۰۳ آذر ۱۴۰۳ ۲۲ جمادی الاول ۱۴۴۶ - ۵۶ : ۰۲
عقیق:روزی
روزگاری بود...
مردی بود که همیشه برای خواندن نماز به مسجد می رفت.
شبی آماده شد و لباس آراسته پوشید و راهی مسجد شد
.
از قضا آن شب باران تندی شروع به باریدن کرده بود.
و چون زمین خیس بود مرد در بین راه به زمین خورد و تمام
لباس هایش کثیف و گلی شد.
پس به خانه برگشت و لباس هایش را عوض کرد و دوباره به
راه افتاد.
اما چند قدم بیشتر بر نداشته بود که پایش سر خورد و
دوباره زمین خوردو باز راهی منزلش شد و لباس هایش را عوض کرد و به راه افتاد.
این بار مردی را دید که فانوسی به دست گرفته بود و
خواستار آن بود که مردرا تا مسجدهمراهی کند.
آن دو با هم به راه افتادند و چون به در مسجد رسیدند مرد
به آن شخص فانوس به دست تعارف کرد که اول او وارد
مسجد شود اما آن شخص امتناع می کرد و وارد نمی شد
.
مرد از او پرسید که دلیل این همه اجتناب او از مسجد
چیست؟
آن شخص در پاسخ گفت :دلیل آن است که من شیطانم
.
مرد کمی ترسید و گفت :اگر تو شیطانی ، پس چرا مرا تا در
مسجد همراهی کردی؟
شیطان گفت:بار اولی که به مسجد می آمدی من باعث شدم که
زمین بخوری.
وچون تو دوباره تصمیم گرفتی که به مسجد بروی ،خداوند
تمام گناهانت را آمرزید و من هم دوباره کاری کردم که به زمین بخوری اماچون قصد
کردی که باز به مسجد بروی ، خداوند گناهان پدر و مادرت را نیز آمرزید ومن ترسیدم
که
اگر باز باعث شوم که تو به زمین بخوری و تودوباره به
مسجد بروی ، خداوند گناهان فامیل و خاندانت را نیز بیامرزد.
این بود که گفتم تو را تا در مسجد همراهی کنم تا به
سلامت به مسجد برسی .
منبع:باشگاه خبرنگاران
211008