عقیق | پایگاه اطلاع رسانی هیئت ها و محافل مذهبی

کد خبر : ۳۷۹۷۳
تاریخ انتشار : ۰۶ مهر ۱۳۹۳ - ۲۰:۲۲
مردی عرب دید زنی تنها توی بیابان ایستاده، رفت جلو، پرسید:" تو چه کسی هستی!؟"

عقیق:مردی عرب دید زنی تنها توی بیابان ایستاده، رفت جلو، پرسید:" تو چه کسی هستی!؟"

زن گفت:" و قل سلام‌فسوف تعلمون."

پرسید:" این‌جا چه‌کار می‌کنی!؟"

گفت:" من یهد‌ الله فلامضل‌ له/"

رساندش به اولین کاروان سر راه. پرسید:" کسی را توی این کاروان می‌شناسی!؟"

گفت:" یا داوود! إنا جعلناک خلیفته فی‌الارض... و ما محمد إلا رسول... یا یحیی خذالکتاب... یا موسی إنی أنا الله... ."

چهارنفر آمدند. به آن‌ها گفت:" یا ابت إستأجره."

آن‌ها هم به مرد عرب پاداشی دادند. زن گفت:" والله یضاعف لمن یشاء."

پول بیشتری دادند به او. مرد پرسید:" این زن چه نسبتی با شما دارد!؟"

یکی از آن چهارتا گفت:" این مادر ما فضه، کنیز حضرت زهراست.

بیست سال است که حرف نزده مگر با قرآن."


پی نوشت:

برگرفته از کتاب « مادر آفتاب » از مجموعه کتب 14 خورشید و یک آفتاب

منبع:باشگاه

211008


ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
پربازدیدترین اخبار
پنجره
تازه ها
پرطرفدارترین عناوین