عقیق | پایگاه اطلاع رسانی هیئت ها و محافل مذهبی

کد خبر : ۳۷۷۴۱
تاریخ انتشار : ۰۱ مهر ۱۳۹۳ - ۱۶:۰۲
یک دل سیر زیارت کردیم. اما وقتی برگشتیم، دلمان خون شد تازه آن جا فهمیدیم فقط ما را به زیارت برده اند و نمی خواهند بقیه را به زیارت ببرند...

عقیق:از زیارت کربلایش می گوید و من چقدر مشتاق شنیدنش بودم. بعد از امضای قطعنامه در سال شصت و هفت عراقی ها به ما گفتند که می خواهیم شما را به زیارت کربلا ببریم. نمی دانستیم دروغ است یا واقعیت. قبلاً هم این قول را داده بودند اما این بار رنگش فرق می کرد. روزی سوار اتوبوس مان کردند چشم هایمان را بستند تا چیزی نبینیم. بوی کربلا را حس می کردیم. قبل از حرکت فرماندهی که همراهمان بود یادآوری کرد که به هیچ وجه نباید صلوات بفرستیم؛ اما مگر می شد به زیارت برویم و زبانمان به صلوات باز نشود.

هنوز چیزی نگذشته بود که یکی از بچه ها شروع به فرستادن صلوات کرد و گفت: برای سلامتی امام صلوات. همگی صلوات فرستادیم. فرمانده عراقی به سمت گوینده صلوات آمد و چنان سیلی محکمی به صورتش زد که تا مدت ها صورتش سرخ بود.

 

اتوبوس می رفت به سمت آرزوهایی که باورش سخت بود؛ اما دوست داشتیم باور کنیم که کربلا را می بینیم. وقتی چرخ اتوبوس ساکت شد، چشم هایمان را باز کردند دروغ نبود، رویا نبود این بار ما کنار حرم امام حسین(ع) بودیم. وقتی قدم به حرم امام حسین گذاشتیم، چشم هایمان برای اشک هایمان جا نداشت.

 

آرزو می کردیم زیارتمان تمام نشود. دلمان نمی خواست دوباره به آن زندان برویم. آرزو می کردیم خداوند بال پرواز برایمان بفرستد واز قفس پر بکشیم. حرمش دلم را آرام می کرد؛ آرامشی که چند سال گم شده بود اما باید می رفتیم باید دل می کندیم و می رفتیم. دلمان را به امید دیدار دوباره جا گذاشتیم. می خواستیم فاصله حرم امام حسین (ع) تا ابوالفضل عباس(ع) را پیاده برویم و نام ابوالفضل را زمزمه کنیم اما نگذاشتند. با کابل به جان مان افتادند و سوار ماشینمان کردند.

 

نمی دانم چرا از پیاده رفتن بچه ها می ترسیدند. وارد حرم ابوالفضل(ع) که شدیم صدایمان راه گلویمان را شکافت و بیرون آمد؛همه یک صدا شده بودند و می گفتند: عملدار کربلا خمینی را نگهدار، عملدار کربلا خمینی را نگهدار. دلی سیر زیارت کردیم. اما وقتی برگشتیم، دلمان خون شد تازه آن جا فهمیدیم فقط ما را به زیارت برده اند و نمی خواهند بقیه را به زیارت ببرند. این نقشه عراقی ها بود که چوب اختلاف را بین بچه ها بسوزانند. وقتی آمدیم، اسرای دیگر را چشم انتظار دیدیم، دلمان آتش گرفت؛ آن قدر سوخت که خاکسترش را اشکهایمان خاموش کرد.

 

تازه آرام شده بودیم که آمدند سراغمان و تعدادی از بچه ها را بردند به جرم این که صلوات فرستاده اند. به جرم این که بر پیامبرو امتش درود فرستاده بودند. نمی دانستیم چه در انتظارمان است. همگی می خواستیم اتحادمان حفظ شود دلمان قرص باشد. آن روزها سخت ترین شکنجه هایمان شکنجه های روحی بود.

راوی: آزاده علی حسین صادق دوست

 

منبع:سایت جامع آزادگان

 211008


ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
پربازدیدترین اخبار
پنجره
تازه ها
پرطرفدارترین عناوین