۰۳ آذر ۱۴۰۳ ۲۲ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۳۶ : ۰۶
من تیرماه سال 1336 در اهواز به دنیا آمدم. میگویند مادرم وقتی مرا باردار بوده، تمام روزههای خود را در ماه رمضان که مصادف با هشت ماهگی من بوده، در اوج گرمای اهواز گرفت و من سالم به دنیا آمدم، البته بسیار کوچک و نحیف.
از سن 5-4 سالگی علاقهای زیادی به خواندن داشتم، البته صدای من ارثی است؛ پدرم صدای خوبی دارد، یکی از عموهایم هم مداح هست و من از همان بچهگی دوست داشتم بخوانم.
محل زندگی ما اهواز بود، اما بعضی ایام، مثل تابستانها حدوداً چند ماهی را در دزفول زندگی می کردیم. یادم هست پنج ساله بودم که ملای روضهخوانی که کور هم بود، به خانهای ما در دزفول میآمد و روضه می خواند. مادر بزرگ پیری داشتم که مینشست و گوش میکرد.
همیشه کنار او مینشستم و همان طور که ملا میخواند، از بس به خواندن علاقه داشتم، شروع میکردم به خواندن و داد و فریاد کردن، طوری که ملا کلافه میشد. یک بار به مادربزرگم گفت: یا من بخوانم یا این بچه!
وقتی هم که میرفت، شروع میکردم مثل او روضه خواندن؛ حتی مثل او راه میرفتم و عصا میزدم. همسایهها که این حالات مرا میدیدند، به مادرم میگفتند این بچه حتماً برای خودش ملای روضهخوان میشود، مواظب باش چشم نخورد.
همین طور هم شد. لکنت زبان بسیار ناجوری گرفتم و به هیچ عنوان نمیتوانستم حرف بزنم. تا مدتی درگیر لکنت زبان بودم. با تقویتهای خوراکی که مادرم روی من انجام داد، کمکم این لکنت زبان برطرف شد و بعد از چند وقت کاملاً از بین رفت.
شش سالم بود که معلممان در دبستان صدایم میزد و میآوردم پای تخته بعد از من میخواست که بخوانم. آن موقع فایز و دشتی میخواندم. علاقهام به خواندن طوری بود که گاهی داییهایم در خانه مرا روی دوششان میگذاشتند و من هم مثل خوانندههای آن موقع که روی دوش یک نفر میرفتند و میخواندند، شروع به خواندن میکردم و بقیه داییها هم سینه میزدند.
در هفت سالگی مقداری با شعرهای محلی آشنا شده بودم. در محلهیمان در اهواز هیئتی بود به نام هیئت علی اصغر(علیه السلام). محرمها که میشد، در این هیئت با یک بلندگوی دستی میخواندم و در کوچهها میرفتیم. مردم هم تشویق می کردند که تو صدای خوبی داری و قدر خودت را بدان.
خواندنم در این هیئت ادامه داشت تا اینکه، روزی یک نفر آمد و به من گفت: «هیئت ما فردا که روز تاسوعاست بیرون میاد، شما میتونی بیایی و برای ما بخونی؟» از این پیشنهاد که در حقیقت اولین پیشنهاد رسمی بود، خیلی خوشحال شدم و در پوست خودم نبودم؛ لذا جواب مثبت دادم.
فردا به آن هیئت رفتم و مراسم را برگزار کردم و تقریباً توانستم کل مراسم را خودم بگردانم. این اولین نوحهای بود که پشت بلندگو اجرا کردم؛ سر بندهایش هنوز یادم هست:
رود بیشیرم، رود بیشیرم، داغت کرد پیرم، داغت کرد پیرم
گهوارت خالی میبینم، داغت میبینم، گهوارت خالی میبینم، داغت میبینم
روز بعد هم که عاشورا بود، از من خواستند بروم بخوانم و دوباره قبول کردم. هیئت که تمام شد و رسیدیم حسینیه، دورم را گرفتند و برای سال بعد هم دعوتم کردند. این اتفاق در یازده، دوازده سالگیام افتاد و شروع اصلی کارم از همینجا شروع شد.
وقتی توانستم یک هیئت بزرگ را اداره کنم و نوحهای را که خواندم سرزبانها افتاد، این را در خودم حس کردم که میتوانم مداح قابلی باشم. از آن روز به بعد، به طور جدی کار خواندن و مداحی را شروع کردم و کمکم روی غلطک افتادم و در اهواز به عنوان کسی که خوب میخواند، شاخص شدم.
البته بر من واجب است بیان کنم که از محضر بزرگانی مثل آقای آل مبارک و چند نفر دیگر تلمذ کرده و درسهایی در زمینه آموزش مداحی آموختم و این عزیزان حق استادی بر من دارند.
عاشق دزفول و مداحان و سبکهایشان بودم
همیشه منتظر رسیدن ایامی بودم که برای زندگی در دزفول میرفتیم. دزفول هم آب و هوای خوبی داشت و هم تمام داییهایم در آنجا زندگی میکردند، اما عشق من به دزفول، به خاطر آب و هوا و تفریح و اقوامم نبود، بلکه دلیل اصلیاش، علاقه به مداحان و سبکهای دزفولی بود.
معمولا در عید نوروز هم به دزفول میرفتیم. آنجا سراغ مداحان و شعرای دزفول میرفتیم و شعرها و سبکهایشان را میگرفتیم. آنها هم خدا وکیلی با اینکه سن کم داشتم، احترام میگذاشتند و در حقیقت، به نوعی مشوق اصلیام همان عزیزان بودند که توانستم ضمن فرا گرفتن درسهای زیادی از آنان، در ادامه راه موفق و مثمر ثمر باشم.
ایامی را که تمام همسن و سالانم در حال تفریح و دید و بازدید عید بودند، صرف فرا گرفتن اصول خواندن و سبک و شعر و مسائل مربوط به آن میکردم. تا فرصتی به دست میآوردم، صدایم را در گلو میانداختم. خواندن بهنوعی در خونم بود.
سردابی داشتیم که چون صدا در آن می پیچید، زیاد آنجا می خواندم. هیچگاه فریادهای مادرم از یادم نمیرود که: «پسر، بیا برو به درست برس، چقدر میخوانی، چرا درس رو ول کردی؟» و یا اعتراضهای دائم خواهرهایم به پدرم. آنها درس خوان بودند و من با خواندنم مزاحمشان میشدم و همیشه از دستم شاکی بودند.
در مدرسه شاهپور سابق (مصطفی خمینی فعلی) کلاس هشتم دبیرستان بودم که قرار شد ولیعهد به خاطر روز چهارم آبان (روز تولد شاه) به استادیوم اهواز بیاید. تمام بچههای دبیرستان را آماده کردند تا به استادیوم ببرند. اصلا دوست نداشتم بروم، اما اجباری بود و همه باید میرفتند. خیلی مرتب و منظم به سمت استادیوم حرکت کردیم به خیابان نادری که رسیدیم، کمی اطرافم را نگاه کردم و ناخود آگاه، زدم زیر آواز و شروع کردم به خواندن.خیلی با شور این نوحه را می خواندم:
زیر خنجر گفت شاه لب تشنه، تشنهام تشنه، تشنهام تشنه
من میخواندم و تمام بچه هایی که پشت سرم بودند سینه میزدند. ظاهراً یکی از بچهها به مدیر مدرسه اطلاع داده بود که آهنگران نوحه زیر خنجر را میخواند و بقیه سینه میزنند. همین طور که میخواندم، مدیر خیلی با سرعت و عصبانی به طرف من میآید. ساکت شدم و دیگر نخواندم. تا رسید به من، معطل نکرد و وسط جمعیت سیلی محکمی توی گوشم خواباند و گفت: «فردا صبح بیا دم دفتر، تکلیفت رو روشن کنم.» ماتم گرفته بود که حتماً میخواهد پرونده ام را زیر بغلم بگذارد و از مدرسه اخراجم کند.
آن روز این سیلی را بهانه کردم و و از رفتن به استادیوم سر باز زده و به خانه آمدم. فردا صبح با ترس و لرز رفتم دفتر مدرسه. مدیر تا مرا دید، گفت: «بیا داخل» به محض این که وارد شدم، شروع کرد بد و بیراه گفتن و فحش دادن، بعد پرسید: «برای چی همچین کاری کردی؟» گفتم: «والله، کار بدی نکردم، گفتم همین طور که داریم میریم، بی کار نباشیم و نوحه ای برای امام حسین صلوات الله علیه بخونم، به خدا نیتم کس دیگه ای نبود.» این را که گفتم، کمی آرام شد و قبول کرد.
بعداً متوجه شدم که این مدیر مدرسه، اتفاقاً حال و هوای انقلابی هم دارد و صرفاً برای اینکه در مظان اتهام قرار نگیرد، یک برخورد صوری با من کرده بود.
دلم نیامد آمپلی فایر را بگیرم
سال 1356 به خدمت سربازی رفتم. شش ماه اول آموزشی را در کرج گذراندم. بعد از آن، منتقل شدم به مریوان و در بخش شکاربانی مشغول خدمت شدم. آن زمان موج تظاهرات علیه رژیم شاه آغاز شده و به مریوان هم کشیده شده بود. به همراه چند نفر از دوستان، کم و بیش فعالیتهایی انجام میدادیم و با اینکه ساواک به شدت شهر را زیر نظر داشت، سعی میکردیم روحیه انقلابی خود را حفظ کنیم.
حسینیه ای در شهر مریوان بود که آقای نورمفید، در آن نماز جماعت برگزار میکرد. کسانی که در نماز جماعت شرکت میکردند، انگشت شمار بودند و به همین دلیل شاخص و شناخته شده بودند.
شیعههای مریوان که تقریباً همگی ضد رژیم بودند، هیئتی داشتند که من نوحه خوانش بودم. آقای موسوی مسئولیت هیئت را بر عهده داشت. ایشان طلا فروش و آدم بسیار خوبی بود. در کنار او، فردی بود از اعضای رسمی ساواک که در هیئت نفوذ داشت. او در تمامی برنامه ها شرکت جسته و حتی سخنرانها را هم او دعوت میکرد، البته همه میدانستند ساواکی است.
با اینکه اکثر مردم مریوان سنی بودند، اما همان تعداد اندک شیعیان که حدود 300 نفر میشدند روز عاشورا، در شهر دسته زنجیر زنی به راه میانداختند و من هم میخواندم. اشعار آن نوحهها، سرودهی استاد «یوسف طالب زاده» بود.
آن روز من این نوحه را خواندم:
نوجوان ای قاسم پا در حنایم تازه داماد حسین ای باوفایم
بلندگو دست من بود و کنار دستم، یکی از کردهای بومی آنجا که سبیل کلفتی هم داشت، آمپلی فایر را حمل میکرد. همین طور که می خواندم، متوجه شدم عدهای از زنجیر زنان میخندند. تعجب کردم که چرا این ها روز عاشورا میخندند! فکر کردم شاید خواندن من باعث خنده آنها شده! وقتی یک بند از نوحه را خواندم و ساکت شدم تا جواب سر نوحه را بدهند، دوزاریام افتاد قضیه از کجا آب میخورد.
شخص سبیل کلفتی که آمپلی فایر دستش بود، این طور جواب میداد:
یک نوحه دیگر هم خواندم که باز هم آن مرد کُرد، باعث خندهی اطرافیان شد. نوحه این بود: سقای مایی ای عمو، فکر آبی کن، عمو شتابی کن
او جواب می داد: «صیاد ماهی ای عمو، فکر آبی کن، عمو شتابی کن» طوری هم جدی و متعصب جواب می داد که دلم نمی آمد آمپلی فایر را از دستش بگیرم.
یا رب شهیدان در شهادتها چه دیدند کز ما بریده سوی تو هجرت گزیدند
در راه اسلام از جان گذشتند پیمان خود را با خون نوشتند
رزمندگان در بستری از خون قنودند افسانه بافان را چنین افسون نمودند
در جبهه این رزم آوران یار مهدی زیباترین شعر حماسی را سرودند
در راه اسلام از جان گذشتند پیمان خود را با خون نوشتند
در راه دین پیکار کردن افتخار است منزلگه عشاق مومن پایدار است
خلد برین و قرب حق در انتظار است رزمندگان را مشتری پروردگار است
در جبههها پیکار مرگ و زندگانی است مرز شهادتها حیات جاودانی است
در مرگ سرخ عاشقان هرگز فنا نیست هر لالهی خونین کفن زآنها نشانیست
آنان که سوی یارشان پرواز کردند از پای جان بند اسارت باز کردند
در جام خون خود جمال یار دیدند از شوق آهنگ سفر را ساز کردند
در سنگر اسلام و حق مردانه ماندند از اشتیاق کربلا تا جبهه راندند
با هم شهادت را سرودی سرخ خواندند جان داده و دیدار جان را ستاندند
با خون وصیت نامهی خود را نوشتند با این خلوص اینان سزاوار بهشتند
خوش باطن و حق باور و نیکو سرشتند بذر حقیقت در سر و سینه کشتند
در جبهه امداد الهی بیشمار است آیاتی از لطف خداوند آشکار است
پیروزی رزمندگان از کردگار است از دست جندالله دشمن در فرار است
شب های حمله حق پرستان با خدایند پیوسته با یارند و او را میستایند
رزمندگان غسل شهادت مینمایند چون عاشق و دیوانهی کرببلایند
در جبهه ها هر طرف شور حسینی است شب های سنگر روشن از نور حسینی است
این محشری از نغمهی صور حسینی است میقات احرام است و هم تور حسینی است
در راه اسلام از جان گذشتند پیمان خود را با خون نوشتند
یا رب شهیدان در شهادتها چه دیدند کز ما بریده سوی تو هجرت گزیدند
در راه اسلام از جان گذشتند پیمان خود را با خون نوشتند
برگرفته از کتاب «آهنگران»
منبع: خبرگزاری دانشجو
کد خبرنگار 211007