گفتوگو با «اصغر نقيزاده»
خبرشهادت بچهها رابه خانوادههايشان ميدادم
يك ماه طول كشيد تا توانستم به خالهام خبر مفقود شدن مسعود را بدهم. گفتنش خيلي برايم سخت بود. مدام تصور ميكردم اگر بگويم مسعود هم مانند محسن مفقود شده چه بر سر اين خانواده ميآيد. پيكر مسعود سال ۷۴ پيدا شد.
عقیق: بعضي بازيگران در سينماي ايران با بعضي نقشها و فيلمها گره خوردهاند. «اصغر نقيزاده»هم از آن دسته بازيگراني است كه شنيدن نامش و ديدن چهرهاش ما را به ياد سينماي دفاع مقدس مياندازد. به ياد «از كرخه تا راين»، «آژانس شيشهاي» و «خاكستر سبز». او تصوير بسيجي شوخطبع و طناز را در سينماي دفاع مقدس خلق كرد و با حضور در بسياري از آثار «ابراهيم حاتميكيا» يكي از سينماگران شاخص دفاع مقدس، به چهرهاي آشنا در آثار او تبديل شد. اما هممحلهايهايمان بيش از سايرين بر ويژگي خاص نقشهاي اين هنرمند واقفند و آن هم اين است كه اصغر نقيزاده، هميشه خود واقعياش را بازي ميكند. نقش همان بچههاي ساده و صميمي كوچه، خيابان و مسجد كه جانشان را كف دست گرفتند تا از مام وطن دفاع كنند. با اين حال كمتر كسي است كه بداند اين بازيگر هممحلهاي پيش از اينكه به هنر بازيگري روي بياورد عكاس جنگ بوده است.
هفته دفاع مقدس بهانهاي شد تا همشهری محله پاي حرفهاي اين بازيگر بنشينيد و با او به خاطرات دوران جنگ سرك بكشد.
بچهمحله جي
در محله جي متولد شدم. پدرم كارمند بانك بود و مادرم خانهدار. سال ۱۳۵۸ هم رفتيم و در كوچه شهيد عشقي در خيابان ۱۶ متري اميري ساكن شديم. خانهمان نزديك مسجد جواد الائمه(ع) بود. به همين علت هم يك پايم هميشه در اين مسجد بود. در آن دوره مرحوم فردي، سلحشور، نادري، آجرلو و... حضور فعالي داشتند. جمعي كه هنوز در مساجد تهران نمونهاش را كمتر ميتوانيم ببينيم. من در اين مسجد فعاليتهاي مختلفي ميكردم تا اينكه جنگ آغاز شد.
آغاز جنگ در ۲ بعدازظهر
روز ۳۱ شهريور ۵۹ ساعت ۲ بعدازظهر بود كه صداهايي شنيدم. خانه ما به فرودگاه خيلي نزديك بود و هواپيما كه بلند ميشد كاملاً حس ميكرديم. در محل بودم كه صداهايي شنيدم و با خودم گفتم چه شده؟ وقتي رسيدم از تلويزيون شنيدم كه جنگ آغاز شده. مساجد دست به كار شدند. در آن دوره مسجد پايگاه و پاتوقي اهالي بود. بسياري از مشكلات و دغدغههاي اهالي در مسجد مطرح و برطرف ميشد. پس اين بار هم مسجد در مقام پايگاه پشتيباني و اعزام رزمندگان كارش را آغاز كرد. در آن دوره كه انقلاب تازه پيروز شده بود، بسياري از سران ارتش از اين مجموعه خارج شده بودند و سپاه هم كه كارش را تازه آغاز كرده بود، اينطور شد كه به فرمان حضرت امام(ره) مردم براي حضور در جبهه اعلام آمادگي كردند.
خاطره نخستين اعزام به جبهه
كسي كه باعث شد پاي من به جبهه باز شود حاج آقا مطلبي، پيشنماز مسجدمانـ جوادالائمه(ع) ـ بود. عمليات فتحالمبين در سال ۶۱ بود كه براي نخستين بار عازم جبهه شدم. خانوادهام هم با رفتنم مخالفتي نداشتند. آن روزها مسجد حال و هواي خاصي داشت. هر روز خبر شهادت يكي از اهالي به گوشمان ميرسيد. در عمليات بيتالمقدس ۷ تن از بچهمحلهاي ما به شهادت رسيدند.
بهترين عكسي كه گرفتم
عكاسي را از اواخر دوران دبيرستان كه علاقهام به سينما و بازيگري بيشتر شده بود، شروع كردم. وقتي درسم تمام شد در آموزش و پرورش در دوراهي قپان، واحدي بود به نام سمعي و بصري كه آنجا استخدام شدم. همين زمان بود كه دورههايي از عكاسي و ويدئوي T۷ و... را بهصورت كاملتر آموزش ديدم. وقتي رفتم جبهه از من پرسيدند چهكاري بلدي؟ گفتم: عكاسي و كار با آپارات و... را بلدم. يك دوربين كنون ef داشتم كه شروع كردم به عكاسي. بهترين عكسي هم كه گرفتم شهيد افراسيابي است با پاي قطع شده و بچههاي گردان هم پشت سرش حركت ميكنند. اين عكس خيلي معروف شد. آن عكس را پنجشنبه ۲ اسفند ۱۳۶۲ ساعت ۵ بعدازظهر گرفتم. آنقدر خودم خوشم آمد كه هنوز جزيياتش را به خاطر دارم. اما متأسفانه هيچكدام از عكسهايي را كه در دوران دفاع مقدس انداختم، ندارم؛ چرا كه در آن دوران لشگر ۲۷ نگاتيوها را در اختيارمان ميگذاشت به همين دليل تمام عكسها را در اختيارشان قرار دادم و الان هيچكدام از عكسهايم را ندارم.
خبر شهادت پسرخالههايم را خودم دادم
جنگ خاطرات بسياري برايم به جا گذاشت. ديدن زخمي شدن همرزمان و شهادتشان لحظات سختي بود كه بايد تحمل ميكرديم اما از آن سختتر وقتي بود كه مجبور بودم خبر شهادت هممحلهايهايم را به خانوادههايشان اطلاع دهم. به خانه همرزم شهيدم ميرفتم، در خانه كه به رويم باز ميشد، اول از همه ميگفتم پسر يا همسرتان مجروح شده و در فلان بيمارستان بستري است. كمكم اعضاي خانواده را براي خبر شهادت آماده ميكردم تا اينكه در نهايت متوجه شهادت عزيزشان ميشدند و اين لحظه بسيار سختي بود. درست مثل زماني كه مجبور شدم خبر شهادت پسرخالههايم را به خانواده اطلاع دهم. محسن و مسعود هر دو به فاصله يك سال به شهادت رسيدند. يادم ميآيد محسن كه پسر كوچكتر خانواده بود بدون دريافت برگه اعزام با بچههاي محل به گردان كميل رفت و بدن مطهرش درتپه دوقلو جا ماند. سال ۶۱ بود. در آن زمان كسي قبول نميكرد كه محسن به جنگ رفته است تا اينكه در سال ۷۳ در حالي او را پيدا كردند كه از بدنش تنها پلاكش باقي مانده بود. مسعود برادر بزرگترش هم درست ۸ ماه بعد از مفقود شدن برادرش در عمليات والفجر مقدماتي مفقود شد. يك ماه طول كشيد تا توانستم به خالهام خبر مفقود شدن مسعود را بدهم. گفتنش خيلي برايم سخت بود. مدام تصور ميكردم اگر بگويم مسعود هم مانند محسن مفقود شده چه بر سر اين خانواده ميآيد. پيكر مسعود سال ۷۴ پيدا شد.
روزهايي كه هيچگاه فراموش نميشود
در آن سالها از رزمندههاي جنگ عكاسي ميكردم. در اين بين وقتي رزمندهاي مجروح ميشد دست از عكاسي ميكشيدم و به كمكش ميرفتم. يادم ميآيد يك بار كه درعمليات خيبر مشغول عكاسي بودم يكي از رزمندهها تركشي بهصورتش اصابت كرد. بيخيال عكاسي شدم و سريع به كمك يك امدادگر كه به تازگي هم موجي شده بود با برانكارد مجروح را به عقب ميبرديم. در تمام مسير مدام خمپاره اطرافمان زده ميشد و ناخواسته برانكارد از دستمان رها ميشد و دوباره مجروح را روي برانكارد ميگذاشتيم و مسير را طي ميكرديم. جنگ خاطرات تلخ بسياري دارد. عبدالرشيد از فرماندهان عراقي اسراي ما را سوار هليكوپتر ميكرد و از ارتفاع بسيار آنها را به پايين پرتاب ميكرد. يا يك بار به گردان لشگر ۱۷ عليبن ابيطالب(ع)، بمب سيانوري زدند و در جا ۱۵۰۰ رزمنده به شهادت رسيدند. اين اتفاقات خيلي تكاندهنده بود.
وقتي حبيب غنيپور به خيل شهدا پيوست
شبي كه «حبيب غنيپور» از بچههاي محله ما به شهادت رسيد در گردان حضور داشتم. بعد از عكاسي پيش حاج محمد كوثري در لشگر ۲۷ برگشتم. سنگري درست كرده بودند كه به من و چند رزمنده گفتند امشب را اينجا بمانيد. سنگر نزديك يك سهراهي بود. آن زمان عراقيها دوراهي و سهراهي را ميزدند. آن شب به همراهانم اجازه ندادم شب را در سهراهي بمانند. اين شد كه شبانه به عقب برگشتيم. صبح بچهها آمدند و گفتند ديشب عراقيها درست همان نقطه را موشك زدند و ما تصور كرديم شما زير آوار ماندهايد. همان موقع بود كه خبر شهادت حبيب غنيپور را دادند. گذشت و گذشت تا آتش بس اعلام شد. شبي كه آتش بس اعلام شد ما در شلمچه بوديم. صبح روز آتش بس بالاي خاكريز رفتيم. جنازه يك سرهنگ عراقي را ميداديم و ۱۰ تا بسيجي تحويل ميگرفتيم.
براي رفتن به سينما كتك خوردم
از دوران نوجواني عاشق سينما بودم. آن زمان بيشتر به سينما جي، خرم، سلسبيل، ناتالي در سهراه ابرآباد و سينما فلور ميرفتم. هفتهاي ۵ بار فيلم سينمايي تماشا ميكردم. پدرم خيلي مخالف بود و بارها از اين بابت كتك خوردم اما باز هم دستبردار نبودم. بيشتر وقتها براي خريد بليت پول نداشتم و به همين علت كنار در خروجي سينما ميايستادم و تمام مدت گوشم را به در ميچسباندم. يادش به خير! سينما جي را خيلي دوست داشتم. تمام آن روزها برايم خاطره است. خيابان خاكي سي متري جي، درشكههايي كه مرتب در اين خيابانها رفت و آمد داشتند، نهر فيروزآباد و پادگان جي كه بهخصوص در ماه رمضان به دليل اينكه لحظه افطار به قول معروف توپ در ميكرد، حسابي مورد توجه بود. تا اينكه بعد از پيروزي انقلاب اسلامي حوزه هنري برپا شد و من هم به اين حوزه رفتم. تا سال ۶۸ پشت دوربين بودم تا اينكه در فيلم «مهاجر» به كارگرداني ابراهيم حاتمي كيا مقابل دوربين قرار گرفتم. حاتمي كيا روابط ميان آدمها را در دنياي جنگ به خوبي ميشناخت به همين دليل فيلمهاي ماندگاري هم در اينباره ساخت. آشنايي من و ابراهيم حاتمي كيا باعث شد كه من خاطرات جنگم را براي ابراهيم تعريف كنم، يعني اصغر زمان جنگ را به ابراهيم ارائه كنم و ابراهيم، اصغر را تبديل به اصغر سينمايي كرد. ما حدود ۸ سال با هم كار كرديم تا آژانس شيشهاي.
بچههاي جنگ در هيئت فاطمه زهرا(س)
هر چند حال و هواي محله و مسجد جوادالائمه(ع) نسبت به گذشته خيلي فرق كرده اما هنوز هم پاتوق قديميهاي مسجد جواد الائمه(ع) و هيئت فاطمه زهرا(س) در خيابان ۱۳ متري حاجيان است. در دوران جنگ همه رزمندههايي كه از محلهمان اعزام شدند در لشگر ۲۷ جمع شدند. الان هم بازماندههاي همان دوران در هيئت دور هم جمعند و جنگ و خاطراتش را براي همديگر و بهخصوص جوانترها بازگو ميكنند.
كارنامه يك عشق سينما
اصغر نقيزاده سال ۱۳۴۱ در محله جي متولد شد. مدرك فوق ديپلم بازيگري را گرفت و در فيلمهايي مانند مردي از جنس بلور، آژانس شيشهاي، از كرخه تا راين و وصل نيكان ايفاي نقش كرده است. از جمله سوابق هنري او ميتوان به ايفاي نقش در فيلمهايي همچون «مهاجر» (ابراهيم حاتمي كيا، ١٣۶٨)، «چشم شيشهاي» (حسين قاسمي جامي، ١٣۶٩)، «وصل نيكان» (ابراهيم حاتميكيا، ١٣٧٠)، «از كرخه تا راين» (ابراهيم حاتميكيا، ١٣٧١)، «خاكستر سبز» (ابراهيم حاتمي كيا، ١٣٧٢)، «سرزمين خورشيد» (احمدرضا درويش، ١٣٧۵)، «آژانس شيشهاي» (ابراهيم حاتميكيا، ١٣٧۶)، «مردي از جنس بلور» (سعيد سهيلي، ١٣٧٧)، «گاهي به آسمان نگاه كن» (كمال تبريزي، ١٣٨١)، «دستهاي خالي» (ابوالقاسم طالبي، ١٣٨۵)، «به خاطر خواهرم» (حجتالله سيفي، ١٣٨۶)، «كلبه» (جواد افشار، ١٣٨٧)، «ده رقمي» (همايون اسعديان، ١٣٨٧)، «جايي نزديك زمين» (مهدي رحماني، ١٣٨٨)، «گزارش يك جشن» (ابراهيم حاتمي كيا، ١٣٨٩) و «سلام بر فرشتگان» (فرزاد اژدري، ١٣٩٨) اشاره كرد.
منبع:فرهنگ