عقیق: کتاب طوبای کربلا به بیان عنایات امام حسین (علیهالسلام) به اولیای خداوند پرداخته است که ماجرای «شفا یافتن به برکت اهل بیت(ع)» برای بهره معنوی عاشقان حسینی در ادامه ذکر میشود:
سیدعبدالرسول، خادم حرم حضرت ابوالفضل(ع) نقل میکند: "مرحوم حاج عبدالرسول رسالت شیرازی" از تهران خبر داد که آقای ناصر رهبری برای زیارت مشرف میشود، از ایشان پذیرایی شود. پس از چند روز خبر دادند که زوار ایرانی سراغ تو را میگیرند.
وقتی رفتم، یک آقا و یک خانم بودند. خانم از ماشین پیاده شد و آهسته به من فهماند که ایشان آقای رهبری، شوهر من است. مدتی است که استخوان فقرات او خشک شده و پزشکان از بهبودی وضعیت او اظهار ناامیدی کرده، اطبای بیمارستان لندن هم نتوانستهاند او را مداوا کنند و او به همین زودی میمیرد. اکنون به قصد شفا به اینجا آمدهایم. او به تنهایی نمیتواند حرکت کند. دو نفر زیر بغل او را گرفتند و به منزل آوردند، سینه و پشت او را به وسیله فنرهای آهنی بسته بودند. بعد از چند قدمی که برداشت، چشمش به گنبد مطهر افتاد و پرسید: این آقا «حسین» است یا «قمر بنی هاشم»؟!
گفتم: قمربنی هاشم است. با دل شکسته و چشم گریان عرض کرد:
آقا! من آبرویی نزد حسین(ع) ندارم، شما از برادرت بخواه که ایشان از خدا بخواهد اگر عمر من تمام است همین جا زیر سایه شما بمیرم و اگر از عمرم چیزی باقی است ،با این حالت بر نگردم که دشمن شاد شوم و مرا شفا دهد. پسر کوچک او که تقریبا هشت سال داشت همراهش بود، با گریه و زاری میگفت: ای قمر بنیهاشم! زود است که من یتیم شوم. من در مجلس عزای شما خدمت کردهام، استکانها را جمع میکردم. پدرم را شفا دهید.
مرد گفت: مرا ببرید حرم شریف را زیارت کنم. گفتم: با این حالت نمیشود؛ اما قبول نکرد و با همان حالت او را به حرم بردیم. چهار ساعت در راه بودیم. با کمال سختی به منزل رسیدیم و او را روی تخت خواباندیم. طوری بود که نمیتوانست حرکت کند، باید او را حرکت میدادند. فردایش اصرار کرد مرا به نجف ببرید. او را با سختی به نجف اشرف بردیم؛ ولی نشد که وارد حرم شود. از همان بیرون زیارت کرد، سپس او را به کربلا برگرداندیم و اصرار کرد مرا به کاظمین و سامرا ببرید.
گفتم: تلف میشود! گفت: میخواهم قبل از مرگم این مشاهده را زیارت کرده باشم. بالاخره او را فرستادم. خانمش هنگام برگشت نقل کرد: راننده پس از خارج شدن از سامرا پرسید: آیا مایل هستید امامزاده سید محمد فرزند حضرت هادی(ع) را زیارت کنید؟ آقای رهبری گفت: بله! حضرت سید محمد را نیز با کمال سختی زیارت کردیم.
هنگام برگشتن یک نفر عرب که عمامه سبز داشت جلوی ماشین ما را گرفت و به عربی با راننده سخن گفت و راننده جوابش را داد. آقای رهبری پرسید: آقا! سید چه میگوید؟ راننده گفت: میگوید من را سوار کن. و من گفتم: ماشین دربست برای شماست و اجازه ندارم. آقای رهبری گفت: آقا را سوار کن. وقتی سوار شد سلام کرد و کنار راننده نشست.
آقای رهبری در راه ناله میکرد و میگفت: یا صاحبالزمان(ع)! سید فرمود: نزدیک بیا. گفتم: نمیتواند، بالاخره کمی نزدیک شد و سید دست خود را بر ستون فقرات او کشید و فرمود: اگر خدا بخواهد شفا مییابی. از فرمایش سید، امیدی در ما پیدا شد. گفتم: آقا! برای شما نذر میکنیم.
فرمود: خوب است. گفتم: اسم شما چیست؟ فرمود: سیدعبدالله، آقای رهبری پرسید: محل سکونت شما کجا است تا به وسیله پست برای شما بفرستم؟
فرمود: به وسیله پست به ما نمیرسد، شما هر چه برای ما نذر کردید نگه دارید. موقعی که خواست پیاده شود فرمود: آقای رهبری! امشب شب جمعه است و خداوند اجابت دعا را زیر قبه جدم حسین(ع) و شفا را نیز در تربت او قرار داده است، امشب خود به زیارت او برو و پیغام مرا به او برسان.
گفتم: هر چه میفرمایید میرسانم. فرمود: بگو یا امام حسین(ع)! فرزندت برای من دعا کرده و شما آمین بگویید.
آن سید بزرگوار رفت و من به خود آمدم که این آقا که بود؟ به راننده گفتم: ببین از کدام سمت رفت، او را پیدا کن. وقتی راننده نگاه کرد اثری از آن بزرگوار نبود. آقا سیدعبدالرسول در همان شب او را به حرم امام حسین(ع) برد و او مکرر عرض میکرد: آقا! یک آمین از تو میخواهم، فرزندت چنین گفته است.
حالش طوری بود که هر کس نزدیک او بود منقلب میشد. پس او را به منزل آوردیم و چون سختی مسافرت در او اثر کرده بود حالش بدتر از قبل بود .پیش از اذان خوابیده بودم.
خادمه منزل با کوبیدن در حجرهام مرا صدا زد، گفتم: چه خبر است؟ گفت: بیا تماشا کن که آقای رهبری نماز میخواند. تعجب کردم، دیدم ایشان روی سجاده ایستاده و مشغول خواندن نماز است. جریان را از خانمش پرسیدم، گفت: او مرا هنگام سحر صدا زد، بلند شدم، گفت: آب بیاور می خواهم وضو بگیرم. گفتم: ناراحت هستی، نمیتوانی، گفت: حضرت امام حسین(ع) در خواب به من فرمود: «خدا تو را شفا داده است، برخیز نماز بخوان». آنگاه آب آوردم و او به آسانی برخاست و وضو گرفت. گفتم: نشسته بخوان، گفت: چون امام فرموده، پس میتوانم. فنرهای آهنی سینه و پشت مرا باز کن.
بالاخره با اصرارش آنها را باز کردم، سپس مشغول نماز شد. وارد حجره شدم و او را بغل کردم. هر دو گریه کردیم و حمد خدای را به جا آوردیم، چند نفر از بستگان ایشان آمدند و با کمال عافیت به سوریه مشرف شدند، سپس به تهران برگشتند و تاکنون چندین مرتبه به زیارت کربلا و یک مرتبه به حج مشرف شدهاند.