عقیق | پایگاه اطلاع رسانی هیئت ها و محافل مذهبی

کد خبر : ۳۵۲۴۱
تاریخ انتشار : ۲۸ مرداد ۱۳۹۳ - ۰۶:۲۶
در آن هنگام، امام زین‏ العابدین (سلام الله علیه) که داراى صورتى زیبا و بوى خوش بود و محل سجده در پیشانی اش پینه بسته بود، با وقار تمام وارد مسجدالحرام شد و طواف خانه خدا را آغاز کرد و همین که به حجرالاسود رسید، مردم به احترام آن حضرت، راه را باز کرد.

عقیق:حسادت آتشی است که به جان هر کسی افتاد تمام وجودش را به خاکستر تبدیل می کند و این آتش پست و مقام، پولدار و بی پول و شاه گدا نمی شناسد.

1ـ حسادت پادشاه اموی به مقام معنوی امام زین العابدین سلام الله علیه

هشام بن عبدالملک دهمین پادشاه از سلسله پادشاهان بنی امیه و هفتمین پادشاه از تبار مروانیان بود که به مدت بیست سال بر جامعه اسلامى حکومت راند.

او پیش از زمامدارى خویش، در عصر حکومت پدرش، عبدالملک یا برادرش، ولید بن عبدالملک، سالى به حج رفت. در آن سال، زایران خانه خدا بسیار زیاد بودند و کثرت جمعیت، انجام مراسم و آداب زیارت خانه خدا را دشوار می ساخت. 

هشام در حال طواف خانه خدا به حجرالاسود رسید و چون خواست استلام کند (دست بر آن بکشد) به دلیل ازدحام زیاد، این امر ممکن نشد. به ناچار منبرى براى او در مسجد الحرام نصب کردند و هشام بر روى آن نشست. شامیانى که به همراه وى به حج آمده بودند نیز در کنارش ایستاده و نظاره‏ گر مردم بودند.

در آن هنگام، امام زین‏ العابدین (سلام الله علیه) که داراى صورتى زیبا و بوى خوش بود و محل سجده در پیشانی اش پینه بسته بود، با وقار تمام وارد مسجدالحرام شد و طواف خانه خدا را آغاز کرد و همین که به حجرالاسود رسید، مردم به احترام آن حضرت، راه را باز کرده و با ملاحظه هیبت و جلالت وى از کنار حجرالاسود دور شدند تا آن حضرت به راحتى استلام کند و اعمالش را به خوبى انجام دهد.

مشاهده این وضعیت براى هشام، که خود را بالاتر و والاتر از همه می دانست، گران آمد و موجب خشم وى گردید؛ اما خشم خود را اظهار نکرد تا این که یکى از شامیانى که در کنارش بود، از او پرسید: این شخص کیست که مردم براى وى احترام ویژه ‏اى قائلند و او را بر خود مقدم می شمارند؟ هشام براى این که شامیان، آن حضرت را نشناسند، خود را به نادانى زد و گفت: او را نمی شناسم.

ابو فراس فرزدق، شاعر اهل بیت (سلام الله علیهم اجمعین)، که در آن جا حاضر بود، گفت: اگر شما وى را نمی شناسید، من او را می شناسم و به شما معرفى می کنم. شامیان گفتند: اى ابوفراس! وى را به ما بشناسان. 

فرزدق آن حضرت را در قالب قصیده ‏اى توصیف و معرفى کرد که بخشی از آن به این شرح است:

یا سائلی أین حل الجــود والکرم       عنـــــدی بیان إذا طـــــلابه قدموا

 اين كه مرا از سر منزل جود و كرم همى پرسى، مرا از نشان آن سخنى است كه چون جويندگانش فرا رسند به آنان باز خواهم گفت.

هذا الذی تعرف البــطحاء وطأته       والبیـــــت یعرفه والـــحل والحرم

 اين كه تو او را نمىشناسى مهم نيست - اين همان كسى است كه سرزمين " بطحأ " جاى گامهايش را مى شناسد، و كعبه وحل و حرم در شناسائيش همدم و همقدمند.

هذا ابن خیر عــــــــباد الله کلهم     هذا التقــــــــی النقی الطاهر العلم

 اين، شخصيت فرزند بهترين تمام بندگان خدا است، اين، همان شخصيت منزه از هر آلودگى و رذيلت و پيراسته از هر عيب و علت، ومبرا از هر منقصت و نارسائى، و كوه بلند علم و فضيلت و نور افكن عظيم هدايتست. 

هذا الذی أحــــــمد المختار والده     صلى علـــــیه إلهی ما جرى القلم

اين، همان كسى است كه " احمد مختار " پدر او است. كه تا هر زمان قلم قضاء بر لوح قدر، به گردش بوده باشد. درود و رحمت خدا بر او جارى و روان باد!

لو یعلم الرکـــن من قد جاء یلثمه      لخر یلـــــثم منه ما وطـــــی القدم

اگر " ركن كعبه " بداند كه كدامين كس به بوسيدنش گام فرا نهاده است، هر آينه فرو خواهد افتاد تا جاى پاى او را بوسه باران سازد!

هذا علی رســــــول الله والـــــده      أمســـــت بنور هداه تهتدی الأمم‏

اين همان " على " است كه پدرش پيمبر خداست، همان پيمبرى كه اقوام و امم در پرتو عنايتش، رهسپار سر منزل هدايت گشته اند.

هـــــذا الــــذی عمه الطیار جعفر       والمقتول حـــــمزة لـیث حبه قسم

اين همان كسى است كه " جعفر طيار " و " حمزهء سيد الشهداء " عموهاى اويند:
حمزه همان قهرمان نامدار، و شير دشمن شكارى است كه محبتش را با جان و وجدان هر انسان آزاد پيوندى دقيق و پيمانى وثيق است.

هذا ابن سیدة النـــــسوان فـاطمة     وابن الوصــی الذی فی سیفه نقم‏

اين فرزند فاطمه، سرور بانوان جهانست، و پسر پاكيزه گوهر وصى پيمبر است كه آتش قهر و شعله انتقام خدا از زبانهء تيغ بى دريغش همى درخشيد.

إذا رأته قـــــریــش قال قائـــــلها         إلى مکارم هذا ینتـــــهی الکـــــرم‏

قريش چون به او بنگرد گويند همه ارزشها به فضائل او منتهي مي شود.

یکاد یمـــــسکه عــــــرفان راحته         رکن الحـــــــطیم إذا ما جاء یستلم‏

چون به طرف حجرالاسود به مقام او معرفت دارد نزديک است که سنگ دست امام را ببوسد

ولـیــــــس قولک من هذا بضائره          العرب تــــعرف من أنکرت والعجم‏

اين که به ادعاي ناشناسي مي پرسي او کيست حضوري به او نمي زند چرا که عرب و عجم او را نمي شناسند.

هذا ابن فاطمة إن کنت جــــــاهله          بجده أنـــــبیاء الله قـــــد خــــتموا

گر او را نمي شناسي او پسر و فرزند فاطمه است و در پرتو وجود (جد) او دفتر انبياي الهي مهر ختم خورده است.

چون هشام این ابیات را از فرزدق شنید، به خشم آمد و دستور داد جایزه‏هاى وى را قطع کنند و او را در مکانى میان مکه و مدینه، مشهور به عسفان زندانى کنند.

فرزدق مدتى در زندان خلیفه بود و سپس آزاد شد. امام زین‏العابدین (علیه السلام) دوازده هزار درهم براى وى فرستاد و عذرخواهى نمود که اگر بیشتر از این مقدار نزد ما بود،تو را صله می دادیم.

فرزدق از گرفتن آن درهم‏ها خوددارى کرد و گفت: هدف من از سرودن این ابیات، چیزى غیر از رضاى الهى نبود. من خواستم خدا و رسولش را خشنود کنم. امام (علیه السلام) وى را دعا فرمود و از وى خواست که آن مال را بپذیرد. فرزدق پس از اصرار امام (علیه السلام) آن را پذیرفت و برکت زندگى خویش قرار داد.(1)

2ـ عاقبت حسادت به همسایه

در زمان يكی از خلفا، مرد ثروتمندی غلامی خريد . از روز اولی كه او را خريد ، مانند يك غلام بااو رفتار نمی‏ كرد ، بلكه مانند يك آقا با او رفتار می‏ كرد . بهترين غذاهارا به او می‏ داد ، بهترين لباسها را برايش می‏ خريد ، وسائل آسايش او را فراهم می‏كرد و درست مانند فرزند خود با او رفتار می‏كرد ، گوئی پرواری‏برای خودش آورده است.

 

غلام می‏ ديد كه اربابش هميشه در فكر است ، هميشه ‏ناراحت است.

بالاخره ارباب حاضر شد او را آزاد كند و سرمايه زيادی هم‏ به او بدهد. يك شب درد دل خود را با غلام در ميان گذاشت و گفت : من‏ حاضرم تو را آزاد كنم و اين مقدار پول هم بدهم ، ولی می‏دانی برای چه‏ اين همه خدمت به تو كردم ؟ فقط برای يك تقاضا ، اگر تو اين تقاضا را انجام دهی هر چه كه به تو دادم حلال و نوش جانت باشد، و بيش از اين هم‏ به تو می دهم ولی اگر اين كار را انجام ندهی من از تو راضی نيستم. غلام‏ گفت : هر چه تو بگوئی اطاعت می‏ كنم، تو ولی نعمت من هستی و به من‏ حيات دادی.

گفت : نه، بايد قول قطعی بدهی، می‏ ترسم اگر پيشنهاد كنم،  قبول نكنی. گفت: هر چه می‏ خواهی پيشنهاد كنی بگو ، تا من بگويم"بله".

وقتی كاملا قول گرفت، گفت: پيشنهاد من اين است كه دريك موقع و جای خاصی كه من دستور می‏ دهم، سر مرا از بيخ ببری.

غلام گفت :آخر چنين چيزی نمی‏شود!

گفت : خير، من از تو قول گرفتم و بايد اين كار را انجام دهی.

نيمه شب غلام را بيدار كرد ، كارد تيزی به او داد ، و باهم به پشت بام يكی از همسايه‏ ها رفتند. در آنجا خوابيد و كيسه پول را به ‏غلام داد و گفت : همين جا سر من را ببر و هر جا كه دلت می‏ خواهد برو.

غلام‏ گفت : برای چه؟

گفت : برای اينكه من اين همسايه را نمی ‏توانم ببينم. مردن برای من از زندگی بهتر است. ما رقيب يكديگر بوديم و او از من‏ پيش افتاده و همه چيزش از من بهتر است. من دارم در آتش حسد می‏ سوزم،می‏ خواهم قتلی به پای او بيفتد و او را زندانی كنند . اگر چنين چيزی شود ،من راحت شده‏ ام، راحتی من فقط برای اين است كه می‏دانم اگر اينجا كشته‏ شوم، فردا می‏ گويند جنازه ‏اش در پشت بام رقيبش پيدا شده، پس حتمارقيبش او را كشته است، بعد رقيب مرا زندانی و سپس اعدام می‏ كنند ومقصود من حاصل می‏شود!

 

غلام گفت : حال كه تو چنين آدم احمقی هستی، چرا من اين كار را نكنم؟ تو برای همان كشته شدن خوب هستی. سر او را بريد،كيسه پول را هم برداشت و رفت.

 

خبر در همه جا پيچيد. آن مرد همسايه رابه زندان بردند، ولی همه می‏ گفتند اگر او قاتل باشد، روی پشت بام خانه‏ خودش كه اين كار را نمی‏ كند، پس قضيه چيست؟ معمائی شده بود.

 

وجدان‏ غلام او را راحت نگذاشت، پيش حكومت وقت رفت و حقيقت را گفت: من به تقاضای خودش او را كشتم . او آنچنان در حسد می‏ سوخت كه ‏مرگ را بر زندگی ترجيح می‏داد . وقتی مشخص شد قضيه از اين قرار است، هم غلام و هم مرد زندانی را آزاد كردند.

 

 

 

پی نوشت:

1. وسائل الشیعة ( شیخ حر عاملی ) ، ج 20 ، ص 290 ؛ الاختصاص ( شیخ مفید ) ، ص 191 ؛ بحار الانوار ( علامه مجلسی ) ، ج 20 ، ص 290 ؛ مناقب آل ابی طالب (ع) ، ج3، ص 306

منبع:جام

211008

 


ارسال نظر
نام:
ایمیل:
* نظر:
پربازدیدترین اخبار
پنجره
تازه ها
پرطرفدارترین عناوین