عقیق | پایگاه اطلاع رسانی هیئت ها و محافل مذهبی

کد خبر : ۴۰۵۳
تاریخ انتشار : ۲۰ دی ۱۳۹۱ - ۲۱:۳۰
اشاره‏ای به كرامات امام حسن مجتبی علیه السلام
سپس آن مرد به دست امام حسن (علیه السلام) مسلمان شد و رسول گرامی اسلام (صلی الله علیه و آله) مقداری قرآن به او آموخت و او از پیامبر اجازه گرفت و به سوی قوم و قبیله خود بازگشت و عده‏ای را به دین اسلام وارد كرد.
عقیق: "مجلسی" در جلد43 "بحارالانوار" می آورد:« "حذیفة بن یمان" نقل می‏كند كه روزی بر بلندای كوهی، درمجاورت پیامبر بودیم و امام حسن (علیه السلام) كه كودكی خردسال بود، با وقار و طمانینه در حال راه رفتن بود. پیامبر (صلی الله علیه و آله) فرمودند:" همانا جبرئیل او را همراهی می‏كند و میكائیل از او محافظت می‏نماید و او فرزند من و انسان پاكی از نفس من و عضوی از اعضای من و فرزند دختر و نور چشم من است. پدرم فدای او باد."
 
پیامبر (صلی الله علیه و آله) ایستاد و ما هم ایستادیم، ایشان به امام حسن (علیه السلام) فرمود: "ا تو ثمره من و محبوب من و روح و روان منی."
در این هنگام یك مرد اعرابی به سوی ما می‏آمد، حضرت (صلی الله علیه و آله) فرمود: "مردی به سوی شما می‏آید كه با كلامی تند با شما سخن می‏گوید و شما از او بیمناك می‏شوید. او سؤالهایی خواهد پرسید و در كلامش درشتی و تندی است."
 
اعرابی نزدیك شد و بدون اینكه سلام كند گفت: كدام یك از شما محمد است؟ گفتیم: چه می‏خواهی؟ پیامبر  به او فرمودند: "مهلا؛ آهسته [ای اعرابی]."او كه از این برخورد، پیامبر  را شناخت گفت:" ای محمد! درگذشته كینه تو را به دل داشتم ولی تو را ندیده بودم و الآن بغضم نسبت‏ به تو بیشتر شد."

پیامبر (صلی الله علیه و آله) تبسم كردند، ما خواستیم به اعرابی حمله كنیم كه آن حضرت با اشاره ما را منع فرمودند. اعرابی گفت: "تو گمان می‏كنی پیامبری؟ نشانه و دلیل نبوت تو چیست؟" رسول خدا  فرمودند:"اگر دوست داشته باشی عضوی از اعضاء من به تو خبر دهد تا برهانم كامل‏تر شود."

اعرابی پرسید: "مگر عضو می‏تواند سخن بگوید؟" پیامبر  فرمود:"  آری، ای حسن! برخیز". آن مرد امام حسن (علیه السلام )را به خاطر كودكیش، كوچك شمرد و گفت:" پیامبر فرزند كوچكی را می‏آورد و بلند می‏كند تا با من تكلم كند. پیامبر  فرمودند:" تو او را به آنچه اراده كرده‏ای دانا خواهی یافت." امام حسن (علیه السلام) شروع به تكلم كرد و فرمود: "مهلا یا اعرابی!

ما غبیا سألتَ وابن غبی          بل فقیها اذن و انت الجهول

فان تك قد جهلت فان عندی     شفأ الجهل ما سال السؤول

و بحرا لاتقســمه الدوالی          تراثا كان اورثــه الرسول

آرام باش ای اعرابی! تو از انسانی كند ذهن و فرزند شخص كند ذهن سؤال نكردی، بلكه از یك فقیه و دانشمند سؤال كرده‏ای؛ ولی تو جاهل و نادانی.

پس اگر تو نادانی، همانا شفای جهل تو نزد من است؛ زمانی كه سؤال كننده‏ای سؤال كند. دریای علمی نزد من است كه آن را با هیچ ظرفی نمی‏توان تقسیم كرد و این ارثی است كه پیامبر (صلی الله علیه و آل)ه از خود به جای گذاشته است. "

سپس فرمودند:" هر آینه زبانت را باز كردی و از حد خود فراتر رفتی و خود را فریفتی، ولی از اینجا نمی‏روی مگر اینكه ایمان می‏آوری، اگر خدا بخواهد. "

بعد از آن، امام (علیه السلام) جزء به جزء وقایعی را كه برای او اتفاق افتاده بود، بیان كرد و فرمود: "شما درمیان قومتان اجتماع كردید و گمان كردید كه پیامبر (صلی الله علیه و آله) فرزندی ندارد و عرب هم از او بیزار است، لذا خون خواهی ندارد و تو خواستی او را بكشی و نیزه‏ات را برداشتی، ولی راه بر تو سخت‏شد، در عین حال از تصمیم خود منصرف نشدی و در حال ترس و واهمه به سوی ما آمدی. من به تو از سفرت خبر می‏دهم كه در شبی صاف و بدون ابر خارج شدی، ناگهان باد شدیدی وزیدن گرفت و تاریكی شب بیشتر شد و باران شروع به باریدن كرد و تو با دلتنگی تمام باقی ماندی و ستاره‏ای در آسمان نمی‏دیدی تا بواسطه آن راه را پیدا كنی..."

مرد عرب با تعجب گفت: "ای كودك! این خبرها را از كجا گفتی؟ تو از تاریكی و سیاهی قلب من پرده برداشتی، گویا تو مرا نظاره كرده بودی و از حالات من چیزی بر تو مخفی نیست; چنان كه گویی این علم غیب است."

سپس آن مرد به دست امام حسن (علیه السلام) مسلمان شد و رسول گرامی اسلام (صلی الله علیه و آله) مقداری قرآن به او آموخت و او از پیامبر  اجازه گرفت و به سوی قوم و قبیله خود بازگشت و عده‏ای را به دین اسلام وارد كرد.

بعد از آن، هر موقع كه امام حسن (علیه السلام) را می‏دیدند، خطاب به ایشان می‏گفتند: همانا به امام حسن (علیه السلام) نعمتی عطا شده كه به احدی داده نشده است."»


کدخبرنگار:212006


ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
پربازدیدترین اخبار
پنجره
تازه ها
پرطرفدارترین عناوین