاب افتد
آتش به دل کباب افتد
من کودکی بهارم ای دوست
من غایت انتظارم ای دوست
چون نوح شدم رفیق توفان
من بت شکنم خلیل پیمان
من آینه ی جمال یارم
من یوسف آخرین قرارم
من شاخه ی ریشه قدیمم
من جلوه ی موسی کلیمم
جا پای من است چاه زمزم
مفتون من است پور مریم
من چشمه ی آب جاودانم
چون خِضر شده نگاهبانم
من وَعده ی کل سرورانم
پابوس هـمــه پیمبــرانم
میراث من است شب ستیزی
بر بام سحــــر ستاره ریــزی
***
من آینــه دار آفتــابم
روشنگر و شارح کتابم
من راوی داستان عشقم
من خادم آستان عشقم
صد دشت شقایق است با من
صدها گل عاشق است با من
آییـنـه سبــز باغ، با من
هفت پایه و هفت چراغ با من
من آمدهام که ساعتم من
آغــــازگـــر قیامتم من
من آمدهام که ره نمایم
من صاحب امر و کدخدایم
من آمــدهام هَلا جوانان!
همنسل شماست پیر دوران
من جام ز دست یار دارم
من باده ی خوشگوار دارم
صد گونه شراب ناب دارم
پیمانه ضدخواب دارم
من آمدهام نیازمندان!
ای خیل بزرگ تیره بختان
من آمدهام که سیر گردید
بی لمس نیاز پیر گردید
من آمدهام شکسته دلها!
غلتیده درون آب و گِلها!
تاوان دل شکسته تان چند؟!
یک برق نگاه خستهتان چند؟!
من آمدهام که دردمندان
من آمدهام که پا به بندان
از درد کسی، ننالد آری
هرکس برهد ز رنج و خواری
من آمدهام که دُخت زیبا
آسوده دل از گزند، تنها
با یک سبد از جواهر ناب
زنبیل پُر از طلای نایاب
هرجــا که رَوَد نبیند آزار
در کشور و شهر و کوی و بازار
من آمدهام که شیر و آهو
یک گلّه نه آنکه هر که یکسو
من آمدهام که گرگ با میش
یکجا نه غریبه بلکه چون خویش
آرام و قـــرار بر گزینند
آسوده کنار هم نشینند
من آمدهام به چهر احمد (ص)
فرزند علیام و محمد (ص)
هر کس که محمد (ص) و علی (ع) را
هر کس که امام اولی را
باور بنموده بیکم و کاست
بیباور من چه کرده درخواست؟!
منبع:فارس