۰۳ آذر ۱۴۰۳ ۲۲ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۳۴ : ۲۱
عقیق: سید احمد شاهنگیان فرزند سید حسین شاهنگیان است، یکی از چهار جوانی که حدود یک قرن پیش علم هیأت بنی فاطمه را بلند کردند. گرچه آن روزها به نحوست حکومت قلدر میر پنج، هیأت ها علم و کتلی نداشت و پرچم هر هیأت فقط میان سینه اهالی اش بر افراشته می شد، جایی که البته خاستگاه حقیقی اش بود، نشان به آن نشان که فرمود: حرم ما میان قلب های شیعیان مان است.
با حاج احمد شاهنگیان 72 ساله درباه پیوند هیأت های مذهبی با جریان عمومی پیروزی انقلاب اسلامی صحبت کردیم و او هم از تلخ و شیرین کار در دستگاه امام حسین(ع) در عصر سلطه حکومت ظلم گفت. از روزهای اختناق و روزهای انقلاب گفت اما آنجا که صحبت به امام انقلاب رسید، لحن سخنش طمطراقی گفت و آن قدر با اعتقاد و اشتیاق و محکم از این « مرد» حرف زد که آخر مجلس، باز هم ما ماندیم و عطش همه چیزهایی که درباره این«مرد» نمی دانیم!
حدود سیصد سال پیش سید محمد زریباف، سید حسین شاهنگیان، سید حسین نیک پنجه و آقا میر هوشی السادات در مسجد بازارچه نایب السلطنه خیابان ری _ که امروز نایب امام نام دارد_ شب های جمعه جلسه داشتند. در سال 1297 شمسی تصمیم گرفتند با راه انداز ی یک هیأت عزاداری اباعبدلله (ع) در ایران بود. بانیان هیأت نمی دانستند نام آن را چه بگذارند تا اینکه سید اهل دلی را می بینند . می گویند می خواهیم هیأتی راه بیندازیم، ولی نمی دانیم اسمش را چه بگذاریم؟ سید می پرسد : اسم خودتان چیست؟
می گویند: سید محمد، سید حسین، آقا میر و سید حسین. خب نام هیأت را هم بگذارید « نی فاطمه»، پسران فاطمه (س)
شب نشینی با قرآن و مفاتیح
جلسه شب های جمعه با قرآن و دعای کمیل شروع می شد، اهالی هیأت شب را در همان خانه ای که هیأت بود، می خوابیدند صبح زود دعای ندبه می خواندند و تا یک ساعت و نیم به ظهر جمعه، مراسم تمام می شد. عصر جمعه هم هیأت برای دعای سمات تشکیل می شد.
من چیزی حدود 30 سال بعد از تشکیل هیأت به دنیا آمدم. 6_7 ساله بودم که دست ما را گرفتند و به هیأت می بردند. آن زمان در هیأت ها یا روضه خوانی بود یا تعزیه خوانی. در بنی فاطمه(س) هم ابتدا فقط روضه خوانی بود، تا اینکه همان 4 سیدی که بانیان هیأت بودند، در یکی از سفرهای زیارتی به کربلا، شخصی به نام حاج مرزوق عرب را از کربلا به تهران آوردند که با لهجه عربی مداحی می کرد. او با هیأت بنی فاطمه(س) مداحی را وارد مراسم عزاداری کرد.
یزید یا شاه، مسأله این است!
قبل از انقلاب هیأت ها در عزاداری ها،در قالب شعار مخالفتشان را با نظام نشان می دادند، به ویژه در دسته های عزاداری که در بازار راه می افتاد، شعارهایی را با کنایه علیه نظام شاهنشاهی تکرار می کردند. شاعران این هیأت مانند مرحوم خوشدل تهرانی و مرحوم محمد منتظر، اشعار حماسی می گفتند و آن ها را بین مداحان تهران برای استفاده در مجالس عزاداری امام حسین(ع) پخش می کردند.
این شاعران، دم های تحریک آمیز نوحه را در منطقه بازار تکرار می کردند. به همین دلیل ساواک چند بار آن ها را دستگیر کرد و در چند نوبت زندانی شدند. مداحان دیگر هم از اشعار آن ها استفاده می کردند.
در ظاهر برای یزید و معاویه شعار می دادند ولی روی سخنشان با نظام شاهنشاهی بود. دستگاه دو _ سه مرتبه هیأت را تعطیل کرد. کارهای هیأت را زیر نظر داشتند . واعظان و مداحان هیأت ها را می گرفتند و به زندان می انداختند یا تبعید می کردند. آیت الله ناصر مکارم شیرازی در همین هیأت شب های ماه مبارک رمضان برای حدود سه هزار جمعیت که بیشتر جوان بودند، سخنرانی می کرد.
این قلدر دغل باز!
من در زمان محمد رضا به دنیا آمدم و زمان رضاشاه را درک نکردم اما پدران ما و بعضی برادرانی که الان هستند و آن فضا را دیدند، تعریف می کردند که رضا خان زمانی که هنوز لقب میر پنج را داشت،برای فریب افکار عمومی در عزاداری ها پای برهنه، سرش را به سبک عزاداری های آن روز گل می مالید و جلو دار دسته های مذهبی به بازار می آمد. اما وقتی شاه مملکت شد، بساط عزاداری را جمع کرد.
حتی روحانی ها هم اجازه پوشیدن لباس روحانیت نداشتند. درهمین هیأت عکس هایی داریم که در آن حدود 100_150 نفر، همه محاسن خود را خضاب کرده اند اما کلاه پهلوی سرشان است، چون این پوشش را اجبار کرده بودند. جلسه ها تعطیل شده بود. در منازل عزاداری بود اما نه به این صورت که هیأت های مذهبی پرچم و حسینیه داشته باشند. میر پنج عزاداری را ممنوع کرد، حتی پوشیدن لباس سیاه را هم ممنوع کرد.
عزاداری با تشریفات امنیتی!
اما بچه های هیأت بنی فاطمه(س) مثل دیگر هیأت های فعال تهران، بی کار ننشستند و جلسه های مخفیانه آغاز شد. هیأت ها برای عزاداری به کوچه _ پس کوچه ها و زیر زمین خانه ها می رفتند و در را می بستند، همان جا آرام آرام عزاداری می کردند. برای آنکه مردم بدانند جلسه در کدام کوچه و خانه برگزار می شود، علامت هایی را بین خود مشخص کرده بودند، مثلاً مقابل خانه ای که جلسه برگزار می شد، تسبیح آویزان می کردند. عزاداری که تمام می شد، صورتشان را می شستند تا آثار اشک و عزاداری به چهره هایشان نباشد، بعد چند نفر بین راه با فواصلی، یکی یکی می ایستادند، هر کس می خواست از هیأت بیرون برود، علامت می دادند. مثلاً نفر اول کبریت می زد؛ یعنی می توانید وارد کوچه شوید. در کمر کوچه، یکی دیگر دستش را به محاسنش می کشید ، یا کتش را درست می کرد که یعنی کوچه امن است، به این ترتیب کوچه_ پس کوچه را یکی یکی می رفتند که گرفتار مأمور نشوند.
خداوند می فرماید: اگر هیچ کس از بندگان، از خلایق، برای حفظ و حراست دین قیام نکند، من عده ای را می گمارم برای اینکه دینم را حفظ کنند. این عزاداری ها و هیأت ها هم به این شکل حفظ شد.
راپورتچی های با مرام هیأت!
در همین هیأت شخصی بود به نام حاج علی آقای حیدری که منزلشان در کوچه دردار بود. حاج علی آقا هیأتی بود، کارمند شهربانی آن روز هم بود . وزارت اطلاعات و ضد اطلاعات بعد از کودتای 28 مرداد 32 درست شد. ولی کارمندان شهربانی، مأموران اطلاعات نبودند، مأموران آگاهی بودند و در عین حال داخل مردم بودند. شخص دیگری بود در انتهای پامنار، سه راه دونگی، به نام ناهید، شغلش ساعت سازی بود. اهل این هیأت بود. هر وقت می خواستند واعظ یا مداح جلسه را برای سخنرانی علیه تند روی ها و بی عدالتی های شاهنشاهی بگیرند و ببرند، این ها خبر می دادند.
مثلاً در یک روز عزاداری تاسوعا یا عاشورا دسته به بازار می رفت. دستگاه نمی گفت که نمی توانید به بازار بیایید _ با توجه به جو مذهبی جامعه، نمی توانستند این کار را بکنند _ رییس کلانتری بازار می آمد پای چهار پایه وسط چهار سوق و به مداح می گفت باید شاه را دعا کنی. پای چهار پایه می ایستاد و مدام تکرار می کرد. مداح می گفت خدایا مریض ها را شفا بده، خدایا گرفتارها را نجات بده، خدایا امام زمان(عج) را برسان و دعاهایی که معمولا مردم می کنند. رییس کلانتری هم مدام می گفت اعلا حضرت را دعاکن. مداح برای اینکه بتواند جلسه بعدی هم بیاید، می گفت خدایا پادشاه اسلام را یاری کن! و از چهار پایه پایین می آمد.
یک حبه قند!
بعد از مدتی شعبه سازمان امنیت در بازار درست شد. سرهنگ صدارت رییس سازمان امنیت بازار بود. محدودیت ها بیشتر شد. هیأت ها در فشار بیشتری می گذاشت. مداحان و واعظان را در تنگنا قرار می داد. مثلاً حاج عباس رزیباف را چند بار تبعید کردند. ایشان یک بار با آیت الله مکارم به کنگان تبعید شد، به جرم اینکه که به نظام پرخاش می کرد. آیت الله مکارم شیرازی، حاج شیخ جعفر سبحانی و آیت الله سید علی خامنه ای، رهبر انقلاب، کسانی بودند که مرتب تبعید می شدند، دفعه آخر این ها را به تویسرکان تبعید کردند. ما با چند نفر از مداح های هیأت برای دیدار با آقایان به این تبعید گاه سفر می کردیم.
یک بار، روز عاشورا حاج عباس زریباف را گرفتند. آن روز هیأت انتهای کوچه دردار، در خیابان ری بود. یک جیپ آمد و ایشان را گرفت و برد. بردند میدان توپخانه، همان جا که الان موزه عبرت شده است. سرهنگی آمد که به قول معروف ایشان را سیم جیم کند. گفت: اسم؟ گفت: سید عباس. گفت: فامیل؟ گفت: رزیباف. گفت: رزیباف،قلم را انداخت زمین. گفت: تو با سید محمد زریباف چه نسبتی داری؟ گفت : من پسرش هستم. سرهنگ گفت حیف که حق گردن من دارد. فرستاد غذا برایش آوردند. آن روز در هیأت توسل پیدا کرده بودند که خدایا حاج عباس را نجات بده. دوره بدی بود. حاج عباس را گرفته بودند و برده بودند بدون اینکه کسی بداند او را کجا برده اند. ناگهان دیدند که حاج عباس با ماشین به هیأت برگشت و گفت آزادم کردند. بعد داستان را تعریف کرده بود که فرزند سرهنگ مدتی پیش مریض شده بود و اطبا جوابش کرده بودند، در حال مرگ بود. به او می گویند برو هیأت بنی فاطمه، یک محمد آقا آنجا هست که انشاءالله خدا با نفس او بچه ات را شفا می دهد. به هیأت می آید، برنامه تمام شده بود. سرهنگ آقا محمد را با خودش می برد، همه فکر می کنند که باز سرهنگ را دستگیرش کرده اند. اما سرهنگ او را بالای سر بچه اش می آورد . آقا محمد دست توی جیبش می کند و دو حبه قند به این بچه می دهد. سرهنگ می گوید با این دو حبه قند بچه ام خوب شد.
کار شاه تمام شد.
بعد از اینکه رضاخان تبعید شد و پسرش آمد، محمد رضا خواست از راه تجدید با دین مبارزه کند. شما جشن های 2500 ساله شاهنشاهی شیراز را یادتان نیست. محمد رضا آنجا خیلی بلند پروازی کرد. آنهایی که اهل دل بودند، آنهایی که متوجه گفتارها بودند، گفتند کار شاه تمام شد و واقعاً بعد از این جشن، کارش تمام شد. چون به قول معروف این مملکت صاحب دارد. این لباس مشکی من و چادر مشکی شما صاحب دارد. پسرش خواست همان حرکت رضاخانی را بکند اما نه با سرنیزه و با دامن زدن به بی حجابی. مجله های آن زمان را شما یادتان نمی آید. یادم است که ازقصاب گوشت گرفتم، گوشت را توی کاغذ گذاشت. خدا شاهد است خجالت کشیدم این کاغذ را به خانه ببرم، کاغذ را دور انداختم و گوشت را در دست گرفتم. این قدر روزنامه ها و مجله ها مستهجن بود. همین نماز جماعت مساجد، همین لیالی قدر، همین ماه مبارک رمضان، همین عزاداری ماه محرم و صفر، تنها حربه هیأت های مذهبی بود که مقابل گستاخی ها و بی دینی های پهلوی بایستند.
دست دیگری در کار بود!
اما خدا وکیلی این امام بود که کار را تمام کرد. زمانی که امام تبعید بودند، رساله ایشان بدون جلد یا با نام دیگران بین مردم توزیع می شد. اما مردم می دانستند رساله امام است. اعلامیه های حضرت امام هم می آمد و با هر مشقتی که بود، پخش می شد. یادم است برادرم تعدادی اعلامیه را برای توزیع به قم می برد،خانم برادرم این اعلامیه را در پیراهنش گذاشت که اگر مأموران ماشین را نگه داشتند، برادرم بگوید خانمم باردار است. در هر صورت هیأت ها طبق دستور های امام راه می افتادند. بدون اینکه با هم متحد یا هماهنگ شوند، مثلاً بگویند صبح می خواهیم راه بیفتیم، از این بازار، با پرچم یا بی پرچم، اصلا دست دیگری در کار بود، که این جمعیت را راه می انداخت. خودجوش وخداجوش بود. این ادامه همان حرکتی بود که امام کرد. «یک آه سرد سوخته جانی سحر زند/ بر خرمن وجود جهانی شراره ها»
امام، پهلوان انقلاب بود
امام کسی بود که در نجف اشرف هر روز به حرم امیرالمؤمنین (ع) مشرف می شد و زیارت جامعه می خواند. حقیقتا در خدمت زیارت جامعه کبییره قرار می گرفت. وقتی به ایران آمد، یک آخوند با نعلین و عمامه نبود، پهلوان بود. با یک پشتوانه قوی آمد. همین نفوذ را در تبعید هم داشت، از آنجا همه را تبعید می کرد. دستور می داد، اینجا مردم راه می افتادند.
قرآن می فرماید: « ان الذین امنوا و عملوا الصالحات سیجعل لهم الرحمان ودا» هر کس ایمان و عمل صالح داشته باشد، قرار بر این است که بدون دلیل مردم دوستش داشته باشند. « ودا» از مودت می آید، مودت غیر از محبت است. امام سرمایه گذاری کرد، خدا هم به ایشان لطف کرد. خدا به کسی بدهکار نمی شود. آن سرمایه هم با امام به این مملکت آمد. هدایت دسته های عزاداری، از نَفَس امام بود.
خفقان ، تا کجا؟
مردم دل پری از اوضاع داشتند. آقایی به نام سالک مقدم، خانه اش را در خیابان مصطفی خمینی، خیابان سیروس بود. ساواک برای این که ایشان را بگیرد، نصف شب از دیوار خانه اش ریخت، هر چه کتاب بود،بیرون ریختند،زندگیش را زیر و رو کردند هیچی گیرشان نیامد این آقا، آن موقع یک بچه محصل بود. او را گرفتند و بردند. از خواهرش پرسیدم برای چه او را گرفتند؟ گفت عقربه رادیوی بالای سرش، رادیو بغداد بود. از اینجا بخوانید که خفقان تا کجا بود.
اعلامیه های امام را با بسم الله، بسم الله توزیع می کردیم. خدا می داند. قرار بود یک نوار از صحبت های شاه را تکثیر کنیم. این نوار را روز 17 شهریور در هلی کوپتر ضبط شده بود که شاه گفته بود« مردم را بکشید، قتل عام کنید، بکشید» من این نوار را تکثیر کنیم. مغازه ها همه تعطیل بودند،اعتصاب کرده بودند. در مغازه را به اندازه 70_80 سانتی متر از زمین بالا برده بودند و منتظر یک نفر بودم که بیاید و نوار را ببرد.
حاج عزیز الله جوهری آن موقع در سرچشمه رنگ فروشی داشت. کاری به کار کسی نداشت واصلا حرف نمی زد. توی جمع هم که بود، با کسی حرف نمی زند. آن روز آمد و مقابل مغازه من ایستاد. گفت:« چرا اینجا ایستادی؟» اصلاً کسی توی عمرش ندیده بود که حاج عزیزالله این قدر با کسی حرف بزند. گفتم: « منتظر کسی هستم» باز گفت: « منتظر کی ؟» گفتم: « راستش یک نوار هست، می خواهم بدهم تکثیر کنند.» گفت: « به آن شاهی ،همان که یک چشمش نابینا است، به او نده.» گفتم: « می خواهم به همان آدم بدهم» گفت : «برو خانه». مغازه را بستم و رفتم. بعدها فهمیدم که راست گفته و اگر داده بودم، گرفتار می شدم.
بعد دکتر مهندس حسن پنجه شاهی آمد و گفت: « من تکثیر می کنم و ظرف 2 ساعت،دو هزار نوار به تو می دهم، به شرطی که به کسی نگویی از من گرفته ای، پول هم نمی خواهم.»آن نوارها را تا تویسرکان، تا شهر کرد پخش کردیم.
همه دنبال حرف امام بودند
خودمان نمی دانیم اعلامیه ها و نوارها چگونه به دستمان می رسید. اهالی همین هیأت های مذهبی که به هم اعتماد داشتند، این کار ها را انجام می دادند. همه هیأتی ها در تکثیر و توزیع این اعلامیه ها کمک می کردند، همه دنبال این بودند که ببینند جدیدترین اطلاعیه از امام چیست.
امام از ابتدا با لحنی محکم و قاطع صحبت می کرد . این لحن، مردم را تشجیع می کرد . با اینکه جوان های مبارز را می گرفتند و با شقاوت آن ها را به شهادت می رساندند، هر روز تعداد مبارزان بیشتر و بیشتر می شد.
مجوز رسمی برای غلط کردن!
قانون انجمن های ایالتی و ولایتی باعث شد که صدای اعتراض امام بلند شد. آن روزها جزو اعتراضات و اعلامیه های ابتدایی امام این بود که اگر کسی سگ آمریکایی ها را بکشد،باید محاکمه شود اما اگر آن ها یک ایرانی یا یک مسلمان را بکشند، هیچ! واقعاً اگر کسی را می کشتند، اگر اهانت می کردند، اگر به مال و ناموس مردم تجاوز می کردند، آزاد بودند، دستشان باز بود. مثلاً یک اداره بود به نام « اصل 4 ترومن» بود و جلو هر ماشینی گذاشته می شد، اگر ورود ممنوع می رفت، چراغ قرمز رد می کرد یا هر کار دیگری، کسی نباید مانعش می شد، یعنی ماشین هایی که اصل 4 ترومن را داشتند، هر غلطی می خواستند، می توانستند انجام دهند. تنها کسی که مقابل این ها ایستاد، امام بود. بقیه نق می زدند، نفرین می کردند، بد و بیراه می گفتند اما با ترس.
منبع: خیمه
211008